eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ زنی هستم ۳۲ ساله.‌ هجده سالم بود که پدرم مجبورم کرد زن مردی بشم که همسرش رو طلاق داده. بر این عقیده بود چون یه بهر شکست خورده برتی بار دوم زندگیش رو بی نقص اداره میکنه. من اصلا دوستش ندشتم ولی تو خونه‌ی ما اصلا اونجوری نبود که بگم‌نمیخوام.‌ تصمیم از طرف پدرم گرفته شده بود. احمد، مردی که باهاش ازدواج کردم مرد خشکی بود.‌نه حرف میزد نه خوش و بشی داشت.‌انگار من رو فقط به جهت پخت و پز و تمکین برده بود.‌ با خودم گفتم دیگه شرایط منم اینجوری شده باید کوتاه بیام تا اینکه یه روز یه دختری هم سن و سال خودم در زد و اومد داخل. به احمد گفت بابا. احند هن خیلی باهاش مهربون بود.‌ من‌ نمیدونستم بچه هم داره. اونم به این بزرگی. رفت و آمرش له خونه زیاد شد و برای بار سوم مادرش رو هم با خودش آورد.‌ تحملش برام‌ سخت شد. وقتی رفتن به احمد اعتراض کردم ولی اون گفت به تو ربطی نداره اینجا قبلا خونه زندگی خودشون بوده. شب تا صبح گریه کردم. صبح زنگ زدم به مادرم همه چیز رو تعریف کردم ادامه دارد
خیلی جا خوردم.‌ با وقاحت تمام حرف زد. تا صبح سکوت کردم و صبح در غیایش لباس هام رو جمع کردم و رفتم خونه‌ی پدرم.‌ گفتم یا راهم بدید یا میرم گوشه‌ی خیابون. من دیگه طاقت ندارم. پدر و ماورم وقتی شنیدن که همسر سابقش رو دوباره محرم خودش کرده خیلی ناراحت شدن. رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم. تا نوبت دادگاهمون بشه اصلا نیومد سراغم. حتی یه زنگ هم نزد.یکی ازهمسایه‌هامون فهمید دارم طلاق میگیرم اومد خونمون گفت و بهم دلداری داد. زن مسنی بود و من خیلی به حرف‌هاش نیاز داشتم. مادرم بهم حرفی نمیزد.خودم متوجه بودم که دوست داره برگردم‌سر زندگیم. همه چیز گذشت تا روز دادگاه. بالاخره اومد.‌اصلا به من نگاه نکرد. وقتی قاضی ازش پرسید چرا اینکار رو کرده گفت: به خاطر دخترم نمی‌تونم مادرش رو ندید بگیرم.‌بالاخره اون‌یه روزایی زنم بوده. الانم به این خانم کاری نداره‌ ایشون از سر حسادت نتونسته طاقت بیاره. قاضی خیلی عصبی شد و بعد از چند جلسه حکم طلاقمون رو داد ادامه دارد
چهار ماه از طلاقمون گذشت. یه روز خانم همسایه که تمام اون روزها همدمم بود اومد خونمون بهم گفت می‌خواد من رو برای پسرش خواستگاری کنه. من به این زودی شرایط و قصد ازدواج نداشتم ولی پدر و مادرم زیاد تحویلم نمی گرفتن و توی خونشون احساس سربار بودن داشتم‌.‌ مجبور شدم قبول کنم‌ چند باری با هم صحبت کردیم و بالاخره به تفاهم رسیدیم‌ یه روز متوجه شدم پدرم داره تلفنی با همسر سابقم حرف میزنه. اعتراض فایده‌ای نداشت. من و پسرهمسایه که اسمش مسعود بود هنوز عقد نکرده بودیم ولی به نظرم باید بهش میگفتم‌ زنگ زدم و گفتم که پدرم داره چیکار میکنه‌‌ مسعود گفت باید هر چه زودتر عقد کنیم و تو بیای خونه‌ی خودمون‌. اینجوری همش در عذابی.چند روز بعد قرار بود بریم محضر. لباس سفیدی که مادرش برام خریده بود رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم که صدای خوش و بش همسر سابقم با پدرم از حیاط بلند شد ادامه دارد
اومد داخل. گفت باید باهات حرف بزنم. فکر اینکه مسعود بیاد و ببینه داشت دیونه‌م میکرد.‌گفتم برو بیرون. برو پیش زن‌و بچه‌ت.گفت اتفاقا حرف همون‌هاست. زن سابقم بعد از طلاق خیلی ازم کینه به دل گرفته بود.‌برای همون قصد خراب کردن زندگیم رو داشت.‌اومد بهم نزدیک شد که تو بری و من تنها بمونم. از وقتی طلاق گرفتی‌دیگه خونه‌م‌نمیاد و بهم سر نمیزنه. فقط میخواست یه کاری کنه تو بری.‌ تو رو خدا برگرد گفتم تو با چه رویی اومدی اینجا! یادت نیست چقدر زجرم میدادی گفت به خدا پشیمونم. وبی پشیموتی دیکه فایده نداشت. بادداد و بیداد بیرونش کردم. به پدرم گفتم احترام شما برای من خیلی واجبه خواهش میکنم دیگه باهاش در ارتباط نباشید. همون موقع مسعود اومد و رفتیم محضر. الان چند سالی از زندگی مشترکم میگذره و خدا رو شکر زندگی خوبی دارم. همسر سابقم دوباره ازدواج کرد. شنیدم که زن سابقش میخواسته دوباره همون نقشه رو اجرایی کنه ولی دیگه دستش رو شده بوده. همیشه میگم ای کاش پدرم انقدر مستبدانه من رو به اون‌نمیداد پایان