eitaa logo
اللهم عجل لولیک الفرج
1.1هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
115 فایل
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله🌱 • در این زمان به دنیا آمده‌ایم که موثر در تحقق وعده ظهور باشیم.✨ *شهیدمحمودرضابیضایی ✍🏻 شنوای کلام شما : https://eitaa.com/Ahvalat/6 • هرگونه کپی برداری از کانال رزق حلالتون✓ هدف، تعجیل درظهور آقاست رفیق :) 🇵🇸.☫.🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️میدونی چرا قیمت داره؟! چون وقتی میای کھ میتونی نیای .. مهم اینه كِ هرجا هستی و فهمیدی داری راهو اشتباه میری برگردی ! ان‌ الله یُحب التوابین :) 🌱 🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_بیست_چهارم #روشنا صبح روز بعد همه دور میز صبحانه جمع بودیم که چکاوک نگاهی به جمع کرد من و
دو مرد جوان حدود سی ساله وارد ویلا شدند ، به سمت لیلی آمدند و به من نگاهی کردند چی شده خانم ؟! از دیروز تا الان زیاد سر حال نبود؛کمی ضعف داشت و سرگیجه البته فشارش هم مایین بود یکی از آن دو مرد جوان کنار لیلی نسشت و دستگاه ضربان قلب و فشارش را گرفت حمله ی عصبی شده در این مدت از چیزی ناراحت شده است ؟! نگاهی به محتشم کردم و در حالی گره ابروهایم را باز می کردم پاسخ دادم بله مامور اورژانس گفت باید بیرینش بیمارستان حالش خوب نیست بعد از ویلا خارج شد و به سمت آمبولانس حرکت برانکارد را از داخل ماشین بیرون آورد من به لیلی کمک کردن روی تخت بخوابد نگاهی به مامور اورژانس کردم چند دقیقه صبر کنید کیفم را بیاورم درحالی که با عجله از پله ها بالا می رفتم به آقا جمشید گفتم من میروم بیمارستان مشخص نیست کی برگردم شما با بچه ها به تفریح خودتون برسید آقا جمشید نگاهی به همه کرد من امروز برمی گردم هرکسی میاد وسایلش را جمع کند تا برویم ؟! بعد از سوار شدن در آمبولانس اضطرابم بیشتر شد در ذهنم حرف آقا جمشید را مرور می کردم من امروز برمی گردم .... پس تکلیف من و لیلی چه می شد ؟! نگاهی به مامور اورژانس ممکن هست چند روز بستری شود ؟! بله امکان دارد یک ربع بعد به بیمارستان رسیدیم از ماشین پیاده شدم لیلی درحالی که روی تخت تکان می خورد از ماشین پیاده اش کردند وارد راهروی اورژانس شدیم ؛فضایی شلوغ مملو از جمعیت ، مردم مدام در حال رفت و آمد بودند نیم ساعتی کارهای پذیرش لیلی طول کشید و لیلی بی جان روی تخت دراز کشیده بود بعد از نیم ساعت او را به بخش بستری موقت بردند و مشغول تزریق دارو به او شدند رنگ لیلی به حالت اول برگشت لیلی جانم بهتری ؟ زیر لب زمزمه کرد بدنیستم چرا این طور شد ؟! آدام باش اتفاقی نیفتاده پرستار دوباره کنار لیلی آمد ، از حال او پرسید بعد به ایستگاه پرستاری برگشت ------------------------------------ 4ساعت بعد لیلی در حالی که تقلا می کرد از روی تخت بلند شود دکتر بالای سر او آمد خانم پاکزاد نیاز هست شما چند روزی مهمان باشید نیاز هست چند آزمایش از شما گرفته شود لیلی آهی کشید به خانواده چه بگویم مکثی کردم و بعد جرقه ای در ذهنم ایجاد شد آقا جمشید که قرار هست برگرد لیلی هم که ... تنها راه تماس با خانواده ی آن هست از بخش بیرون آمدم. شماره ی مادر لیلی را صفحه ی مخاطبین جستوجو کردم تماس برقرار شد ... نویسنده : تمنا🐚🌸🌼
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_بیست_پنجم #روشنا دو مرد جوان حدود سی ساله وارد ویلا شدند ، به سمت لیلی آمدند و به من نگاهی
سلام خانم جلالی خوب هستین ؟ سلام عزیزم بله مرسی سفر چطور پیش می رود ؟! بد نیست لحن صدایم کمی تغییر کرده بود دیگر شور و نشاط ابتدا ی صحبت را نداشت راستش ... چی شده روشنک جان اتفاقی افتاده است ؟! نیاز هست شما و پدر لیلی تشریف بیاورید شمال شمال برای چی ؟! خوب می دانید لیلی کمی حالش خوب نیست بدون آن که صحبت خود را ادامه بدهم پرستار فردی را در بلند گوی بیمارستان صدا کرد ؛ صدا فضای بیمارستان پر کرد مادر لیلی که حسابی نگران شده بود از پشت خط با صدای بلند داد زد الان کجا هستید این صدا ها چیست ؟ لیلی حالش بد شد و آوردمیش بیمارستان دکتر تشخیص داده است حنله ی عصبی و ضعف جسمانی است باید چند روزی در بیمارستان بستری شود و تحت نطر باشد ،آقا جمشید را هم خودتان بهتر می شناسید بله می دانم 40 سال شناخت کافی نسبت به او دارم قصد برگشت به اصفهان دارد من و لیلی .... سکوت کردم این بار مامان لیلی ادامه داد ما امروز راه می افتیم و نیمه شب می رسیم مراقب لیلی باش بعد از قطع تماس به سمت لیلی رفتم لیلی حوصله زیادی نداشت نگاهش معطوف به به قطرات سرم بود، مرا که دید با لحنی جدی با چه کسی صحبت می کردی ؟! لیلی جان تو باید استراحت کنی به چیزی فکر نکن روشنک چرا حرفی به من نمی زنی اتفاقی افتاده است ؟! نه عزیزم خیالت راحت باشد پس ... حرف لیلی را قطع کردم از این به بعد لیلی خانم باید دختر خوبی باشد و به دیگر کار های بچه گانه نکند لیلی لبخندی زد و بعد زیر لب گفت دیوانه 😂 4 ساعت بعد .... خانمی که کادر درمان بود ،به سمت تخت لیلی آمد در حالی که مانتوی شیری رنگی پوشیده بود و یک جفت دستکش ملاستکی در دست داشت در حال درست کردن مقعنه ی مشکی خودش بود؛ تخت لیلی را هل دادو به سمت راهرو برود بعد از سوار شدن من در آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم لیلی در بخش خانم ها بستری شد خانم جوان یک دست لباس بیمارستان که داخل پلاستیک بود و با یک جفت دمپایی سفید رنگ به لیلی داد فضای اتاق بزرگ با چند تخت که روی آن تعدادی بیمار با ست ها مختلف در حال استراحت بودند روی صندلی کنار تخت لیلی نسشتم و به فکر فرو رفتم نویسنده: تمنا 😍💐
روزی که خدا امر فرج را 💔 کند امضاء غم ها برود 🌱 از دل و قلب و همه ما... * نذر ظهور و سلامتی مولا صلوات *
🌿 حاج‌آقازعفری‌زاده کسی‌که‌می‌خواهدبه‌طورِقطع‌جزوِ یاران‌ِامام‌زمان‌ارواحنافداه‌باشد، بایدامتحان‌بدهد،باید‌غربال‌هاراطی‌کند. امام‌زمان ارواحنافداه، افرادِسست‌نمی‌خواهند! که‌به‌محض‌اینکه‌به‌دنیا‌رسیدند، خودشان‌راببازندوغرق‌دنیاشوند.🚫 ارکان‌حکومتِ‌امام‌زمان‌ارواحنافداه خیلی‌بایدمحکم‌باشند، به‌هیچ‌وجه‌نلغزند. دربرابرِهیچ‌تندبادی،تندباد‌مادّیات، ثروت‌و‌تطمیع، تکان‌نخورند. @adrakny_313 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌱 🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🕊 شما جوانید، اگر این را رعایت کنید، هیچ نصیحت دیگری لازم نیست. فرشته خواهید شد. 🎙توصیه 🌱
💠 رهبر انقلاب: سرگرمی‌های روزمره زندگی نباید ما را از نورانیت و طهارت دور کند. 💥 🔸 غفلتها و سرگرمی‌های روزمرّه‌ی زندگی، همواره با ما هست؛ باید نگذاشت این عوارض طبیعی، ما را از آن منشأ نورانیّت و طهارت [شهیدان] دور کند. با امید به کمک خداوند دانا و توانا. ۱۴۰۳/۷/۵ 🍃
امام زمان 095.mp3
2.98M
📻 🖐🏻 یادت باشه؛ اگه امروز دستاتُ گرفتی بالا... و گفتی؛ منم هستم ؛ ❤️ فـردا... پایِ کارش بایست! 🔺دادخواهیِ غریب ترین انسانِ زمین آسون نیست! باید وفادار بمونی. 🎙استاد شجاعی @adrakny_313 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌱 🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_بیست_ششم #روشنا سلام خانم جلالی خوب هستین ؟ سلام عزیزم بله مرسی سفر چطور پیش می رود ؟! بد
صبح روز بعد با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم به دلیل خستگی زیاد بعد از نماز صبح کمی استراحت کردم سلام خوبین سلام عزیزم ما رشت رسیدیم کدام بیمارستان بیاییم ؟! بیمارستان .... ببخشید خیلی دیر شد لیلی حالش بهتر هست ؟! خدا را شکر مشکلی پیش آمده بود براتون ؟! ماشین در حال دچار نقص فنی شد و چند ساعتی زمان برد تا تعمیر شد حالا خدا را شکر سالم رسیدید تماس را قطع کردم از اتاق بیرون رفتم در راهرو جز رفت و آمد کادر درمان خبری نبود به سمت ایستگاه پرستاری رفتم به پرستاری که صحبت با تلفن بود نگاه کردم به نطر می رسید در حال نشانی دادن هست منتطر شدم تماس خودش را تمام کند بعد از قطع تماس نگاهی به من کرد بفرماید ؟!. بوفه ی بیمارستان کجا هست ؟! دو طبقه پایین بروید درست جلوی در ورودی هست از پرستار تشکر کردم نگاهی به اتاق کردم لیلی هنوز خواب بود به سمت بوفه رفتم در این فاصله هم منتطر پدر و مادر لیلی باشم و چند کیک صبحانه بخرم جلوی در ورودی گوشی دوباره زنگ خورد شماره ی صدر روی صفحه نمایان شد نفس عمیقی کشیدم در دلم زمزمه کردم این آدم نه صبح می شناسند و نه ... بله بفرمایید ؟! سلام مزاحم شدم سلام دقیقا هنوز شمال هستید آخر نگران حال شما شدم مدت سفرتان طولانی شد. آقای صدر زندگی شخصی من به شما مربوط نیست لطفا مزاحم من نشوید ! احازه بدهید روشنک خانم ... من قصد مزاحمت شما را ندارم فقط .... صدر کمی مکث کرد فقط خواستم اگر اجازه بدهید با هم آشنا بشویم البته نا گفته نماند که پدرتون از بنده خواست سرگیجه ی عجیبی در وجودم احساس کردم ،احساس ضعف در تمام بدنم ایجاد شد شما حقیقت را نمی گویید ... آقای صدر در هیج شرایطی مزاحم بنده نشوید بعد از تمام کردن این جمله تماس را قطع کردم ، که چشم من به مامان لیلی افتاد بعد از سلام و احوال پرسی نشانی اتاقی که لیلی در آن بستری بود را دادم نیم ساعت بعد ... مادر لیلی که که به نظر نگرانی اولش برطرف شده بود نگاهی من کرد روشنک جان خیلی شما به زحمت ت افتادید؛ اگر تمایل دارید برگشت را با ما باشید ... نه متشکرم باید برگردم اصفهان فقط اگر زحمتی نیست آقای پاکزاد مرا تا پاپانه برساند دو ساعت بعد.... زمانی که به پایانه رسیدیم بیلط گرفتم و سوار اتوبوس شدم وقتی روی صندلی نسشتم بغض گلویم را فشار می داد و دچار تنگی نفس شدید شدم احساس می کردم همه دنیا با من در جنگ هست ساکم که را آقا جمشید با خودش به اصفهان برد و بعد باید از خانه ی خانواده لیلی تحویل بگیرم ! در میان اشک های بارانی به یاد آوردم هر موقع احساس دلتنگی می کنم چند صفحه قرآن می خوانم . نویسنده :تمنا😃🐳
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_بیست_هفتم #روشنا صبح روز بعد با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم به دلیل خستگی زیاد بعد از ن
12ساعت بعد ..... چشمان خواب آلود خود را باز کردم ؛ نگاهی به اطراف کردم در محوطه ی پایانه بودیم گوشی را در دست گرفتم و نگاهی به ساعت کردم حدود 4 صبح بود از اتوبوس پیاده شدم و به سمت سالن پایانه رفتم فضای آن جا مملو از مسافرانی بود که با چشمان خواب آلوده روی صندلی ها چرت می زنند گوشی در دست را روشن کردم و به سینا پیامک زدم بیداری خفاش ؟! طولی نکشید سینا پاسخ داد تازه داشت خوابم می برد دوباره به ساعت نگاه کردم حدود نیم ساعت تا اذان صبح مانده بود به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم ؛ در راه برای سینا نوشتم من تازه اصفهان رسیدم پایانه کاوه هستم دنبال من بیا پنج دقیقه بعد سینا پیامک زد چرا زودتر نگفتی الان خیلی خسته هستم عصبانی شدم بعد از این همه فشار در سفر حالا سینا بازی در آورده است گوشی را کنار گذاشتم و بعد از وضو به سمت نمازخانه رفتم تا نماز صبح بخوانم سینا دوباره پیام داد پنج دقیقه میرسم حدود یک ربع بعد سینا به پایانه رسید در طول مسیر جز سلام و احوال حرفی نزدم زمانی که به خانه رسیدم نماز خواندم و به رخت خواب رفتم با صدای مامان چشمانم را باز کردم صبح بخیر عزیزم چه زمانی رسیدی چرا ما را خبر نکردی ؟! خیلی گرفتار بودم مامان لیلی توضیح داد چه اتفاقی افتاده چرا خودت به ما توضیح ندادی ؟! مامان جان بعد در مورد آن صحبت می کنم از اتاق بیرون رفتم تا صورتم را بشورم مامان میز صبحانه را چیده بود همه دور آن جمع شدیم روشنک عزیز دلم بیا صبحانه بخور رنگ رویت خیلی پریده است به سمت میز رفتن به به روشنک بابا چطور هست ؟! آهی کشیدم چه بگویم مامان چشمانش را ریز کرد و بعد با صدای بلند پرسید با آقای صدر مشکلی برایت پیش آمده است ؟ نگاهی گذرا و عصبانی بابا شما از آقای صدر خواسته بودید با من .... بابا وسط حرف من پرید منظور تو آقا آرش هست لطفا این بحث را تمام کنید ؛ من نمی خواهم با آقای صدر و هیچ کس دیگر در ارتباط باشم این ارتباط ها از نظر دین و همچنین روان شناسی صحیح نیست و در آخر عاقبت تلخی برای انسان ایجاد می کند بابا در حالی که با چاقو پنیر را می برید و روی نان می مالید نگاهی به کرد . اما دختر عزیزم من روی آقای صدر بابا لطفا نه سینا ناگهان بدون مقدمه وسط صحبت ما پرید و با صدایی هیجان زده به همه گفت ناهار مهمان روشنک باشد ؟! نویسنده :تمنا😍🍭
-بسم‌الله...بخونیم‌باهم...💚 [ إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ. ] ♥️ 🌱
هدایت شده از عطــــرشهــــدا 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علامه مجلسی فرمودند شب جمعه مشغول مطالعه بودم به این دعا رسیدم... 【 @atre_shohada
هر شب جمعه می‌رویم خانه‌‌ی‌ ارباب اصرار و التماس که حسین‌ جان شما بگو آقا بیاید...💔 @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج
تقدیم به شهدای مسجد گوهر شاد و تقدیم به خانم های با حجاب کشورم 💔🌷 🧕🏻 لحاف قرمز رنگ بزرگ را از روی خودم کنار زدم ،بلند شدم به سمت پنجره رفتم، پنجره ی چوبی، آبی رنگ که نمای زیبایی به اتاق هدیه کرده بود را باز کردم ؛پرتوی طلایی رنگ خورشید در اتاق پیچید . روی چارچوب پنجره نسشتم ، به حیاط نگاه کردم ؛ تماشای حوض آبی رنگ که درست در وسط حیاط قرار داشت و شمعدانی های کنار حوض حس خوبی در وجود ایجاد کرد ، دلتنگ روز های بهار شدم که عطر شکوفه های سیب در حیاط می پیچد و فضا را معطر می کند در دلم سودایی نهفته بود که صدای مادر مرا را به حال برگرداند. از پله های پائین رفتم ، خودرو را. به مطبخ رساندم از اتاق کناری وارد شدم فضای مطبخ را دود بخار غذا گرفته بود . سلام مادر سلام زهرا سادات زود باش صبحانه را آماده کن که پدرت با شیر تازه می آید! سینی بزرگی برداشتم پنیر تازه همراه با نانی که مادر پخته بود ، به اتاق بردم و منتظر دم کشیدن چای شدم سفره را درست در وسط گل قالی پهن کردم ، قالی که مادرم با زحمت زیاد بافته بود. به مطبخ برگشتم تا چند استکان کمر باریک برای چای ببرم که چشمم به دیگ های روی اجاق افتاد این همه غذا درست می کنی برای ظهر اضافه می ماند نذری. داریم ؟ ظهر عمو و زن عمو همراه با بچه ها برای ناهار به خانه می آیند ، عمو به پدر گفته خبری در شهر است !؟ زیر لب تکرار کردم چه خبری!؟ صدای پدر رشته افکارم را پاره کرد سلام بر اهل خانه 🥰 سلام آقا دست شما درد نکنه سفره که پهن هست ؟ زهرا سادات شیر🍶 روی اجاق بگذار . دورهم مشغول صبحانه خوردن بودیم که خواستم از پدر در مورد اتفاق ها در شهر بپرسم که یاد صحبت او افتادم ؛ « نباید موقع غذا با هم صحبت کنیم نعمت خدا حرمت دارد» بعد از صبحانه طاقت نیاوردم جلو رفتم پدر چه اتفاقی افتاده ؟ دستانش را به آرامی روی دهانم گذاشت منتظر باش دختر عزیزم❤️ نویسنده :تمنا🍀💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إنّا لله وإنّا إليهِ رَاجعُون السيد القائد حسن نصر الله شهيدا على طريق القدس