#پندانه
📌 به نظر شما جوابش چیه؟
✍️ داشتم جدول حل میکردم، یک جا گیر کردم: «حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی»
👨💼 پدرم گفت: معلومه، «پول»
گفتم: نه، جور در نمیاد.
🧕 مادرم گفت: پس بنویس «طلا»
گفتم: نه، بازم نمیشه.
👰🏻♀️ تازهعروس مجلس گفت: «عشق»
گفتم: اینم نمیشه.
💁♂️ دامادمون گفت: «وام»
گفتم: نه.
👮♂️ داداشم که تازه از سربازی اومده گفت: «کار»
گفتم: نُچ.
👵 مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»
گفتم: نه، نمیخوره
هرکسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،
▪️ پابرهنه میگوید «کفش»
▪️ نابینا میگوید «نور»
▪️ ناشنوا میگوید «صدا»
و...
🔺 اما هیچکدام جواب کاملی نبود.
💐 جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود...!!
🍀مجموعه عادیات
🆔️ @adiyat_ir
#پندانه
🔹روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم.
🔸قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد.
🔹وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم.
🔸مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.
🔹در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام.
🔸در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو.
🔹بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند.
🔸پس حاکم گفت:
ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.سپس دستور به برکناری آن داد.
🔹پیامبر می فرماید:
به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.
🍀مجموعه عادیات
🆔️ @adiyat_ir
#پندانه
✍ نور ایمان و ظلمت شیطان در مردم دنیا روز قیامت مشخص میشود
🔹اهل معرفتی را سؤال کردند:
مردم در دنیا و آخرت به چه مانند؟
🔸گفت:
درنگ کنید تا بگویم.
🔹او سؤالکنندگان را در زمستان به باغی برد و گفت:
کدامیک از شما میتوانید به من نشان دهید کدام درخت خشک شده و کدام درخت تَر است؟
🔸گفتند:
نمیدانیم.
🔹گفت:
مردم در دنیا مثال باغی در زمستان هستند که کسی از ظاهرشان نمیداند کدامیک دلشان به نور خدا زنده است و کدام یک مرده؟
🔸اما چون بهار شود و حرارت خورشید بر زمین دمَد درختان خشک از درختان زنده آشکار شود.
🔹در روز قیامت است که مردم مشخص شوند کدامیک در دنیا به نور ایمان زنده بودند و کدامیک به ظلمت شیطان مرده بودند.
🍀مجموعه عادیات
🆔 @adiyat_ir
🔅 #پندانه
✍ من فقط ضربه آخر را زدم
🔹مادرشوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت:
تو توانستی در عرض ۳۰ روز، پسرم را ملزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی ۳۰ سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم!
🔸و اشک در چشمانش جمع شد.
🔹عروس جواب داد:
مادرجان، داستان سنگ و گنج را شنیدهاید؟
🔸سنگ بزرگی، راهِ رفتوآمد مردم را سد کرده بود. مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین، ۹۹ ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
🔹مردی از راه رسید و گفت:
تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم.
🔸مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست. ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود!
🔹مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود، گفت:
من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است!
🔸مرد اول گفت:
چه میگویی؟! من ۹۹ ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
🔹مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
🔸مرد اول گفت:
باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من ۹۹ ضربه زدم و سپس خسته شدم.
🔹دومی گفت:
همه طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
🔸قاضی گفت:
مرد اول، ۹۹ جزء آن طلا از آنِ اوست؛ و تو که یک ضربه زدی، یک جزء آن، از آنِ توست؛ اگر او ۹۹ ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست بهتنهایی سنگ را بشکند.
🔹و تو مادرجان! ۳۰ سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند، بدون خستگی، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم!
🔸اخلاقِ اصیل و زیبا از انسانِ اصیل و با اخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حقِ خود میدانند، کم نیستند اما خداوند از مثقال ذرهها سؤال خواهد كرد.
