eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ سنم خیلی کم بود که شوهرم دادن انقدر کوچیک بودم که شب عروسی گریه می‌کردم و عروسکم رو می‌خواستم باهاش بخوابم شوهرم رفت و عروسک رو از خونه بابام برام آورد باهاش خوابیدم زیر دست مادر شوهر و جاری و خواهر شوهر بزرگ شدم یه وقتا نزدیک اومدن شوهرم که می‌شد مادر شوهرم میومد توی کوچه و بهم می‌گفت خاله بازیتو جمع کن الان شوهرت میاد منم بساط خاله بازیمو جمع می‌کردم و می‌رفتم یه لباس می‌پوشیدم که شوهرم میاد خوشگل باشم توی همون سن کمم باردار شدم انقدر جثه م ریز بود که قابله وقتی معاینه‌ام کرد گفت این نباید حامله می‌شد بدنش نمی‌کشه زایمانو می‌میره یادمه مادر شوهرم گفت ایشالا که نمی‌میره کاری از دست ما بر نمیاد دیگه حامله شده، بچه اولم پسر بود جوری براش خوشحالی می‌کردن که انگار یه حکومت ولیعهدش به دنیا اومده شدم نورچشمی شوهرم همش مراقبم بود و ازم تعریف می‌کرد که زنم برام پسر زاییده ادامه دارد کپی حرام
۲ بعد از اونم دیگه کارم شده بود سالی یه دونه یا دو سال یه بار یه شکم می‌ زاییدم دور و برم پر بچه بود ۵ تا پسر به دنیا آوردم و ۴ تا دختر نه از بچگیم چیزی فهمیدم نه از نوجوونی نه از جوونی حسرت همه چیز همیشه به دلم بود یه وقتا دلم می‌خواست شادی کنم یواشکی از زیر چادرم دو تا بشکن می‌زدم که شادی کرده باشم اونم نه بیخودی مثلا توی ی مراسمی جشنی که شوهرم یه اخم بهم می‌کرد منم دیگه نمی‌زدم انقدر بچه بودم که با بچه اول و دومم خاله بازی می‌کردم با بچه‌هام سر اسباب بازی دعوام می‌شد یه وقتا پرده‌ها رو می‌کشیدم تو خونه با هم برقصیم شوهرم که میومد می‌فهمید یه کتک بهم می‌زد می‌گفت تو عقلت کمه تمام عمر من اینجوری رفت تا اینکه شروع کرد دونه دونه بچه‌ها رو زن داد و شوهر داد شوهرم از من خیلی بزرگتر بود زودتر از منم پیر شد و مرد وقتی مرد من یه زن جوونی بودم که اصلاً مشخص نبود نوه دارم و عروس و داماد، هیچ وقت نتونستم زندگی کنم حسرت یه زندگی راحت و آسوده به دلم مونده بود اصلاً عاشقی نکرده بودم که از وقتی یادم میاد ی چادر میبستن بهم و یه بچه م رو میذاشتن توش می‌گفتن هرجا میری اینم پیشت باشه وقتی شوهرم مرد نصف بیشتر اموالشو به نام من زده بود برای جبران کارایی که توی جوونی به سرم آورده بود ادامه دارد کپی حرام
۳ یه روز می‌خواستم برم بیرون و زنگ زدم آژانس اومد در خونمون راننده آژانس یه مرد ۳۷ یا ۳۸ ساله بود سن و سالش یکم بعد از اینکه توی راه می‌رفتیم برام گفت تعریف کرد که زنش طلاق گرفنه و دو تا بچه داره دلم براش سوخت می‌گفت از طریق همین آژانس قسط مهریه و خرجی بچه‌ها رو میدم منم برای اینکه بهش یه کمکی کرده باشم بهش گفتم شمارتو به من بده هر موقع هرجا خواستم برم به تو خبر میدم تو بیای دنبالم اونم قبول کرد دیگه کارم شده بود هر جا میخواستم‌ برم خبرش میکردم باهاش میرفتم باغایی که مال خودم بود و کاراشونو میگردم اینم بهم کمک می‌کرد وقتی هم که منو می‌برد در خونه به جز کرایه و پول معطل شدنش یه پول اضافه‌ای هم بهش می‌دادم به جای کمکی که بهم کرده، تشکر می‌کرد و می‌گرفت از خداشم بود که بیاد کمک من چون باغ هام زیاد