eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.6هزار دنبال‌کننده
83 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• حالم خوب نبود. چرا رادین باید دروغ بگه؟ یک لحظه در ذهنم آمد؛ نکنه حرف بیتا درست بوده باشه؟ سرم گیج می‌رفت. حالت تهوع بهم دست داد. شک مثل خوره به جانم افتاد. زندگیم روی هوا بود. چرا رادین این کار را کرد؟ چی کم داشتیم؟ حرف‌هایش؛ عشقش؛ همه دروغ بود؟ لبم را زیر دندان چلاندم. نمی‌خواستم باور کنم. دنیای دور سرم می‌چرخید. نفسم تنگ شد و پای شبکه‌های ضریح زانو زدم. اشکم لیز خورد و از تیغهٔ بینی‌ام پایین ریخت. چشم‌هایم تار و سیاه می‌دید. خادمی کنارم نشست و دست روی شانه‌ام گذاشت. _خانم؟ خوبی؟ گنگ می‌شنیدم. گنگ می‌دیدم. زبانم نچرخید و فقط پلک‌هایم در هیاهوی جمعیت روی هم افتاد. . . از اتوبوس پیاده شدم و نگاه بیحالم را اطرافم گرداندم. خبری از رادین نبود. این چند روز برایم مثل کابوس بود! سخت و جان‌کاه! رادین فردای آن روز تماس گرفت. شاد سرحال، مثل همیشه... شاید کنار بیتا بودن... سرم را به طرفین تکان دادم. نمی‌خواستم باور کنم، باور این قضیه مساوی با نابودی احساسات و زندگی و آرزوهایم بود. نمی‌خواستم، نمی‌خواستم.... حداقل نه تا وقتی که از زبان رادین بشنوم! _بهتری بانو؟ صدای مرضیه، من را از افکارم بیرون کشید. لبخند خسته زدم. _آره آبجی! پشت کمرم دست کشید و مهربانانه گفت: _مراقب خودت باش! جون رادین بهت وصله، داداشم‌و کله‌پا نکنی! نمی‌دانم چرا خوشحال نشدم. لبخند نزدم. محض سیاست، مثلا خجول خندیدم. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