🔰 پیامبر اکرم(صلیالله علیه وآله) فرمودند:
کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد؛ و خوشرویی، دوستی و محبت را پایدار میکند.
🍀مجموعه عادیات
🆔 @adiyat_ir
🔅 #پندانه
✍ کیست آنکه درمانده را آنگاه که وی را بخواند، اجابت میکند؟
🔹مرد فقیری قاطری داشت که با آن میان دمشق و زَبَدانی کرایهکشی میکرد که چنین تعریف میکرد:
🔸یک بار مردی سوار قاطر من شد؛ بخشی از راه را طی نمودیم و از کنار یک راه پرت گذشتیم.
🔹او گفت:
از این راه برو که نزدیکتر است.
🔸گفتم:
این راه را نمیشناسم.
🔹گفت:
ولی این راه نزدیکتر است.
🔸وارد آن راه شدیم تا جایی که به راهی بسیار ناهموار و درهای عمیق رسیدیم که در آن اجساد کشتهشدگانی افتاده بود.
🔹به من گفت:
سر قاطر را نگه دار تا پیاده شوم.
🔸آنگاه پیاده شد و لباسش را جمع کرد و چاقویی را که همراه داشت، بیرون آورد و قصد جانم کرد.
🔹از دست او گریختم و او در پی من افتاد. از او خواستم بهخاطر خدا دست از من بردارد و گفتم:
قاطر و هر آنچه بر آن است را بردار.
🔸اما او گفت:
میخواهم بکشمت!
🔹او را از خدا و عقوبت او ترساندم، اما نپذیرفت. پس تسلیم او شدم و گفتم:
اگر میپذیری به من مهلت ده تا دو رکعت بگذارم.
🔸گفت:
عجله کن!
🔹به نماز برخاستم اما از شدت ترس و لرزش حتی یک حرف از قرآن به یادم نیامد!
🔸همین طور در حال حیرت ایستاده بودم و او میگفت:
زود باش، تمامش کن!
🔹در همین حال خداوند این کلام خود را بر زبانم جاری ساخت:
«أَمَّن يُجِيبُ ٱلۡمُضۡطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكۡشِفُ ٱلسُّوٓءَ؛ کیست آنکه درمانده را آنگاه که وی را بخواند، اجابت میکند و گرفتاری را از بین میبرد؟» نمل: ۶۲
🔸ناگهان سواری از دهانه دره بیرون آمد که در دستانش نیزهای بود. پس آن را بهسوی آن مرد پرتاب کرد که بر قلبش نشست و در جا کشته شد.
🔹به آن سوار آویختم و گفتم:
بهخاطر خدا بگو تو کیستی؟
🔸گفت:
من فرستاده کسی هستم که «درمانده را آنگاه که او را فرابخواند، اجابت میکند و گرفتاری را برطرف میسازد»
🔹سپس قاطر و بارم را برداشتم و به سلامت بازگشتم.
🆔 @adiyat_ir
🔅#پندانه
✍ هر جا بهرهای از دنیا باشد آن را مردم بر هم سخت گیرند که صاحب شوند
🔹عالمی را آوازه علم و منبرش در شهر پیچید.
🔸مسجد جامع شهر را جای مشتاقان تجمیعشان کفاف نکرد. عدهای نزد عالم آمدند و شکایت کردند که ساعتها قبل از منبررفتن عالم، مردم به مسجد میآیند.
🔹عالم در منبر اعلام کرد از منبر بعدی، پس از اتمام منبر در ورودی در کسانی خواهد گماشت تا از منبری که پای آن نشسته بودند زمان خروج سؤال شود؛ اگر مشخص شود کسی منبر گوش نکرده بود دیناری باید به شیخ اجرةالمنبر بپردازد.
🔸چنین شد تا جای برای اهل علم در مسجد گشوده شد.
🔹عالم را برخی ایراد گرفتند که این کارش بدعتی در دین است.
🔸عالم گفت:
منتقدان فلان روز نزدیک غروب، در معدن طلای نزدیک شهر باشند.
