eitaa logo
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
1.2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
419 ویدیو
316 فایل
یھ‌محفل‌شگف‌آور💌 ـ ــ ـ ♡' : گالری‌تصاویر‌‌دخترونھ‌یِ‌باحجآب🌱 ∞↻ منبعِ‌دلنوشته‌هاے‌آرامش‌بخش🌻 ∞↻ بویِ‌بابونھ‌و‌ریحون‌میدھد🌿 ∞↻ حوالیِ‌دخترانگی‌ھایم(; 💛 ∞↻ منبع عکس های رنگی و مذهبی گونہ🍊
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی... دوست داشتنِ آدم ها درد دارد.... دردش این است که هیچکس، حرف دلت را نمی فهمد...! @adinezohor😍
نمی‌دیدم نوک آن نیزه که رویش تو بودی را نمی‌بیند نگاهم بیشتر از یک حدودی را برایم جای تو تنها سرت را هدیه آوردند ولی حس می‌کنم آغوش گرمی که گشودی را به جای خواهرت من موبه‌مو تعریف خواهم کرد تمام روز و شب‌ها که کنار ما نبودی را هجوم سیلی و خار مغیلان و غل و زنجیر لگدهایی که می‌خوردیم و معجرهای دودی را برایم شب به شب می‌خواند عمه جای لالایی همان "کهف الرقیمی" که ز روی نی سرودی را به ما که وارثان دین پیغمبر پس از اوییم زدند از بام سنگ آن‌سان که بدکیش یهودی را تمام راه یک سو، دختران شام هم یک سو بدون گوشواره بودم و دیدم حسودی را خدا را شکر چشمان تو را بسته‌ست ردّ خون نمی‌بینی به روی صورتم جای کبودی را به اهل شام گفتم زود می آیی به دنبالم مرا با خود ببر، تعبیر کن قیدِ "به زودی" را 😔@adinezohour😔
یا حضرت رقیھ بِنْتــُ اݪحـسيݩ ؏ @adinezohour○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↯ ﴿+بیمارِتواَم💔‌ میݪ‌بہ‌بھبود‌ندارمـ...﴾ 🥀 ʝơıŋ➘ @adinezohour
🌱اصـڵا حـسيݩ جـݩســـ غمـۺ ڣࢪق مےڪݩد. @adinezohour
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
اِݥـــــࢪوز ࢪوز دخــــٺࢪ اَربابمونہ🏴 🥀دُخْتـِ سِھْ ساݪہ‌ے حسیـــڹ‌؏ ،رقیہ بانـــۏ🖤 @adinezohour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡 _ مطمئن باشین. _ پس میشه بگین این ساده خانم حقیقت طلب چرا بعد از ظهر سر تمرین نیومد؟ _ چون برای هضم این حقیقت به وقت نیاز داشت. _ و حالا هضم شده؟ _ میانه های راهه. آلما جیغ شادی کشید:« پس واقعا ببخشید حق با شماست. اسمو اشتباهی گفتم. من با ساده خانم شجاعی کار دارم. هستن؟» ساده خندید و با آلمایی که چند ساعت پیش اشکش را در آورده بود و حالا هم کم و بیش همان کار را کرده بود چند دقیقه ای گپ زد و قول داد فردا زود تر از همه به مدرسه بیاید و گوشی را گذاشت. دوباره تلفن زنگ زد. قبل از اینکه سهراب و شیدا درباره ی بودن و نبودنشان نظر بدهند ساده گوشی را برداشت. پدر بود. گفت شب دیر می آید شام منتظرش نمانند. معلوم بود همان موقع هم گرسنه بود چون بلافاصله پرسید:«حالا شام چی داریم؟» ساده به سهراب و شیدا نگاهی انداخت:« ما که کوکو سیب زمینی داریم اما برای شما یه دیگ آش اضافه هم بار گذاشتن.» _ روغن هم داره؟ خندید:« حسابی اونم چند وجب!» _ حالا آشپز کی هست؟ ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید 🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀 @adinezohour
🧡 مادر گفت:« قرار نیست که تا ابد اینجا بمونیم.» سهراب گفت:« پس لطفا به دور اندیشی تون ادامه بدین و یه پلاسمای ۴۷ اینچی هم بخرین.» شیدا همانطور که گله مند به جا کفشی نگاه میکرد گفت:« و همینطور چند جفت کفش تا دست کم بتونیم نصف این برج میلاد رو پر کنیم.» مادر نای جواب دادن نداشت. خسته روی صندلی نشست و عرق صورتش را پاک کرد. بعد زیر چشمی و نا امیدانه به جا کفشی نگاهی انداخت. ساده روغن را توی ماهیتابه ریخت و شعله ی زیر آن را روشن کرد. بعد مایع کوکو را خوب هم زد. شیدا بلند گفت:« باز بوی گاز دراومد اون پنجره رو باز کن!» ساده پنجره را تا ته باز کرد. سهراب گفت:« به جای خریدن جا کفشی این گاز عهد ناصر الدین شاهو عوض میکردین بهتر بود.» کسی چیزی نگفت. ساده مایع کوک را توی ماهیتابه ریخت. صدای جلز و ولز خوشایندی بلند شد. سهراب که در هر شرایطی هوای ذائقه اش را داشت بلند گفت:« کلفت نشه. نازک و برشته.» ساده جواب داد:« بله قربان حتما.» هر وقت سهراب از موضوعی ناراحت بود تمام قواعدی را که در شرایط عادی به آنها پایبند بود زیر پا می گذاشت اما چون ساده می دانست این رفتار موقتی است برابرش جبهه نمی گرفت. ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید 🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀 @adinezohour
🧡 _ فعلا سهراب و شیدا. _ مگه مامانت نیست؟ _ نه رفته جا کفشی بخره. _ پس تو رو خدا تا نیومده ملاقه ها رو قایم کن. لبخند زد:« سعی میکنم.» _ به مادربزرگ هم بگو تا من نیومدم نخوابه. _ چشم امر دیگه؟ _ تو هم بیدار باشی بد نیست. _ پس لطفا زیاد دیر نیاین فردا کله ی سحر باید برم مدرسه. پدر قول داد زیاد دیر نکند. گوشی را که گذاشت دیگر حتی ذره ای اندوه نداشت. همان موقع مادر از راه رسید و از سهراب خواست برود دم در حیاط و جا کفشی را بیاورد تو. سهراب با جا کفشی ۵ طبقه آمد تو. ساده فکر کرد الان اندوه شیدا هم آب می شود و مثل همیشه که از هر خرید تازه ای استقبال می کند بلند می شود و به وارسی وسیله ی جدید می پردازد اما وقتی از جایش تکان نخورد مطمئن شد همان پای انوشه انصاری در میان است. مادر هر کار کرد نتوانست جا کفشی را نزدیک در ورودی جا دهد. با نا امیدی از همه پرسید:« به نظر شما اینو کجا بذارم؟» سهراب گفت:« تنها جای خالی همین وسط پذیراییه.» ساده گفت:« آخه برای خونه ی به این کوچکی جا کفشی به این بزرگی میخرن!» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید 🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀 @adinezohour