#مهربان_ترین_قسمت_زندگی
#پارت14
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
لرزه ای به وجودم افتاد..قرار است چه بشود ؟نکند...! ؟چشمهایم رابستم تااتفاقی که قرار است بیفتد رانبینم...صدای
خوردنش به زمین راشنیدم !چشم هام وباز کردم..عجب دختری بود!برای اینکه به من بر نخورد خودش
راانداخته بود زمین ؟ !زود بلند شد ونگاهی کرد ، یه ببخشیدی گفت و فرار کرد...
این دختر اینجا چه می کرد ؟اصلا چرا عجله داشت ؟دختره ی دیوونه نزدیک بود آسفالتم کنه
خندم گرفت بخاطر حرفم..آخر مگه اوچه بود که بخواهد آسفالتم کند ؟؟ باز خندیدم..بیخیالش شدم ،
رفتم سمت سلف..
-اوه یادم رفته بود امروز قرار ناهار دارم...آره همش تقصیر اون دختره هست حواسم وپرت کرد
پسر خاله ام به مناسبت آمدنم به تهران ، ناهار دعوتم کرده بود به رستوران
- تایک ساعت دیگه باید اونجاباشم
از سلف خارج شدم ؛باز قلبم شروع به جاذبه کرد..ناگاه دیدمش...این دختر عجیب بود از همون روز اول
که تو مشهد دیده بودم..بی اختیار رفتم جلو ولی دیگر راه باز گشتی نبود ؛تارسیدن به نزدیکش کلی
فکرکردم بااین وضع چی بگم بهش ؟؟ اهان همین طوری احوال پرسی می کنم ، نه اینطوری بد می شه
سرمو بالاگرفتم ودست هایم رادر جیب شلوارم فرو کردم ، دیگر نزدیکش شده بودم
-می بینم که پاهات سالمه
عجله داشتم باید خودم رو زود میرسوندم به رستوران..بدون گفتن چیز دیگر ازش دور شدم..
-بَه،سلام بر پسر خاله جان گل
- وعلیکم السلام بر پسر خاله گیج ومنگمان..
-بله !شماخیلی لطف دارین در حق من
-اونکه صد البته
می خواست چیزی بگوید که گارسون پیش غذارو آورد..خواستم قاشق رابردارم که:
-چرا عین گداها غذا می خوری؟
سوپش رامی خورد ومی گوید:
نویسنده: atefeh-kesh
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
┌───✾❤✾───┐
@adinezohour
└───✾❤✾───┘
#مهربان_ترین_قسمت_زندگی
#پارت15
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
-صبح آشپزخونه رو منفجر کردم،خاله جان گرامیتان از خونه پرتم کردن بیرون ؛خوب گرسنمه دیگه
-عین بدبختا می مونی...یکم بزرگ شو مثلل سنت از بیست گذشته ها
-بیخیال داداش
-نگو بخاطر این منو بهانه کردی آوردی اینجا هــــــــــا؟
-از کجافهمیدی؟
-وقتی می گم خنگی ، یعنی این دیگه
لبخند ریز مسخره ای می کند
-چرا می خندی؟
-کاش نمی فهمیدی بخاطر این بود وگرنه الان غذات مثل آدم تو شکمت بود ولی حیف که دیگه قراره
کوفتت بشه
خنده ام گرفته بود..ناهار رو که حسام سفارش داده بود آوردن...از بس به حرفهاش خندیده بودم متوجه
فلفل خورشت نشدم..بعد خوردن چند قاشق احساس بدی بهم دست داد..نباید حسام متوجه می شد..گفتم
تو بخور من الان میام
-تو که هنوز چیزی نخوردی واقعا کـــــه
نزدیک بود خفه شم..از سرویس زدم بیرون ونشستم روی جدول های کنار خیابون..چنددقیقه بعد صدای
دختری که قصد کمک داشت راشنیدم
-ببخشید آقا می تونم کمکتون کنم؟
وسط مرگ وزندگی کی حال داره؟؟؟
-خیر للزم نکرده می تونید تشریف ببرید
موبایلم انگار مونده بود توی رستوران...
-پس موبایلم کجاست؟
-اگه لازم داشتید می تونید باموبایل من زنگ بزنید
نویسنده: atefeh-kesh
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
┌───✾❤✾───┐
@adinezohour
└───✾❤✾───┘