🔹در زمان خروج از معدن، کارگران را در حال تفتیش بدنی یافتند.
🔸عالم گفت:
ساختار آفرینش بر آن است هر جا بهرهای از دنیا باشد آن را مردم بر هم سخت گیرند که صاحب شوند و کسی جز آنان، آن بهره از دنیا را صاحب نشود.
🔹من نیز در منبر خود کالای آخرت میفروشم و با قانونی که وضع کردهام میخواهم که مردم متاع آخرت را با خود بیرون از مسجد در گوش و یاد خود برند و آن را در مسجد جای نگذارند، پس شرایطی پیش میآوریم که اهل راستین علم و منبر در مسجد حاضر شوند و اهل عادت و استراحت را از مسجد دور کنیم.
🆔 @adiyat_ir
#پندانه
✍ عیبجویی نکنیم
🔹وقتی آنکس که دوستش داریم بیمار میشود، میگوییم: «امتحان الهی است.»
🔸و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار میشود، میگوییم: «عقوبت الهی.»
🔹وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم: «از بس خوب بود.»
🔸و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم به مصیبتی دچار میشود، میگوییم: «از بس که ظالم بود.»
🔹مراقب باشیم. قضاوقدر الهی را آنطور که پسندمان است، تقسیم نکنیم!
🔸همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهایمان از شدّتِ خجالت خم میشد.
🔹پس عیبجویی نکنیم، که عیوب زیادی چون خون در رگها و وجودمان جاریست.
🆔 @adiyat_ir
#پندانه
با دلت سراغ خدا برو
مردی میخواست کاملا خدا را بشناسد.
ابتدا سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت، اما هرچه جلوتر رفت گیجتر شد.
افراد و کتابهای نوع دیگر را نیز امتحان کرد، اما به جایی نرسید.
خسته و ناامید راه دریا را در پیش گرفت. کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پرکردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود.
سطل پر و سرریز میشد. اما کودک همچنان آب میریخت.
مرد پرسید:
چه میکنی؟
کودک جواب داد:
به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم.
تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید.
اما ناگهان به اشتباه خود پی برد که میخواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد. فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود.
به کودک گفت:
من و تو در واقع یک اشتباه را مرتکب شدهایم و به ظرفیتها توجه نکردیم.
هرچه اندیشی پذیرای فناست
آنچه در اندیشه ناید آن خداست
🍀مجموعه عادیات
🆔 @adiyat_ir
🔅 #پندانه
✍ دنبالهرو اکثریت نباش
🔹چوپانی تعریف میکرد گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان میایستادم و هنگام خارجشدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان میگرفتم، طوری که مجبور به پریدن از روی آن میشدند.
🔸پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن میپریدند، چوبدستی را کنار میکشیدم. اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی میپریدند.
🔹تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!
🔸گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
🔹تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند. مایل به باورکردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند. مایل به پذیرش بیچونوچرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
🔸وقتی خودت را همصدا با اکثریت میبینی، وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!
🍀مجموعه عادیات
🆔 @adiyat_ir
🔆 #پندانه
جوانی در بازار به رسم تصادف روزگار سرمایهای بههم زد و با تاجران تراز اول بازار قصد مجالست نمود.
تاجران را که ماهران تجارت و شاخصان مهارت بودند روزی میل سیاحت نمودند و تاجر جوان با خدمتکار جوان با آنان همراه شد.
به صحرایی رسیدند و قصد شکار با تیروکمان کردند. تاجر جوان که مهارتی در شکار نداشت از درد تکبر، گفتن حقیقت و تواضع سنگین آمد و تیری بر کمان نهاد تا او هم آهویی به تیر خود نشان کند. چون تیر در کمان نهاد زمان پرتاب خطا کرد و انتهای کمان به زیر چشم خورد و رخسار کبود کرد.
