eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.6هزار دنبال‌کننده
83 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• اتوبوس راه افتاد و تصویر رادین ثابت روی سکو ماند. دلتنگ شدم، همان لحظهٔ اول! _عروس‌خانم! دو روز دیگه می‌بینیش این خان داداش تحفهٔ مارو. حواسم جلب مرضیه شد. شرمنده دست زیر چشمم کشید و لبخند زد. _ببخشید یادم رفت سلام کنم. سلام آبجی‌. ابرو بالا انداخت و دستش را از بین صندلی‌ها سمت من دراز کرد. _سلام به عروس‌خانم احساساتی! به رادین حسودی‌م شد. خندهٔ نرمی کردم و دستش را گرفتم. گردن کشیدم و صندلی‌اش را دید زدم. _ اِ فسقلا رو هم که اوردی! _آره دیگه، اومدن زیارت. دور و اطراف را دنبال یک آشنا چشم چرخاندم. همه غریبه بودند. _مامان اینا نیومدن؟ علی را در آغوش کشید و پیش‌پیش گفت. _نه، درگیر کارای قبل عید بودن. _آخ آره... غصه‌م گرفت. مرضیه خندید‌. بغل دستم خالی بود که کیف دستی‌ام را رویش گذاشتم. گوشی‌ام لرزید. آرام از کیف بیرون کشیدمش. گوشی را روشن کردم که پیامش ظاهر شد. "از همین الان تا دو روز دیگه دلم برات تنگ شده." خندیدم و با احساس برایش تایپ کردم. "منم خیلی دلم برات تنگه! به فکر سوهان باش." "حالا که فکر می‌کنم، خوب شد رفتی!(ایموجی خنده)" چشمم را ریز کردم و خنده‌ام را خوردم. ای پسرهٔ شکمو!! _چیه؟ از یار خبری شده؟ سر بلند کردم. مرضیه شیطون نگاهم می‌کرد. به قیافهٔ فضولش خندیدم. خودش هم خنده‌اش گرفته بود. صفحه چت را نشانش دادم. _آره از یاره. سرش را تکان داد و مثلاً متین نشست. _خوبه، بهش سلام برسون. کاری که گفت را کردم. چت‌مان را با یک موظب خودت باش، پایان دادیم. با دیدن بیابان‌های یک‌نواخت، چشمانم گرم شد و خوابم برد. نمی‌دانم چقدر گذشت که دستی روی شانه‌ام نشست. _سباجان! سبایی! پاشو خانمی رسیدیم. پلک باز کردم‌. تنم خسته و کوفته بود. مشتی به گردن و سرشانه‌ام زدم. خمار به اطرافم نگاه کردم. مرضیه توی صورتم خم شده بود. گرفته و خوابالود گفتم: _سلام، ساعت چنده؟ راست ایستاد و بشاش جوابم را داد: _سلام خوابالو. ساعت نزدیک شیش عصره. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• دستانم را درهم گره کردم و عمودی بالا کشیدم‌. استخوان‌هایم با تلق و تولوقی، سرجایشان برگشتند‌. کیفم را دست گرفتم و سرپا شدم. چادر و روسری کج شده‌ام را صاف کردم. _خوبم؟ سرش را تکان داد و راه خروج را پیش گرفت. _یه اتوبوس معطلته خانم خانما. دنبالش راه افتادم. خسته نباشیدی به شوفری گفتم و از پله‌ها پایین رفتم. حاج‌آقا و مرد غریبه، پایین اتوبوس منتظر بودند و باقی خانم‌ها. شرمنده لب گزیدم و کنار مرضیه ایستادم. _سلام ببخشید‌. حاج‌آقا با خوش‌رویی جوابم را داد. کریر چهارقلو‌ها دست دوتا خانم‌ها بود که مرضیه سریع از دست‌شان گرفت. فاطمه و زهرا را هم من دست گرفتم. _ببخشید تو زحمت افتادین مریم‌خانم! شرمنده. خانمی که کریر‌ها را نگه داشته