eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من توی مرکز ی شهر بزرگ بدنیا اومدم و بزرگ شدم خواهر و برادرام از من بزرگتر هستن وضع مالی بابام خوب بود و به نوبت همه خواهر و برادرام ازدواج کردن اما من با اینکه سنم کم بود خواستگارای زیادی داشتم ولی بابام میگفت درست رو بخون شوهر همیشه هست منم به حرف بابام گوش کردم و چشبیدم به درسم خوندم و خوندم تا حایی که میتونستم فقط درس میخوندم تا رفتم دانشگاه، رشته حسابداری اونجا با ی دختری اشنا شدم به نام مینا دختر خوبی بود و مثل خودم همش سرش تو درسش بود گاهی اوقات با هم میرفتیم کافه نزدیک دانشگاه یا کتابخونه و پارک میشستیم درس میخوندیم انگاری جز این بلد نبودیم دو سه ترم با هم بودیم تا اینکه ی روز بهم گفت داداشم تورو با من دیده اونم دانشجوی کشاورزی هست
۲ شروع کرد از خصوصیات داداش برام گفت بهش گفتم اینا به من چه ربطی داره ؟ که گفت داداشم تورو دیده ازت خوشش اومده مثل هر دخوری که بفهمه یکی ازش خوشش میاد خوشحال میشه خب منم خوشحال شدم ولی خودم رو عادی نشون دادم و گفتم نمیدونم چی بگم خندید و گفت هیچی نگو گوش کن مامانم تورو میشناسه از وقتی بهش گفتم‌که داداشم تورو میخواد سر از پا نمیشناسه همش میگه خداروشکر که از ی دختر خانواده دار و خوب خوشش اومده انقدر خوشحاله که داداشم عاشق ی دختر چادری شده گفت که مامانم گفته شماره مامانتو ازش بگیرم که بیایم خواستگاریمنم چون روی مینا شناخت کامل داشتم قبول کردم و شماره مامانم رو دادم وقتی رسیدم مامانم گفت که خواستگارت الان زنگ زد و قرار شد اخر هفته بیان از اینهمه سرعت عمل تعجب کردم
۳ بالاخره اخر هفته رسید و اومدن خونمون با اینکه قبلا عگسشو تو گوشی مینا دیده بودم ولی وقتی دیدمش انگار بار اول بود تو نگاه اول خیلی به دلم نشست و ازش خوشم اومد یر به زیر بود و محجوب بابا و مامانمم از نگاهشون میشد فهمید که راضی هستن و مخالفتی ندارن، رفتیم توی اتاق برای حرف زدن که بهم گفت تمام عمرشو کار کرده و با کمکی که باباش بهش کرده ی باغ توی اطراف شهر خریده گفت اگر موافق باشید داخلش ی خونه هست بازسازی کنیم برای زندگی اونجا باغ بزرگی هست همونجا من گلخونه میزنم و کار میکنم اطرافشم زمین کشاورزی هست که میتونیم بخریم یا حتی اجاره کنیم حرفهاش قشنگ بود منم عاشق زندگی توی باغ بودم برای همین قبول کردم و از اتاق بیرون رفتیم یکم دیگه نشستن و بعدش رفتن حرفهاشو که گفتم بابام گفت مورد خوبیه از نظر من ایرادی نداره ولی خودت میدونی
۴ جواب مثبت دادم و خیلی فوری عقد کردیم هر دو با کمک هم خونه رو بازسازی کردیم بعضی کارها که من نمیتونستم یا خودش بلد نبود کارگر میاورد خیلی زود خونه رو اماده زندگی کردیم و داخل باغ هم ی مقدار کار داشن با هم دوتایی تمام کارها رو انجام دادیم و ی گلخونه هم ساختیم، هفت ماه نامزد بودیم و بعد هم عروسی گرفتیم باغمون خیلی با صفا بود زندگیمونم‌ عاشقانه،تنها مسئله ای که باعث ازارمون بود خواهر و برادرهای من بودن با اینکه شوهرم به زبون نمیاورد ولی میفهمیدم که اذیت میشه فاصله خونه من تا خونه خواهرا و برادرام یک ساعت و نیم بود اما غروب چهارشنبه هر هفته میومدن خونه من تا غروب جمعه میومدن شوهر من کل درامدش رو مجبور بود کباب و جوجه کباب بخره اگر غذای بدی جلوشون میذاشتیم کلی ناراحت میشدن و تیکه مینداختن ولی این بساط هر هفته ما بود دیگه خودمم خسته شده بودم چند بار غیر مستقیم بهشون گفتم نیاید اما کسی محل به حرفم نذاشت
۵ ی استخر شوهرم ساخته بود برای خودمون توی ی نقطه از باغ که هیچ جا بهش دید نداشت از وقتی میومدن تو استخر ما بودن، من و شوهرم باید عین دوتا نوکر و کلفت پذیرایی میکردیم تا وقتی که خودشون سیر بشن و برن خونشون، تا اینکه ی روز چهارشنبه زنگ زدم به همشون و گفتم خواستید بیاید مواد غذایی مصرفی تون هم بیارید ما دیگه توان پرداخت مخارج اینجوری رو نداریم مهمونی ی هفته دو هفته نه که هر هفته بیاید دو روز مسافرت خارج از شهر و بعدم برید همشون بهشون برخورد و اون هفته نیومدن بعدم با من قهر کردن تا یک ماه بعد یک ماه هر کارب میکردن اشتی کنن اما من نمیخواستم جون اشتی کردن من یعنی دوباره هر هفته خدمات بدم مامانمم گفت خوب کاری کردی و ما پیش شوهرت خجالت میکشیدیم