مسافتی گذشت و تاجران را اسبهایی تازان آوردند تا بر اسب سوار شده و بر آرزو و مراد خویش بتازند. تاجر جوان که اسبی سوار نشده بود برای کمنیاوردن از صحابه تجّار، او نیز سوار شد و چون بید لرزان بر اسب تازان کمی تاخت و زمان فرود چون هنری او را نبود، بر زمین خورد و پایش درد گرفت و باب مزاحی بر تاجران گشود.
تاجران به ساحل دریا رسیدند و قصد رفتن در آب در غروب نمودند. خدمتکار ارباب دید که باز قصد همپروازی با تاجران دارد و التماس نمود که این بار را بگو شنایی تو را نیست چون دریا را رحمی بر کسی که علمش نباشد، نیست.
هرچه کرد تاجر متکبر وَقعی بر کلام خدمتکار عاقل خود ننهاد و لباس از تن درآورد و برای مبارزه با دریای خروشان وارد معرکه شد.
پای چون در دریا نهاد و قدمی از قدم برداشت، آبهای خروشان او را با خود بردند و صدای استغاثه تاجر به آسمان برخاست.
خدمتکار هیچ تکانی نخورد و غرقشدن ارباب نگریست.
تاجران گفتند:
چه غلام بیصفت و پستی که ارباب نجات نداد و نظارهگر غرق و مرگ ارباب شد.
خدمتکار گفت:
من بارها او را خواستم نجات دهم ولی تکبرش را رها نکرد که نجاتی بر خود بیند. زمانی که خواستم نجاتش دهم اندیشه کردم چگونه نجات دهم کسی را که تکبرش دیر یا زود او را خواهد کشت؟
پس دیدم نجات مرا بر او سودی نیست و تکبرش او را بعد از این نجات، در مهلکه دیگری بیتردید خواهد کشت.
🍀مجموعه عادیات
🆔 @adiyat_ir
🔅 #پندانه
✍ نه پستفطرت و خسیسم، نه حاضر به زیانکردن
روزی دو بازرگان به حساب معاملههایشان میرسیدند.
در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت:
طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.
بازرگان دیگر گفت:
اشتباه میکنی! تو یکونیم دینار به من بدهکار هستی؟
آن دو بر سر نیم دینار باهم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن باهم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سروصدا تا غروب آفتاب باهم درگیر بودند.
سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت:
بسیار خب! تو درست میگویی! یک روز وقت ما بهخاطر نیم دینار به هدر رفت.
سپس یکونیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و بهسمت خانهاش به راه افتاد.
شاگرد بازرگان اولی پشتسر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت:
آقا، انعام من چی شد؟
بازرگان، ۱۰ دینار به شاگرد همکارش انعام داد.
وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت:
مگر تو دیوانهای پسر؟! کسی که بهخاطر نیم دینار، یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد، چگونه به تو انعام میدهد؟!
شاگرد ۱۰ دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد.
آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید:
آخر تو که بهخاطر نیم دینار این همه بحث و سروصدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!
بازرگان دومی پاسخ داد:
تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع بهاندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم میکند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد.
اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بیانصافی و مالپرستی شود و از کمککردن خودداری کند نشان داده که پستفطرت و خسیس است.
پس من نه میخواهم بهاندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پستفطرت و خسیس باشم.
🍀مجموعه عادیات
🆔 @adiyat_ir
🔅#پندانه
✍️ ایمان، اعتماد، امید
1️⃣ روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزی كه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت.
🔰این یعنی ایمان...
2️⃣ كودک یکسالهاى را تصور كنيد، زمانی كه شما او را به هوا پرت میكنيد او میخندد زيرا میداند او را خواهيد گرفت.
🔰اين يعنى اعتماد...
3️⃣ هر شب ما به رختخواب میرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برمیخيزيم، با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک میكنيم.
🔰 اين يعنى اميد...
#تلنگر #خود_سازی #پندانه
🍀مجموعه عادیات
🆔 @adiyat_ir