بود، رویش را با چادر گرفت و جواب مرضیه را داد: _نه خواهش می‌کنم، اینا که سنگینی ندارن. خدا براتون حفظ‌شون کنه. مرضیه باز تشکر کرد که حاج‌آقا با بسم‌اللهی حرفش را شروع کرد. _بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم‌، خواهران گرامی توجه کنید! ان‌شاالله قراره این دو روز در این حسینیه ساکن باشیم. یک ساعت دیگه قراره حرم بریم و برای نماز مغرب اونجا هستیم. شام رو هم ساعت نه... چشمم به فاطمه افتاد. پلک‌های نازک و ظریفش را با ناز باز کرده بود‌. تیله‌های سیاهش را دور گرداند و از اوضاع باخبر شد. کنجکاوی‌اش به مرضیه رفته بود و تیله‌هایش به رادین. _خب پس ان‌شا‌الله که سفر پر برکت و پر از معرفتی داشته باشید. بفرمایید داخل برای استراحت. دنبال جمعیت داخل رفتیم که مرضیه راهش را سمت همسرش کج کرد. داخل رفتم و گذاشتم تنها باشند. خم شدم و کفشم را برداشتم. داخل جا کفشی گذاشتم که مرضیه هم رسید. _چه زود رفتی. چشمکی برایش زدم. _مزاحم خلوتتون نشدم. خندید و گونه‌هایش رنگ گرفت. برعکس رادینی که حسابی پررو و سوءاستفاده‌گر بود، مرضیه خجالتی بود... _چه خلوتی؟ وقتی آقای محسنی اونجاس. بچه‌ها را دست گرفتم و قدمی سمت در برداشتم. _فامیلیش محسنیه؟ _هوم. مسئول بسیج مسجده. داخل رفتیم. هر کسی گوشه‌ای افتاده بود‌. مسن‌ها پایشان را دراز کرده و می‌مالیدن. جوان‌ها هم نرسیده، پای گوشی، مشغول خبررسانی بودند! کنجی از حسینیه سکنا گرفتیم‌. همین که بچه‌‌ها را زمین گذاشتم، در پیامی کوتاه برای رادین تایپ کردم. "سلام عزیزدلم، رسیدم." •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• "رادین" با دیدن پیامش، خاطر جمع شدم و خیالم راحت شد. گوشی را روی داشبورد انداختم و منتظر بیتا نشستم‌. امروز اگر همه چیز خوب پیش می‌رفت، می‌توانستم از زندگی‌ام محوش کنم. روی فرمان ضرب گرفتم که در ماشین باز شد و قبل از ورودش، عطرش پیچید. مانتوی قرمز جلو بازش را در دست جمع کرده بود و یک طرفی در ماشین نشست. صورت هفت قلم آرایشش را سمتم چرخاند. _سلام رادین‌خان. احوال شما؟ دهانم کج شد. چشمانم را بی‌میل رویش گرداندم. _سلام. کجا بریم؟ صورتش جمع شد. _چه بی‌ذوق! این‌بار نوبت توئه بگی کجا. خانمتم که رفته، راحت میشه رفت کار خلافی‌. چشمم گرد شد. او از کجا می‌دانست. خندید و مثل همیشه دستانش را، لوس جلوی دهانش گذاشت. خنده‌اش صدای ارّه برقی می‌داد. _اونجوری نکن قیافه‌تو. منم منبع خبری خودم‌و دارم... دندان‌ِ ساییده‌ام را پشت لب‌های چفت شده‌ام پنهان کردم. استارت زدم و راه افتادم. سمت خانه مجردی اتابک رفتم. قرار بود بلایی به سرش بیاورم که آن سرش ناپیدا! جلوی در خانه که ماشین را خاموش کردم، بیتا سوتی بلند بالا کشید. ابرو بالا انداخت و شیطون خندید. _توی غیاب همسرگرام، دوست دختر سابقت‌و اوردی یه خونهٔ خالی؟ خیلی عوضی رادین! قهقهه زد و صدایش را به در و دیوار ماشین کوبید. دستگیرهٔ ماشین را کشیدم و با کنایه برایش لب زدم. _حالا از کجا معلوم خالیه؟! از ماشین پیاده شدم. بیتا هم به تبعیت از من، پیاده شد. کلید انداختم و در را باز کردم. کنار ایستادم تا بیتا وارد شود‌. با چشمان برق‌زده، جلو افتاد و داخل رفت. _چه جنتلمن! پوزخندی در دلم زدم. این‌کارو می‌کنم که یه وقت در نری! در را پشت سر بستم و داخل رفتم. دکمهٔ آسانسور را زدم و طبقهٔ آخر. بیتا در آینه درحال مرتب کردن چتری‌هایش بود و گوشهٔ لبش را که رژ پخش شده بود، با انگشت کوچکی‌اش گرفت. در آسانسور باز شد که بیرون رفت و من هم دنبالش. سمت واحد اتابک رفتم و درش را باز کردم. بیتا با لبی خندان داخل رفت که پشت سرش در را بستم. با دیدن خانه و افرادش، لبخند از لبش پر زد و بهت و ترس در نگاهش نشست. متحیر برگشت طرفم. _رادین! •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• 'زائرِ‌قم' پنچه‌هایم را به شبکه‌های ضریح چنگ کردم و دخیل بستم. عطش برای زیارت، مجال نداد که منتظر بقیه بمانم. به مرضیه گفتم و خودم را تنهایی مهمان خانم کردم. دوست داشتم رادین هم از این فضا سهمی ببرد. جواب پیامم را نداد، شاید زنگ بزنم جواب بدهد! شماره‌اش را گرفتم و همانطور دخیل بسته، گوشی را کنار گوشم گذاشتم. بوق اول و دوم خورد و سومی قطع شد. تماسم را رد کرده بود.... گوشی را پایین آوردم و سوالی خیره شدم. لب گزیدم. بیخودی دلم شکست. نگاهم به صفحه بود که پیامش رسید. "شرکتم، جلسه‌م طول کشیده" بد موقع زنگ زدم. حق داشت! ببخشیدی تایپ کردم و به مامان و بقیه زنگ زدم. نمی‌دانم چرا دلم شور افتاده بود. تک‌تک زنگ زدم و جلوی ضریح گرفتم تا سلام بدهند. به سرم زد به فرشته هم زنگ بزنم. مُسکن خوبی برای این حال مشوشم بود. تماس گرفتم که مثل همیشه سرحال و بشاش جواب داد: _اشتباه زنگ نزدی؟ من رادین نیستما! خنده‌ای کردم و بیشعوری نثارش. _بهت خوبی نیومده نه؟ سلام! بانمک جواب سلامم را داد: _سلام بر تو ای زائر! احوالات شریف؟ _ممنون، تو خوبی؟ چیکار می‌کنی با رئیس بداخلاق ما؟ لحنش را متاسف و شوخ کرد: _هیچ، اتفاقا از وقتی تو رفتی عزلت‌نشین شده رویت نکردیمش. نفهمید چه آشوبی در دلم انداخت. _رادین امروز کلا شرکت نبود؟ _نبابا، من درو بستم‌. باقی حرف‌هایش را نشنیدم. گوش‌هایم زنگ می‌زد. نفهمیدم چطور مکالمه را تمام کردم و خداحافظی. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• حالم خوب نبود. چرا رادین باید دروغ بگه؟ یک لحظه در ذهنم آمد؛ نکنه حرف بیتا درست بوده باشه؟ سرم گیج می‌رفت. حالت تهوع بهم دست داد. شک مثل خوره به جانم افتاد. زندگیم روی هوا بود. چرا رادین این کار را کرد؟ چی کم داشتیم؟ حرف‌هایش؛ عشقش؛ همه دروغ بود؟ لبم را زیر دندان چلاندم. نمی‌خواستم باور کنم. دنیای دور سرم می‌چرخید. نفسم تنگ شد و پای شبکه‌های ضریح زانو زدم. اشکم لیز خورد و از تیغهٔ بینی‌ام پایین ریخت. چشم‌هایم تار و سیاه می‌دید. خادمی کنارم نشست و دست روی شانه‌ام گذاشت. _خانم؟ خوبی؟ گنگ می‌شنیدم. گنگ می‌دیدم. زبانم نچرخید و فقط پلک‌هایم در هیاهوی جمعیت روی هم افتاد. . . از اتوبوس پیاده شدم و نگاه بیحالم را اطرافم گرداندم. خبری از رادین نبود. این چند روز برایم مثل کابوس بود! سخت و جان‌کاه! رادین فردای آن روز تماس گرفت. شاد سرحال، مثل همیشه... شاید کنار بیتا بودن... سرم را به طرفین تکان دادم. نمی‌خواستم باور کنم، باور این قضیه مساوی با نابودی احساسات و زندگی و آرزوهایم بود. نمی‌خواستم، نمی‌خواستم.... حداقل نه تا وقتی که از زبان رادین بشنوم! _بهتری بانو؟ صدای مرضیه، من را از افکارم بیرون کشید. لبخند خسته زدم. _آره آبجی! پشت کمرم دست کشید و مهربانانه گفت: _مراقب خودت باش! جون رادین بهت وصله، داداشم‌و کله‌پا نکنی! نمی‌دانم چرا خوشحال نشدم. لبخند نزدم. محض سیاست، مثلا خجول خندیدم. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• نگاهش را گرفت و باز اطراف چرخاند. یعنی رادین دنبالش نیامده بود؟ این سوال را مرضیه پرسید: _کو این داداش دلباختهٔ ما؟ نیومده؟ مجبور شدم توجیه کنم. بیشتر ماست‌مالی کردم: _فکر کنم تو شرکت گیر کرده. این چند وقت خیلی شلوغه. مرضیه منظوردار خندید و محمد کوچولو را بالا و پایین کرد. _بذا الان محمدحسن میاد، می‌رسونیمت. وسط حرفش پریدم و سریع گفتم: _نه‌نه مزاحم شما نمیشم. برید خونه خسته‌اید بچه‌هام اذیتن. اخمی کرد و بانمک گفت: _تخلف از دستور خواهر شوهر؟ می‌رسونیم دیگه! ترسیدم ادامه بدهم و ناراحت شود، برای همین کوتاه آمدم و قبول کردم: _شرمنده توروخدا. بینی‌اش را چین داد. _چقد تعارفی شدی! اِ بیا اومد. چشمم سمتی رفت که نشان کرده بود. حاج‌آقا ماشین را کنار جدول پارک کرد. داخل پارکینگ همین‌جا گذاشته بود که موقع برگشت مرضیه و بچه‌ها اذیت نشوند. _بیا بریم. حرف‌ گوش‌کن دنبالش راه افتادم. حاج‌آقا در را برای مرضیه باز کرد که لبخند عاشقانهٔ مرضیه را هدیه گرفت. با شرمندگی سوار شدم و گفتم: _ببخشید مزاحم شدم. جای حاج‌آقا، مرضیه با اخم برگشت و ساکتم کرد. محمد دست مرضیه بود و سه‌تای دیگر، کنار من توی کریر. فاطمه شستش را می‌مکید و زهرا چشم‌های کوچکش را می‌مالید. علی هم با تیله‌های مشکی‌اش ماشین را وجب می‌کرد. شیرین‌های دوست‌داشتنی. محو بچه‌ها شده بودم که رسیدیم. رو به مرضیه و حاج‌آقا تعارف زدم: _بفرمایید تو. مرضیه همانطور که محمد، به روسریش چنگ می‌زد و بهم می‌ریخت، خوش‌رو جواب داد: _باشه یه وقت دیگه، الان خسته راهی. _ای‌بابا، بد میشه که. آبی چایی. _قربان؛ به رادین سلام برسون. رو به هر دو تشکر کردم و با دست‌گرفتن ساکم، پیاده شدم. _ممنون رسوندیم، جبران کنم. خدانگه‌دار. حاج‌آقا بوقی زد و ماشین را از کوچه بیرون برد. نفسی گرفتم و چرخیدم. ماشین رادین داخل بود. پس چرا... کلید انداختم و در را باز کردم که با صحنهٔ روبه رویم... •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• کلید