#پارت163
#قلب_های_نارنجی🧡
تا رسیدن به خانه ی آلما توی ماشین سکوت بود.
مادر آلما همان ابتدا از آلما خواسته بود جریان را تعریف کند اما آلما گفت توی خانه همه چیز را می گوید.
گفت نمیخواهد ساده رنج دوباره شنیدن آن را تحمل کند.
ساده گفت که راحت است اما آلما همچنان ساکت ماند و کسی به این سکوت اعتراض نکرد.
به خانه که رسیدند آلما از ساده خواست پایین توی پذیرایی بماند و با مادرش رفت بالا توی اتاق خودش.
حدود یک ساعت بعد آمدند پایین.
هر دو عصبی و ناراحت بودند.
معلوم بود که هیچ کدام در قانع کردن دیگری موفق نشده است.
آلما رو کرد به ساده و گفت:« میای بالا تو بستن چمدونم بهم کمک کنی؟»
ساده به مادر آلما نگاهی انداخت.
مادر آلما گفت:« قرار شد سه تایی با هم بریم سر قرار....» و صدایش را بلندتر کرد:« تا با چشم های خودش ببینه که قراری در کار نیست.»
آلما بی آنکه منتظر ساده بماند تند و عصبی رفت بالا.
ساده آهسته پرسید:« گفتید که با پدرش تماس گرفتید؟»
مادر آلما سر تکان داد که آره:« اما فکر میکنه دروغ میگم که نره سر قرار، که همه چیز از دستش بره؛ واسه همین قرار شد با هم بریم، ده صبح، فرودگاه.»
ساده با شنیدن واژه ی فرودگاه دلش لرزید.
ترسید واقعا آلما برود.
بعد فکر کرد که چرا واژه ی فرودگاه معنی نیم بندی دارد؛ یعنی تمام و کمال نیست.
فرودگاه یعنی محل فرود؛ اما توی فرودگاه همانقدر که هواپیما ها فرود می آیند، اوج هم می گیرند و پرواز می کنند.
پس چرا اسم چنین مکانی فقط به هواپیما هایی بر می گردد که فرود می آیند، نه آن هایی که اوج می گیرند و پرواز می کنند؟
هنوز درگیر این واژه ی ناقص بود که مادر آلما گفت:« ساده جان، برو پیشش نذار تنها بمونه. حالش اصلا خوب نیست.»
بالا توی اتاق آلما خبری از بستن چمدان نبود.
آلما دخی را در آغوش فشرده بود و مبهوت روی تخت نشسته بود.
ساده میان آن اتاق همیشه زلزله زده ایستاد.
_پس چمدونت کو؟
_پشیمون شدم.
_از رفتن؟
_نه از بردن چمدون، فقط دخی رو می برم، چیزی لازم ندارم.
_یعنی حتی مسواک و خمیر دندون هم نمیبری؟
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال#منماسکمیزنم🍂
بھ ما بپیوندید
دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ
╔═══🌈🌻════╗
@adinezohour
╚═══💕🌿════╝