اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_پانزدهم #روشنا وارد خانه شدم بابا روی مبل نشسته بود مشغول تماشای تلویزیون بود ، صدای مامان ا
#قسمت_شانزدهم
#روشنا
ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدایی هیجان زده
زود باش سوار شو روشنک
چمدان بنفش رنگ خودم را بلند کردم و داخل ماشین قرار دادم
رانده به من نگاهی کرد و با صدایی ملایم
این همه وسیله فقط برای سه روز
دوباره نگاهی به لیلی انداختم زیر لب لبخند زدم
به سمت او رفتم و کنارش نشستم و به بقیه دختران سلام کردم
یکی از آن ها نگاهی به من کرد
به به روشنک خانم ستاره سهیل💫⭐️ شدی
آهی کشیدم چی بگم
این روز ها سرم خیلی شلوغ شده است
مهسا که سرش را گوشی بیرون آورد ؛نگاهی به من انداخت حالا بگذریم از آقای صدر چه خبر
نگاه تندی به لیلی کردم
لیلی کمی خودش را جمع جور کرد که با تکان های ماشین ،متوجه آن حرکت شدم
چراغ سبز شده بود خیابان شلوغ بود راننده هر چند دقیقه ،یکبار ترمز می کرد
با صدای محکم به مهسا گفتم
قرار نبود خبری باشد
مهسا سکوت کرد اما لبخند از تمسخر آمیزش مشخص بود ؛حرف هایی برای گفتن دارد
یک ربع گذشت راننده صدای رادیو را زیاد کرده بود و بعد با صدای بلند تری به لیلی گفت
آقای محتشم کجا قرار هست سوار سود ؟!
لیلی گوشی خودش را از کیف بیرون آورد بدون آنکه پاسخ بدهد
تماس گرفت
چند لحظه بعد
سلام آقای محشتم شما کجایید ؟!
صدا از پشت خط واضح شنیده می شد
من در ایستگاه اتوبوس منتطر
لیلی وسط حرفش پرید
دیدمتون
بعد به راننده با صدای بلندی
آقا جمشید نگه دارید اینجاست
لیلی از ماشین پیاده شد در حالی که به پسر جوان کمک می کرد
چمدان را داخل ون بگذارد
به او گفت ممنون که آمدید !
شدایشان این قدر واضح بود که تمام جملاتشان به راحتی شنیده می شد
ذهنم درگیر لیلی شده بود
این پسر جوان چه زمانی با لیلی آشنا شده بود
اصلا قرار بود همراه ما بیاید ؟!
نویسنده :تمنا🌈🌴