بود تقریباً هفته ای یکی دو دفعه من با این پسره همه جا می‌رفتم ولی همیشه بهش می‌گفتم پسرم اونم می‌گفت به من مادر یه روز دیدم پسرام با دخترام اومدن خونه م همشون نشستن یه گوشه پسرا عصبانی دخترا هم ناراحت و گریون که ما داره آبرومون میره پرسیدم چی شده ولی هیچکی جواب درست حسابی به من نمی‌داد تا اینکه پسر بزرگم شروع کرد سرم داد و بیداد کردن که سر پیری معرکه گیری بابام چی برات کم گذاشت خودت چی کم داری تو زندگیت که رفتی این کارو کردی هرچی می‌پرسیدم چیکار کردم هیچکی بهم جواب نمیداد ادامه دارد کپی حرام
۴ یه دفعه دخترم برگشت گفت مامان تا کی می‌خوای مخفی کنی ما می‌دونیم تو با یه پسر جوون شوهر کردی وا رفتم، گفتم: مگه میشه که پسر سومیم گفت زنم خودش دیده که هر هفته بلند میشی با این پسره میری تو باغ، چرا داری آبروی ما رو می‌بری، توی باغ چه خبره که میری و میخوای آبروی ما بره؟ گفتم اصلاً کی به شماها گفته پسر سومم گفت که زنم از توی باغ خودشون که کنار باغ ماست تو رو دیده با اون پسره بودی گفتم مادر این چه حرفیه دارین تهمت می‌زنین اما هیچکس حرفمو باور نکرد عروس سومم خیلی دوست داشت که بین ما اختلاف بندازه یا آبروریزی کنه از شدت ناراحتی و عصبانیت شروع کردم به جیغ و داد کردن بعدم از خونم بیرونشون کردم دو روز بعدش رفتم خونه پسرم عروسمم نشسته بود به عروسم گفتم تو کی منو با این پسره دیدی گفت دوشنبه هفته پیش گفتم تو که دوشنبه هفته پیش بچه‌تو برده بودی بهداشت چرا دروغ میگی گفت نه مامانم دیده گفتم مامانت دیده ما چیکار می‌کنیم گفت مامانم گفت داشتید میوه می‌کندید گفتم خب مامانتو گفته داشتیم میوه می‌کندیم پس چرا تو اومدی گفتی من شوهر کردم اولاً من شوهر کنم به هیچ بنی بشری ربطی نداره مگه اومدم سر سفره شماها که بخوام جواب پس بدم بعدم زنگ بزن به اون مادرت بیاد اینجا ببینم من چیکار کردم که همه رو بر علیه من کردی عروسم ترسید فوری گفت نه مامانم شما رو دیده داشتید وسیله جمع می‌کردید بعد به من برگشت گفت مادر شوهرت انقدر بچه داره چرا خودش داره کاراشو می‌کنه و کارگر گرفته چرا پسراش نمیرن ادامه دارد کپی‌ حرام
۵ بهش گفتم ببین به تو ربطی نداره به مادر تو هم ربطی نداره که من چیکار می‌کنم و نمی‌کنم تو به من بگو که مادرتو تو منو دیده من با یه کارگر دارم کار می‌کنم چرا برگشته گفته که من شوهر کردم اونم با یکی که هم سن پسرمه؟ عروسم خیلی ترسید گفتم یا تو داری دروغ میگی یا مامانت دروغ میگه، پسرم تازه فهمید چی شده شروع کرد با زنش داد و بیداد کردن و بعدم به زنش گفت از خونه ما برو بیرون من باید بیام تورو طلاقت بدم تو آبروی مادر منو بردی. اونو که انداختش بیرون گفتم برای چی فرستادیش رفت حالا رفت که رفت باید خودتم بری بیاریش اولاً که من با زن تو دیگه کاری ندارم دومم تو الان اینو برداشتی بیرونش کردی می‌خوای طلاقش بدی که چی؟ که بعدم بیای بچه‌هاتو بندازی سر من بری یه زن دیگه بگیری با زنت خوش باشی دفعه اول و آخرت باشه که برداشتی برا من حرف درآوردی الان بچه‌های تو به من ربطی ندارن برو خودت زنتو برگردون تا یه مدتم با همه بچه‌هام قهر بودم بعدم باهاشون آشتی کردم پایان کپی‌حرام