انداختم و در را باز کردم که با صحنهٔ رو به رویم، دهانم باز ماند و نفسم رفت. رادین با حلقه گلی ایستاده وسط حیاط و بنر بزرگی بالای خانه زده بود. "عزیزدلم، زیارتت قبول" انتظار هر چیزی را داشتم، جز این! رادین استاد غافلگیری بود. زبانم بند آمد و نصفه نیمه اسمش ادا شد: _راد... چند قدم جلو آمد. با حلقهٔ گل و لبخند جذاب. مقابل ایستاد و گل را دور گردنم انداخت. مجال نداد حرفی بزنم، دستانش را باز کرد و من را تنگ بغل گرفت. عطر تنم را نفس کشید و زیر گوشم پچ زد: _خوش اومدی عطر و بوی زندگیم! می‌توانستم اشک بریزم؟ می‌توانستم تمام خیالات این چند روز را فراموش کنم؟ چقدر در برابرش ضعیف و رام بودم! حس حماقت بهم دست داده بود، حماقتی شیرین! فین‌فین کردم و دستم را دورش حلقه کردم. حجم مردانه‌اش در آغوشم جا نمی‌شد. دلبرانه اسمش را نجوا کردم: _رادین! پژ‌واک صدایش در گوشم نرم و گرم پیچید: _جانِ دل رادین؟ سکوت کردم، وقتی با این لفظ می‌گفت می‌توانستم حرفی بزنم؟! کوتاه گفتم: _ممنونم! دل کند و از آغوشم جدا شد. راست ایستاد و به صورتم خیره شد. زیر پلکم دست کشید و اشک‌هایم را چید. تشنه، از پیشانی‌ام بوسه‌ای گرفت. طولانی و پر از دلتنگی... کدام واقعی بود؟ دروغش؛ عکس‌ها و حرف‌های بیتا؛ یا این بوسه و نگاه عطشانش؟ گیج بودم که به حرف آمد: _خب دیگه فیلم هندی بسه، بیا داخل ببین آقات چه کرده! چشمکی زد و ادامه داد: _سبا رو دیوونه کرده! دستم را گرفت و طرف خانه کشید که سر جایم ایستادم. باید این دل چرک مرده را تمیز می‌کردم. سرش را برگرداند و سوالی خیره‌ام شد. زبان تَر کردم و لطیف پرسیدم: _چرا وقتی بهت زنگ زدم، بهم دروغ گفتی؟ چشمانش گرد شد و متعجب نگاهم کرد: _کِی؟! کِی زنگ زدی که درو... انگار یادش آمد‌. دستم را ول کرد و روی پیشانی‌اش را خاراند. چهره‌اش جدی شد و از سرمستی چند لحظه پیش خبری نبود. _از کجا فهمیدی دروغ گفتم؟ •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• به دروغگوییش اعتراف کرد. چند لحظه مکث کرد و بعد پوزخندی زد: _هان، فرشته. فهمید از کجا خبر گرفتم. مظلوم پرسیدم: _رادین اتفاقی افتاده که ازم مخفی می‌کنی؟ هوفی کرد. آمادهٔ حرف زدن بود. از کنارم رد شد و در باز ماندهٔ خانه را بست. بعد برگشت و دستم را کشید. من را سمت حوض کشاند و لبهٔ آن نشاند. _تو نبودی یه کار نیمه تموم‌و تموم کردم! مشتاق و مضطراب خیره‌اش شدم. _خب؟ نفسی گرفت و لبخند کجی زد: _طولانیه... _تا صبح وقت دارم! خندید و تعریف کرد... ••• چندروزپیش... 'رادین' بیتا ترسیده به من نگاه می‌کرد و اوضاع را درک نمی‌کرد. نیشخند زدم و قدمی جلو‌تر رفتم. _چیشد عزیزم؟ مهمونا رو دوست نداشتی؟ بچه‌های خوبین فقط یکم عصبی و وحشی‌ان. اونم چیزی نیس تو قبلا از پس‌شون براومدی، حالام می‌تونی!! از تیله‌هایش، آتش زبانه می‌کشید. قدمی به عقب برداشت. _لعنتی! نقشه‌ت از اول همین بود آره؟! خودم را متعجب نشان دادم و تکرار کردم: _نقشه؟ کدوم نقشه؟ مگه همون مهمونی که می‌خواستی نیس؟ همونایی که باهاشون بودی! آها...بین‌تون بهم خورده؟ چرا؟ چون تا تونستی تیغ‌شون زدی و وقتی که کارت تموم شد رفتی سراغ سوژه‌های دیگه؟ به دیوار چسبید. جری‌تر شدم. جلو رفتم و با فاصلهٔ بند انگشتی با آن. _فکر نمی‌کردی اینطوری گیر بیفتی زرنگ خان؟ آره؟ فکر پاشیدن زندگی من‌و شرکتم‌و داشتی آره؟ ترسیده بود و چشمانش دو دو می‌زد. در آن لحظه احساسم را سر بریده بود و عواطفم را چال کرده بودم! انقدر به من ضربه زده بود که ذره‌ای دلم به حالش نمی‌سوخت! _حالت از خودت بهم نمی‌خوره؟ واسهٔ چندرغاز خودت‌و فروختی؟ واسه تیغ زدن و خالی کردن طرف عزت و شرفت رو فروختی؟! چانه‌اش لرزید. _رادین! قرارمون این نبود... عقب کشیدم و دستم را روی پیشانی گذاشتم. _آها...قرار! قرار تو و قهاری این بود که شرکت‌و از چنگم در بیاری آره؟! یه درسی بهت بدم بیتا که تا عمر داری یادت نره... کنار کشیدم که یکی از بچه سمت بیتا حمله کرد. _تو آسمونا دنبالت می‌گشتم! رو زمین پیدات کردم که... بیتا جیغ زد و کیفش را به صورتش کوبید. خودش را سمت در کشید که یکی دیگر سریع جلویش را گرفت. _کجا خوشگله؟ هستیم خدمتتون! اسمم را صدا می‌زد و طلب بخشش می‌کرد. _رادین! غلط کردم. من‌و از دست اینا نجات بده...رادین!! •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• سامان شالش را در چنگ گرفت و خواست از سرش بکشد که صدایم بلند شد. _بسشه! متحیر و شاکی بهم خیره شد. _چی میگی؟ هنوز که کاری نکردیم! _همین که به غلط کردن افتاده کافیه! بهنام به سینه‌ام کوبید و من را عقب راند. _برو بابا! یه قراری داشتیم باهم... هنوز کارمون تموم نشده باهاش. یقه‌اش را در مشتم جمع کردم و به دیوار کوبیدمش. _قرارمون ترسوندنش بود نه چیز دیگه! بهنام پوزخند زد. _غیرتت رو برای این باد نکن! این چیزی برای غیرتی شدن نداره... اخمم را غلیظ کردم و حرفم را تکرار. _قرار بود بترسونیمش که ترسوندیم! باقیش باید قانونی حل بشه. حالیت شد؟ تو که نمی‌خوای پای خودتم وسط بیاد که... با حرص آب دهانش را روی زمین انداخت و مشتم را با ضربی عقب زد. سمت بیتا رفت و انگشت اشاره‌اش را مقابلش تکان داد. _شانس اوردی! ولی کاری می‌کنم حالیت شه نباید بهنام خان‌و دور بزنی عوضی‌. جمع کن بریم سامان. مهمونی تمومه... سامان هم عصبی‌تر از بهنام از خانه بیرون زد و فقط من ماندم و اتابک. بیتا از ترس گوشهٔ دیوار سُر خورد و درخودش جمع شد. می‌لرزید و گوله گوله اشک می‌ریخت. ریمل‌های سیاهش هم در مخلوط اشک سرازیر می‌شدند و چهره‌اش را سیاه‌تر می کردند. جلوی پایش زانو زدم و نگاهش کردم. رقت‌انگیز شده بود‌. از رجزخوانی‌اش خبری نبود‌... با ریشه‌های شالش بازی کردم. _خیلی دوست داشتم یه بلایی سرت بیارم که تا زنده‌ای یادت نره، ولی نشد! اینم مدیون همون بقچه پیچی که یادم داد حتی با نامردها