eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.6هزار دنبال‌کننده
83 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• توان نگه داشتن گوشی را کنار گوشم نداشتم‌. روی بلندگو زدم که صدای نحسش در فضا پیچید. _چطوری جیگر؟ کیف کردی؟ دیدی عکسارو؟ می‌شناختم. صاحب این صدای زننده را می‌شناختم. خیلی خوب! _آها الان حالت خوب نیس که نمی‌تونی جواب بدی نه؟ حق داری! ولی خب قبول کن دیگه، مث بختک افتادی وسط عاشقانه‌های ما. رادینم یه مرده و باغریزه‌ش! دیگه بقچه پیچ‌ها نمی‌تونن تأمین کنن برای... خشمم به یک‌باره‌ در یک کلمه، فوران کرد. _خفه‌شو! _اوه... بی‌ادب نشو‌! من هووی بدی نیستم، البته اگه تا اون موقع تو مطلقه نشده بودی! بلند به حرف‌های مزخرفش خندید. قهقهه زد و حال من را بد کرد. باختن در مقابل او کابوسی بود که رادین برایم تدارک دیده بود‌. قدرتم را جمع کردم. من یکی مقابل او نمی‌باختم! _از ک..کجا معلوم راست باشه؟ از کجا معلوم واقعی باشه! خندهٔ دیگری کرد و با تأسف نچ نچ. _دلم برات سوخت! انقد برات سخته که نمی‌تونی باور کنی... آخی! سری بعدی فیلم بفرستم قبوله؟ خودم می‌دانستم حرفم چرت است، ولی آدمی به تنها ریسمان امیدی که دارد چنگ می‌زند. _فتوشاپ‌و اینا همه جا هست، یه آدم مریضی هم مثل تو بلده برای خراب کردن زندگی دیگران اینکارو کنه. برو رد کارت عوضی! لحن آرامش، ترسناک بود. _باش، مراقب زندگی‌ت باش کوچولو. می‌خوام ببینم رادین بین تو و شرکتش کدوم‌و انتخاب می‌کنه. راستی عکسای جالبی از رادین دارم، شخصیت اصلی مرد اونه ولی خانماش رنگ وارنگ و متنوعاً! شوهرت‌و که می‌شناسی، عاشق رنگین کمونه! باز زیر خنده زد و گوشی را با این پایان تلخ تمام کرد. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙❀❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙 ❀ ⃟ٖٖ🌙 ⃟ٖٖٜٖٜ🌿 ۰﷽۰ فصل‌لَيْل🌙 🪔 ‌تشنگی فراموشم شد. مشتاقانه پرسیدم: _ اینی که گفتی یعنی چی؟ پر پارچهٔ گلدار را گرفت و کامل کنار زد. به طرفم چرخید و باحال خاصی گفت: _ ساده‌ترش یعنی با خدا حرف می‌زدم! پوزخندم، گوشهٔ لبم را کشید. _ به نظر، عاقل میای! بهت نمی‌خوره دنبال اینجور خرافات باشی... حالت صورتش عوض نشد. نگاهش همان نگاه بود و لبخندش هم. ناراحت نشد؟ چه عجیب... _ اتفاقا همین عقلم من‌و بهش رسونده! دستم را در هوا پرت کردم و بی‌حوصله کنایه زدم: _ خدای ماورایی و ندیده، عاقلانه‌س؟! ابرویش بالا رفت و چالشی پرسید: _ نبودش عاقلانه‌س؟ دست به کمرم زدم و طلبکار جواب دادم: _ معلومه. بودنش نیاز نیس! کاری که با توان آدم انجام میشه‌ رو چه نیاز به روح و توهم؟ _ توان ماله خودته؟ حرفش را حلاجی کردم. برای تحقیرش، دستم را مقابل چشم‌هایش گرفتم و انگشتانم را جمع کردم. _ می‌بینی؟ اراده کردم، شد! لبخند نرمی زد. چرا می‌خندید؟ دلقک بودم یا جوک تعریف می‌کردم؟ _ چی باعث شد تکونش بدی؟ پوفی کردم. بی‌سوادی هم حدی داشت! یعنی نمی‌دانست؟! محکم و تاکیدی گفتم: _ خواستم، شد. واضحه دیگه... سوال می‌کرد و من را لای منگه می‌گذاشت. _ پس چرا مُرده نمی‌تونه؟ از این بحث بی‌سرو‌ته کلافه شده بودم. جواب‌ها معلوم بود و مشخص. جای حرف و بحث نداشت. _ چون مرده! چون اراده نداره! _ اراده از کجا میاد؟ خب اراده کنه نمیره! اراده کنه زنده بمونه. بخواد که بشه! بعد ابرو بالا انداخت و زیرکانه پرسید: _ نمیشه؟! تلنگری خوردم. لب گزیدم و به بی‌راهه زدم. _ آدم مرده چه طوری می‌تونه؟ عقلت چی میگه! بشکنی زد و حرفم را در هوا قاپید. _ عقلم میگه انسانی که اراده‌ای روی به دنیا اومدن و مرگ خودش نداره، نمی‌تونه همه کاره باشه. توپ را در زمین من فرستاد و اعتراف گرفت. _ تو انتخاب کردی تو چه خونواده‌ای باشی؟ اراده کردی؟ می‌تونی اراده کنی که نمیری؟ یا اگه مُردی بتونی زنده بشی؟ جواب همهٔ سوال‌هایش یک "نه" محکم بود و زبان من کم‌کار! از اعتراف به ضعف و شکست خوشم نمی‌آمد. دنبال یک راه‌ فرار بودم که بحث را ببندم، ولی نبود. النا از جا بلند شد و پارچهٔ روی سرش را برداشت. روی ساعد انداخت و بدون نگاه به من گفت: _ با لیوان آب بخور. سَر نکش‌. به‌نویسندگی‌آئینه✍🏻 .
-ان‌شاالله سرم خلوت بشه پارتگذاری رو منظم می‌کنم، ممنون از صبوری و همراهی‌تون💗
نظراتتون رو اینجا بگین👇🏻❤️ https://harfeto.timefriend.net/17279052122907
بِسْم‌ِالله‌ِالرَّحمـٰن‌الرَّحِیم...🌱
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• زانوهایم را بغل گرفتم. چشمم به ساعتی بود که بی‌توجه به حال زار من، به ساعت ورود رادین به خانه نزدیک می‌شد. بار پنجم بود که گوشی‌ام زنگ می‌خورد و چقدر بد بود که می‌دانستم کی پشت این همه زنگ زدن است‌. مخاطبی که دلم دیوانه‌وار عاشقش بود و روحم آزرده از حقیقت‌های تلخش... سر دوراهی بودم، بار و بندیلم جمع کنم و از زندگی رادین محو شوم و قافیه را به بیتا ببازم یا بمانم و فراموش کنم چی دیدم و شنیدم؟ کدام درست بود؟ پاک کردن صحنه‌هایی که دیدم، غیر ممکن بود. ولی اعتماد نداشتن به رادین و دوست نداشتنش هم امری محال بود. دست به سرم گرفتم و پیشانی‌ام را به زانوهایم تکیه زدم. _خدایا! چی‌کار کنم!! اگه راست باشه من بدبختم!! سرم را بلند کردم و به زانویم کوبیدم، یک‌بار، دوبار... شاید درد باعث بشود فراموش کنم! به گوشی‌ام خیره شدم. اگه پرتش کنم و هزار تیکه بشه چی میشه؟! با همین فکر گوشی را در چنگ گرفتم و بالا بردم تا پرتابش کنم که صدای در و بعد سلام بلند بالای رادین در خانه پیچید‌. دلم برایش پر می‌کشید و عقلم نهیب می‌زد. چیزی به ذهنم رسید، شاید همه آنها صحنه‌سازی باشد برای خراب کردن زندگی‌ام! من از پستی بیتا آگاه بودم، چرا به خاطر او و دروغ‌هایش زندگی‌ام را خراب کنم؟ من که دیدم رادین چطور با او رفتار کرده... اصلا گیرم درست باشه! اول باید حرف‌های رادین را بشنوم. نوری در دلم روشن شد و لبخند روی لبم جا گرفت. از روی مبل بلند شدم و دستی به صورتم کشیدم. چرخیدم تا به استقبال رادین بروم که... _آخ! دماغم. سرم را بلند کردم که رادین با چشمان متعجب خیره بهم نگاه می‌کرد. _خوبی؟ با کنایه دست روی بینی‌ام گذاشتم. _به لطف شما نه. دستم را کشید و بینی‌ام را بررسی کرد. _چیزیت شد؟ این چشمان نگران دروغ نمی‌گفت. امکان ندارد حرف‌ها و عکس‌های بیتا واقعی باشد‌. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• لبخند را بی‌رمق روی لب‌هایم نشاندم. دست روی دستش گذاشتم. _نه چیزی نشده. بشین برات یکم چایی بیارم گرم بشی. خواستم از کنارش رد بشوم که مچ دستم را گرفت. از داخل پاکتی که روی زمین انداخته بود، گل مصنوعی‌ای را که در استوانه‌ای شیشه‌ای محصور شده بود، بیرون کشید. سرخی رزش چشمم را گرفت. برای لحظه‌ای بیتا و حرف‌هایش را فراموش کردم. دست روی گونه‌ام گذاشتم‌. به وجد آمدم. _مال منه رادین؟! شوخ طبعی‌اش گل کرد. _نه برای همسایه بغل گرفتم، گفتم ببینم رنگش خوبه یا نه! چشمم را ریز کردم و مشتی در شکمش فرو. _بی‌مزه‌. با لحنی دردآلود گفت: _خو سوالایی می‌پرسی‌ها! مال توئه دیگه‌. گل را از دستش گرفتم و جلوی چشمم مانور دادم. اکلیل‌های براقش روی ظرافت گلبرگ‌ها نشسته بودند و زیر نور لامپ، چشمک می‌زدند. بینی‌ام را نزدیک بردم. عطر خوشی که بهش زده بودند در مشامم پیچید و مغزم را از رایحه‌اش پر کرد. _وای این محشره! پسرک حسود درونش فعال شد‌. گل را از دستم گرفت و پشت کمرش پنهان کرد. _دادم که من پیشت عزیزشم، نه اینکه حواست بره پی این‌و من‌و یادت بره‌. والا. خنده‌ای به بچه‌بازی‌اش کردم. _خو دارم ذوق می‌کنم دیگه. مگه این‌و نمی‌خواستی؟ نوچی کرد و صورتش را جلو آورد. با انگشت روی گونه‌اش زد. _این‌و می‌خواستم. بدبینی به دلم چنگ زد. روی این گونه را بیتا... سرم را به طرفین تکان دادم. خودم را جلو کشیدم و بوسه‌ای روی گونه‌اش کشاندم. آبدار و پر سر و صدا‌! رادین بلند و از عمق جان گفت: _آخیش! خستگی‌م در رفت. حالا برو چایی‌ت رو بردار بیار خانم. به پشت سرش اشاره زدم. _اول گلم. نوچ نوچی کرد و با همان لباس‌های بیرون، خودش را روی مبل انداخت. _چایی رو بیار، کنار همسر گرامت بشین، بعد... _ای سوء استفاده‌گر! کنترل را دست گرفت و تلویزیون را روشن کرد. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• چشمم به سریالی بود که پخش می‌شد و دهانم درحال جویدن دونات‌های خانگی‌ام. رادین عاشق دونات خانگی با سس شکلات و ترافل رنگی بود. چشمم را سمت رادین کشیدم. با ولع درحال بلعیدن دونات داخل دستش بود و چشم طمع به دانهٔ آخر داخل بشقاب، داشت. از حالتش خنده‌ام گرفت. پشت لیوان توپ توپی‌ام، خنده‌ام را پنهان کردم. _مگه قحطی زده‌ای؟ نگاهش را گیج بالا کشید. لپ‌هایش از حجم دونات‌ها، تپل و باد کرده بود‌. با دهان پر پرسید: _چی‌ میگی؟ لیوان را به لب‌هایم چسباندم. _هیچی میگم چاق نشی! راستی رادین... _هوم؟ قورتی از چای سرد شده‌ام زدم و دهانم را با آن شستم. _مرضیه زنگ زده بود. منتظر بهم نگاه کرد. ادامه دادم: _گفت یه کاروان دارن می‌برن قم زیارت، زنونه. میذاری برم؟ اخم ریزی کرد. _تنهایی؟ بدون من؟ ابرویم بالا رفت. _مرضیه اینا‌م هستن دیگه، توام با ماشین شخصی‌ت بیا. _بدون من بهت خوش می‌گذره؟! لب و لوچه‌ام آویزان شد. _یعنی نمیذاری برم؟ جدی رویش را برگرداند و این‌بار سنگین و باکلاس، دوناتش را گاز زد. _باید فکر کنم. دستانم را در سینه، گره زدم و کوسن را زیر آرنجم. دلم برای زیارت حرم، لک زده بود. از گوشهٔ چشم دیدم که من را می‌پاید. قهر نکرده بودم ولی خب دلم زیارت می‌خواست. با اوضاع شرکت و شلوغی سر رادین، حالا حالا نصیبم نمی‌شد. روی مبل خودش را کشید و به من چسباند. _خیله خب، برو اشکال نداره. ولی واقعا بدون من بهت خوش می‌گذره؟ هیجان‌زده سمتش برگشتم و ابرویم را بالا انداختم. _معلومه که نه! ولی تا تو کارات راست و ریس بشه، دل من پوسیده. لبش را غنچه کرد و سرش را تکان داد. _هوم خیلی اوضاع شرکت بهم ریخته‌س‌‌. کی می‌خوای بری؟ _سه شنبهٔ این هفته. چشم‌هایش گرد شد‌. _یعنی پس فردا؟ اوهومی کردم. پیشانی‌اش را خاراند. _باشه برو. چی‌ بگم. دومین بوسهٔ امشب را حواله‌اش کردم. _عاشقتم رادین. بلند خندید. _بچه پررو! •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• از ماشین پیاده شدم و منتظر به رادین چشم دوختم. کاپشن مشکی بادی پوشیده بود که هیکل مردانه‌اش را دو برابر می‌کرد. دزدگیر ماشین را زد و ماشین را دور. دستم را گرفت و ساکم را هم. _حالا کدوم اتوبوسه؟ چشم گرداندم که حاج‌آقا را کنار اتوبوس زرد رنگی دیدم. با دستم اشاره زدم. _اوناهاشن. خط نگاه رادین، دنبال انگشتم کش آمد و به حا‌ج‌آقا رسید. دستم را محکم‌تر گرفت و تا دم اتوبوس مشایعتم کرد. حا‌ج‌آقا سرش در لیست بود و با بغل دستی‌اش حرف می‌زد. رادین میان حرف‌شان پرید و بلند سلام داد. حاج‌آقا برگشت. نگاهی به ما انداخت و با روی باز جواب داد: _سلام آقا رادین. باهم مصافحه کردند. مرد با تعجب به رادین و حاج‌آقا نگاه می‌کرد. احوال‌پرسی‌شان که تمام شد، اعلام حضور کردم. محجوب رو به حاج‌آقا کردم. _سلام حاج‌آقا‌. سرش را پایین انداخت. _سلام سباخانم. خوش اومدین‌. بفرمایید داخل الاناس که اتوبوس راه بیوفته. رادین نگاهی بهم انداخت و بعد حاج‌آقا. _این سباخانم ما دستتون امانت آقا محمدحسن. کی برمی‌گردین؟ _حتماً، پیش مرضیه خانمن. دو روز دیگه همین حول و حوش‌. رادین سرش را تکان داد و ساک را دست شاگرد شوفری داد. برگشت پیش من. _برو به سلامت خوش بگذره. بغضم گرفت، نمی‌دانم چرا! _باشه، میگم رادین... مردد بودم اما گفتم: _می‌خوای نرم؟ رادین با تعجب بهم خیره شد که چشم‌های پر از آبم را دید. خنده‌اش گرفت. _بیخیال سبا! گریه می‌کنی؟ برو، جای منم زیارت کن! تازه سوهانم بگیر‌. بدون سوهان رات نمیدم. خنده‌ام گرفت. زیر پلکم را پاک کردم. _خیلی شیکمویی. با فریاد شوفری که می‌گفت وقت حرکت است، من و رادین هم صحبت را کوتاه کردیم. _خداحافظ. خوش بگذره.‌.‌. سرم تکان دادم. _باشه، برات توی یخچال غذا گذاشتم. بخورش. تو فریزرم قیمه گذاشتم فردا داغ کن. دست روی چشمش گذاشت. _چشم! برو دیره. سمت اتوبوس رفتم. پشت سر مرضیه کنار پنجره نشستم. رادین دست به جیب ایستاده بود‌. با حرکت اتوبوس برایش دست تکان دادم که کارم را تقلید کرد. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