eitaa logo
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
1.2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
419 ویدیو
316 فایل
یھ‌محفل‌شگف‌آور💌 ـ ــ ـ ♡' : گالری‌تصاویر‌‌دخترونھ‌یِ‌باحجآب🌱 ∞↻ منبعِ‌دلنوشته‌هاے‌آرامش‌بخش🌻 ∞↻ بویِ‌بابونھ‌و‌ریحون‌میدھد🌿 ∞↻ حوالیِ‌دخترانگی‌ھایم(; 💛 ∞↻ منبع عکس های رنگی و مذهبی گونہ🍊
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡 پدر لبخندی عصبی زد:« ساده جان! چشماتو باز کن. این همه نشونه های رگباری: تشویق آلما به دزدی، اصرار به این که مامان آلما چیزی نفهمه، استفاده از آلما برای جابه جایی و فروش بسته های مشکوکی که خدا میدونه چی توی اونا بوده.» شیدا گفت:« شاید مواد بودن!» پدر گفته ی شیدا را تایید کرد:« آره احتمالش زیاده. اگه اون ریگی به کفشش نداشت حتما خودش میرفت سراغ مامان آلما و بهش میگفت که چقدر آلما دوست داره باباشو پیدا کنه و از خود مامان آلما برای حل مشکل کمک می گرفت.» شیدا ذوق زده گفت:« آره درسته. منم این حرفو خیلی قبول دارم. اولین چیزی هم که باعث شد بهش شک کنم همینه. چرا نمیره همه چیزو به مامان آلما بگه؟ اگه آدم درستی بود حتما همین کار رو میکرد.» ساده گفت:« یعنی اون اصلا بابای آلما رو نمیشناسه؟» پدر گفت:« اینو نمیدونم. زیاد هم مهم نیست که میشناسه یا نه. مهم اینه که هدفش فقط چاپیدن آلماعه. حالا هر چی بیشتر بهتر!» ساده گفت:« وایییی چه وحشتناک!» پری گفت:« فکر کنم تو تا سه شنبه فقط میخوای همینو بگی.» ساده گفت:« من میگم اول به خود آلما بگیم. شاید خودش از خر شیطون اومد پایین.» شیدا گفت:« اگه الاغ سواری بهش مزه داده بود و خواست همون بالا بمونه چی؟» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 -خب اونوقت به مامانش می گیم. پدر مخالفت کرد:« نه این اصلا عاقلانه نیست. اگه آلما زودتر بفمه ممکنه اون پسره رو خبر کنه و اونم فرار کنه. به احتمال زیاد تا حالا حساب آلما رو خالی کرده و شاید آلما چیزای دیگه ای براش برده.» صدای مادر از پذیرایی و از میانه های خواب آشفته اش شنیده شد:« سهراب! سهراب!» شیدا با اشاره ی پدر رفت بیرون. پدر آهسته گفت:« خدارو شکر که خوابه. بعد از ماجرای رضا اگه این قضیه رو هم می شنید حتما کارش به بیمارستان میکشید.» ساده آهی کشید. پاک رضا و خانم مرادی را از یاد برده بود. ساده لباس پوشید تا همراه پدر وری را به خانه شان برساند. در راه پری پرسید:« حالا چطوری به مامان آلما خبر میدین؟» پدر گفت:« اگه شماره ی مامان آلما رو داشتیم همین الان خبرش میکردیم ولی حالا باید تا صبح صبر کنیم. اگه بریم خونشون بازم آلما بو میبره و ممکنه همون پسره رو خبردار کنه. متاسفانه آلما بدجوری به این مردک اطمینان داره.» ساده گفت:« خب صبح چی کار کنیم؟ باز هم گه آش و کاسه مون همینه.» پدر گفت:« فکر کنم بهترین راه این باشه که تو بری از مدیر مدرستون شماره ی مامان آلما رو بگیری و از همون جا بهش زنگ بزنی.» ساده اعتراض کرد:« من جرأتش رو ندارم.» پری گفت:« خب تو قضیه رو به خانم آشتیانی بگو تا اون به مامان آلما بگه.» پدر گفت:« نه این کار درستی نیست. شاید مامان آلما از اینکه قضیه رو به دیگری گفتیم ناراحت بشه. شما هم حواستون باشه تو مدرسه به کسی چیزی نگین.» ساده گفت:« بالاخره چی کار کنیم؟» پدر گفت:« همین که شماره رو گرفتی به من زنگ بزن.» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 خانم آشتیانی از کنجکاوی دانستن این که ساده شماره ی مادر آلما را برای چه می خواهد پرپر میزد اما ساده گفت که نمی تواند بگوید. خانم آشتیانی یادآوری کرد او هم بدون اجازه نمی تواند شماره ی کسی را به کس دیگری بدهد. ساده به او اطمینان داد که مادر آلما ناراحت نمی شود اما خانم آشتیانی قبول نکرد. ساده پیشنهاد داد که خانم آشتیانی به مادر آلما زنگ بزند و بپرسد می تواند شماره اش را به او بدهد یا نه. حرف حساب جواب نداشت. خانم آشتیانی بعد از یک گفتگوی کوتاه گوشی را به طرف ساده گرفت:« میخواد با خودت صحبت کنه.» ساده جا خورد. ناچار جلو رفت و گوشی را گرفت. چون دید خانم آشتیانی خیال ندارد حتی یک متر از او دور شود با آهسته ترین صدای ممکن گفت:« بابام شماره ی شما رو میخواد.» مادر آلما که از همان ابتدا نگران شده بود، نگران تر شد و با اصرار از ساده خواست هر چه را که میداند بگوید. ساده نیم نگاهی به خانم آشتیانی انداخت و از مادر آلما خواست شماره اش را بدهد تا خودش از جایی دیگر با او تماس بگیرد. خانم آشتیانی این را که شنید در حالی که نشان میداد حسابی به او بر خورده است از دفتر رفت بیرون اما در را نبست. ساده که هنوز زیر بمباران اصرار های مادر آلما مانده بود ماجرا را آهسته و خلاصه تعریف کرد. مادر آلما وحشت کرد، با لکنت گفت:« آلما....امروز.....نیومده مدرسه؟» -مگه قرار بود بیاد؟ -دیشب گفت که فردا میره مدرسه. -نه نیومده ولی نترسین قرارشون فرداعه نه امروز. مادر آلما نالید:« اما خیلی میترسم. تا من برسم خونه دو سه ساعتی طول میکشه. میشه تو همین الان بری پیش آلما؟» -مگه شما کجایید؟ -قزوین. -اگه من برم خونتون آلما شک میکنه. -مهم نیست فقط برو. برو پیشش بمون تا من برسم. شماره ی منم یادداشت کن اگه لازم شد زنگ بزن. ساده شماره را که یادداشت کرد گفت:« من الان مدرسه ام. نمیتونم برم بیرون که؟» -گوشی رو بده به خانم آشتیانی! ساده که مطمئن بود خانم آشتیانی همان حوالی و به احتمال زیاد یک سانتی چارچوب در است بلند او را صدا کرد. خانم آشتیانی بی حواس پرید تو. ساده گوشی را رو به او گرفت:« میخوان با شما صحبت کنن.» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
مادراین‌عالـم‌کھ‌خودکنج‌ملالےبیش‌نیست، عالمےداریــم‌درکنـج‌ملال‌خویشتن!🌿 @adinezohour🍩🍁
زندڱے زیباسـٺ چشمے باز ڪن...🌼🌾💕👒 ••࿐ @adinezohour
🎈 خدایا! چہ عاشقانہ دستم را میگیࢪی وقتے از همه نا امید شدم :) دوستت داࢪم اے بے همتا!🌱 {@adinezohour
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
زندگے همین لحظہ هاست ڪہ دارھ میگذرھ خوب بگذرون^^💜🌱 @adinezohour
بنگر چه آتشی زِ تو بَر پاست در دلم...🍁✨ @adinezohour