.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ316🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
به دروغگوییش اعتراف کرد. چند لحظه مکث کرد و بعد پوزخندی زد:
_هان، فرشته.
فهمید از کجا خبر گرفتم. مظلوم پرسیدم:
_رادین اتفاقی افتاده که ازم مخفی میکنی؟
هوفی کرد. آمادهٔ حرف زدن بود. از کنارم رد شد و در باز ماندهٔ خانه را بست. بعد برگشت و دستم را کشید. من را سمت حوض کشاند و لبهٔ آن نشاند.
_تو نبودی یه کار نیمه تمومو تموم کردم!
مشتاق و مضطراب خیرهاش شدم.
_خب؟
نفسی گرفت و لبخند کجی زد:
_طولانیه...
_تا صبح وقت دارم!
خندید و تعریف کرد...
•••
چندروزپیش...
'رادین'
بیتا ترسیده به من نگاه میکرد و اوضاع را درک نمیکرد. نیشخند زدم و قدمی جلوتر رفتم.
_چیشد عزیزم؟ مهمونا رو دوست نداشتی؟ بچههای خوبین فقط یکم عصبی و وحشیان. اونم چیزی نیس تو قبلا از پسشون براومدی، حالام میتونی!!
از تیلههایش، آتش زبانه میکشید. قدمی به عقب برداشت.
_لعنتی! نقشهت از اول همین بود آره؟!
خودم را متعجب نشان دادم و تکرار کردم:
_نقشه؟ کدوم نقشه؟ مگه همون مهمونی که میخواستی نیس؟
همونایی که باهاشون بودی! آها...بینتون بهم خورده؟ چرا؟ چون تا تونستی تیغشون زدی و وقتی که کارت تموم شد رفتی سراغ سوژههای دیگه؟
به دیوار چسبید. جریتر شدم. جلو رفتم و با فاصلهٔ بند انگشتی با آن.
_فکر نمیکردی اینطوری گیر بیفتی زرنگ خان؟ آره؟ فکر پاشیدن زندگی منو شرکتمو داشتی آره؟
ترسیده بود و چشمانش دو دو میزد. در آن لحظه احساسم را سر بریده بود و عواطفم را چال کرده بودم!
انقدر به من ضربه زده بود که ذرهای دلم به حالش نمیسوخت!
_حالت از خودت بهم نمیخوره؟
واسهٔ چندرغاز خودتو فروختی؟ واسه تیغ زدن و خالی کردن طرف عزت و شرفت رو فروختی؟!
چانهاش لرزید.
_رادین! قرارمون این نبود...
عقب کشیدم و دستم را روی پیشانی گذاشتم.
_آها...قرار! قرار تو و قهاری این بود که شرکتو از چنگم در بیاری آره؟!
یه درسی بهت بدم بیتا که تا عمر داری یادت نره...
کنار کشیدم که یکی از بچه سمت بیتا حمله کرد.
_تو آسمونا دنبالت میگشتم! رو زمین پیدات کردم که...
بیتا جیغ زد و کیفش را به صورتش کوبید. خودش را سمت در کشید که یکی دیگر سریع جلویش را گرفت.
_کجا خوشگله؟ هستیم خدمتتون!
اسمم را صدا میزد و طلب بخشش میکرد.
_رادین! غلط کردم. منو از دست اینا نجات بده...رادین!!
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