eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ پدرم ادم بددل و بداخلاقی بود خیلی مادرم رو خیلی اذیت میکرد تا اینکه زن دوم گرفت، مادرم خیلی غصه میخورد تا اینکه بخاطر سرطان از دست دادمش، چندماه بعد از فوت مادرم همون روزها یکی از اشناها اومد خاستگاریم چون همه از خودش و خونواده ش تعریف میکردند باهاش ازدواج کردم، اما یه اخلاق بدی که داشتند این بود که اصلا درکم نمیکردند چون پیش منی که مادرم رو پس از اون همه مصیبت و درد بیماری از دست داده بودم رابطه شون با مادرشون رو به رخم میکشیدند گویی عمدا اینکارو میکردند تا دل من رو بسوزونند، حتی جریان بداخلاقیهای پدرم و اذیت و ازارهایی که به مادرم میرسوند و ازدواج مجددش رو بهم یاداوری میکردند
۲ با زدن اون حرفها من رو خورد میکردند درسته از پدرم دل خوشی نداشتم هرگه بود پدرم بود و راضی نبودم یه عده غریبه پیش من ازش بدگویی کنند.مادرشوهرم بابت خوش رفتاری همسرم سر من منت میذاشت که شانس و اقبال تو از مادرت بهتره ، من مادرت رو خیلی دوست داشتم وقتی مرد دلم برای تو سوخت و ایرج رو اوردم خاستگاریت تا خونه ی بابات و زیر دست زن بابا اذیت نشی و من هربار سکوت پیشه میکردم. نمیدونستم منظورش از گفتن این حرفها چیه و چه واکنش و عکس العملی باید نشون بدم،
۳ چند بار به ایرج درمورد حرفها و رفتارهای مادرش درددل کردم ولی فکر میکرد دارم بدگویی مادرش رو میکنم و بداخلاقی میکرد برای همین دیگه حرفام رو بهش نمیگفتم. هرروز سرم رو با پسرم گرم میکردم و همه ی امید و ارزوهام رو در اینده ی اون تجسم میکردم. تا اینکه یه روز مادرشوهرم اونقدر از رفتارهای بد پدرم با مادرم صحبت کرد و در اخر گفت تو باید قدر ایرج رو خیلی بدونی،من بچم رو طوری تربیت کردم که مرد زندگی باشه اون ادمی نیست که دست روی تو بلند کنه یا بی توجه به زندگیش باشه اونقدر از خوبی همسرم و بدیهای پدرم گفت که خسته شدم اخرش گفتم خدا پسرت رو برات حفظ کنه،
۴ بابای منم اگه بد بود خدای بالاسرش همیشه شاهدش بوده خودش خوب میدونه چطور با بنده هاش تا کنه هنوز حرفام تموم نشده بود که یهو شروع کرد به توهین و ناسزا کفتن. میگفت چطور جرات میکنی پیش من پسرم رو که نازکتر از گل بهت نگفته، نفرین کنی و واگذار کنی به خدا... شوکه بهش نگاه میکردم، هر چی براش توضیح میدادم که حرفام رو اشتباه شنیده باور نمیکرد موقع اومدن ایرج بود سعی میکردم ارومش کنم تا ایرج متوجه بحثامون نشه ،ولی وقتی ایرج از راه رسید مادرش با ناراحتی بلند شد به حالت قهر گفت جایی که بچم رو نفرین میکنن نمیتونم بمونم برای ایرج توضیح دادم جریان چیه ولی مادرش اونقدر تکرار کرد
۵ اونقدر حرفاش رو تکرار کرد تا ایرج باور کرد اخرسر رو به مادرش گفت هرکی اندازه ی فهم و شعورش صحبت میکنه توقع تو نباید بیشتر از سطح شعورش باشه،با این حرف مادرش رو اروم کرد ولی اتیشی به جونم انداخت ناپیدا، اونجا سکوت کردم ولی از دورن گلوله اتیش بودم دلم شکسته بود من رو بی پناه گیر اورده بودند. وقتی چند ماه بعد مادرش بیمار شد و با انجام ازمایشات فهمیدند دقیقا همون نوع سرطانی که مادرم بهش دچار شده بود رو گرفته یه شب ایرج دستام رو گرفت و گفت شاید اینبار واقعا نفرین کردی که مادرم سرطان گرفته.
۶ گفت اونروز مادرم مدعی بود تو من رو نفرین کردی ولی چون تورو میشناختم میدونستم تو این کارو نکردی فقط برای اروم کردن مادرم تورو بیشعور خطاب کردم. اون شب خیلی گریه کرد گفت مادرم و خواهزام در حقت بد کردند اونارو حلال کن شاید مادرم شفا پیدا کنه. چندماه بعد با شیمی درمانی و تخلیه ی یک کلیه و طحال بلخره جلوی پیشرفت بیماری گرفته شد . از اون روز فهمیدم خدا من رو تنها نگذاشته پس هرجا و هرکس بهم بدی کنه با توجه به لطف خدا از اون شخص میگذرم تا خدا بیشتر من رو مورد لطف قرار بده. پیشرفت و خوشبختی در زندگیم موج میزنه و همه رو مدیون لطف و رحمت خداوند هستم