هم باید مردونه رفتار کنم! انقد مدرک و سند از تو و قهاری دارم که کم کمش چند سال آب خنک بخورین. می‌خوام قانونی محاکمه بشی خانم زرنگ! حالا هم پاشو از جلو چشمام گمشو، دیگه‌ام دور و بر خودم و زندگی‌م نبینمت! برو تو هر سوراخ موشی که داری قایم شو... •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• از زمین و دیوار کمک گرفت و سست ایستاد. شالش کج شده بود و از آرایشش، گریم سیاهی بیشتر نمانده بود‌. چشمان پر از کینه‌اش را به من داد و در را باز کرد. _این‌ تحقیرت یادم نمیره!! پوزخند زدم. درست حدس می‌زدم. آدم بشو نبود! از خانه بیرون زد و در را بست. اتابک بازویم را گرفت و من را چرخاند. توی صورتم غرید: _از دست‌مون در رفت. نوچی کردم و برایش چشمک زدم. _نگران نباش‌. خواستم از خونهٔ تو بره بیرون که برات دردسر ساز نشه، وگرنه اون پایین مأمور منتظرشه. ابرویش بالا پرید و خندید. _حسام؟! تکیه‌ام را به دیوار دادم و با چشمکی تکرار کردم‌: _حسام! نفسم را راحت بیرون دادم. _آخیش بالاخره می‌تونم یه نفس راحت بکشم. منم به اندازهٔ بیتا مقصر بودم و مستحق مجازات، بابت این گذشتهٔ کوفتی نمی‌دونی چقد تو استرس و اضطراب بودم که. دائم می‌ترسیدم سبا رو به خاطرش از دست بدم و زندگی‌م از هم بپاشه. اتابک سرش را تکان داد و دست روی شانه‌ام گذاشت. _هوم. شاهد بودم! خوبه آدم پاک زندگی کنه که از هیچی نترسه... خنده‌ای کردم و به شوخی گفتم: _از شنبهٔ این هفته! متأسف سر تکان داد. _آدم نمیشی! حاجی یعنی تا شنبه می‌خوای غلط زیادی کنی؟ ابرو بالا انداختم و سرخوش سمت در رفتم. _می‌خوام توبه کنم جانا! عیالمم تو راهه داره برام سوهان میاره... باید برم برای زندگی کنار اون حاضر بشم. گوشی‌ام لرزید، بین صحبت‌هایمان، نگاهی بهش انداختم. حسام کوتاه نوشته بود: "انجام شد." لبخند مطمئنی زدم. خوشحال بودم که فرصتی برای دوباره ساختن زندگی‌ام داشتم. زندگی که قراره بود پایم از خط راست کج نرود... گذشته‌ام را با تمام خامی و جوانی‌ام و اشتباهات، دوست داشتم. چون باعث شده بود بتوانم مسیر درست را انتخاب کنم! که انتخاب کنم این‌بار امانت‌دار اعتماد سبا باشم! •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• 'سبا' رادین دستش را دو طرف بدنش گذاشت و سرش را سمت آسمان بلند کرد. آهی کشید و آرام گفت: _کل ماجرا این بود. نمی‌خواستم درگیرش بشی تا تموم بشه. ذهنم قفل کرده بود. من چه فکرهایی می‌کردم و چه اتفاقی افتاده بود! از طرفی از آن فکرهایی که در مورد رادین داشتم، خجل کشیدم و از طرف دیگر خوشحال بودم که زندگیم را با یک تصمیم عجولانه بهم نریختم. خدا و حضرت‌ معصومه 'سلام‌علیها' زندگیم را نجات دادند! لبخندم خیس شد و چشمانم بارید. _خدایا شکرت! رادین صاف نشست و متعجب و نگران نگاهم کرد. _چرا گریه می‌کنی؟ شانه‌ام را گرفت و من را سمت خودش برگرداند. ناخودآگاه در آغوشش پریدم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. حس می‌کردم دوباره به دستش آوردم. خدا یک‌بار دیگر او را به من بخشیده بود! الحق که وعده‌هایش حق بود! زندگیم بالا و پایین داشت ولی تهش خوش بود! _خانمی! سبا خانم! نگرانم کردی عزیز... از دست من ناراحت شدی؟ آخه گریه برای چی؟ آب بینی‌ام را بالا کشیدم و خودم را جدا کردم. چشم رادین گیج و گنگ بود. لبخند شیرینی زدم و دستانم را سفت روی چشم‌ها و رد اشکم کشیدم. نگران پرسید: _خوبی؟ کودکانه جواب دادم: _اوهوم خیلی... برای این‌کارت باید جایزه بگیری! سمت ساک چرخیدم و زیپش را باز کردم. از قم تا اینجا به این فکر می‌کردم که چطور با این اوضاع بهم ریختهٔ زندگیم، این موضوع را مطرح کنم. اصلا حکمت این اتفاق چی بود؟ حالا می‌فهمیدم که خدا برایم در ناامیدی، بهترین‌ها را رقم زده... _سوهان جز سوغاتمه، جایزه محسوب نمیشه. از الان بگم. شیرین خندیدم و مشمای سوهان را بیرون کشیدم. چرخیدم طرفش و برایش توضیح دادم: _می‌دونم، برات یه چیز دیگه دارم. ابرویش بالا رفت و نیشش شل شد: _غیر سوهان؟ اوهومی کردم و مشما را دستش دادم. مثل پسربچه‌های حریص، به جانش افتاد و شلخته ظرف سوهان را درآورد. رویش را خواند: _سوهان تازه قم؛ تقدیم به بابای شیکموم! چند لحظه مکث کرد و بعد دوباره خواند: _بابای شیکموم...بابا؟ تیز سر بلند کرد و سوالی من را نگاه. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• با ناامیدی این برگه را نوشته بودم و فکر نمی‌کردم انقدر پرذوق و شوق تقدیم رادینش کنم. لبم را زیر دندان له کردم و لبخند شکری تحویلش دادم. چشم‌های رادین گرد شد و دوباره به برگه خیره. باورش نمی‌شد، توی شوک رفته بود. _چطوری آخه؟ برایش توضیح دادم: _اونجا حالم بد شد، مرضیه و حاج‌آقا بردنم دکتر. بعد گفتن عوارض این کوچولوئه! کم‌کم باورش شد. خنده‌های کوتاه و مقطعی کرد و از جا بلند شد. برگه را تاب داد و دور خودش چرخید. خنده‌هایش سر به فلک کشید. سر از پا نمی‌شناخت. وسط حیاط ایستاده و بلند بلند می‌خندید، قهقهه می‌زد. درکش می‌کردم، بعد از چند روز اضطراب و نگرانی، خدا کامش را شیرین کرده بود. مثل من! ناگهان سمت من آمد و از جا بلندم کرد. لب‌هایش را پشت پلکم چسباند. چشم‌هایم را گرم کرد و با حرف‌هایش، قلبم را. _ممنونتم سبا! تا ته ته دنیا ممنونتم! ممنون اومدی توی زندگیم، ممنون که شدی خانم خونه‌م، ممنون که شدی مادر بچم! ممنون تو و خداتم سبا! من را رها کرد و وسط حیاط شروع به بالا و پایین پریدن کرد. چشم‌هایم گرد شد و خنده‌ام هوا رفت. رئیس مغرور و باجذبه و این حرکات... لحظه‌ای ایستاد و بعد بلند داد زد: _خدایای چاکرتم دربست! یوها!!! رادین نوشت: ممنون خدایی‌ام که کتاب زندگی‌ام را از نو ورق زد... به امید روزهایی که سیاهی در آن جایی نداشته باشد... ♡پایان♡ ۱۴۰۱/۱۱/۲۴ شروع رمان... ۱۴۰۲/۶/۳۱ پایان رمان...ساعت ۳:۱۱ بامداد. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