🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part225
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
ماسک را روی صورتم جا به جا کردم.
عسلیهای شفافم از داخل آینه روی لباس پر از تور و سفیدم افتاده بود.
چرخ دوبارهای زدم.
لباس بختی که آیندهام را به علی گره میزد...
میشدم عروس علی!
خانم خانهٔ علی!
صاحب شش دونگ قلب علی!
_کم دلبری کن عسل خانم.
از آینه به چهرهٔ مردانهاش خیره شدم.
لبخندم دنداننما شد.
_چطور شدم؟
با خنده چشمکی زد برایم.
_علی کش!!
لب گزیدم و ذوقزده دوباره چرخیدم و دستانم را بهم کوبیدم.
_خیلی خوشگله.
یک قدم نزدیکتر آمد.
_هوم...تو بهش خوشگلی دادی!
پشت چشمی نازک کردم.
_تو اگه این زبونت رو نداشتی چطور میخواستی منو خام کنی؟
دستش را زیر چانهاش زد.
_با وجنات و سکناتم.
پشت چشمی نازک کردم و باز در سنگهای لباس عروسم غرق.
_برم همین رو بیعانه بدم؟
سرم را چند باره تکان دادم.
_اوهوم اوهوم.
لپم را کشید و سمت در خروجی چرخید.
لباس را با کمک شاگرد آنجا درآوردم و مانتو و روسریام را سر کردم.
علی دست در جیبش کرده و منتظرم بود.
از صاحب آنجا خداحافظی کردیم و خارج شدیم.
_ممنون علی.
خیلی خوشگل بود...
_ناقابله خانم.
میگما ولی خودمونیم ها، عجب زبونی داری تو...
گامهایم را کوتاه و منظم برمیداشتم.
_چطور مگه؟
نیمنگاهی به من انداخت و به راهش ادامه داد.
_اگه این زبون شما نبود، والدین گرامیتون با اینجور عروسی گرفتن موافقت نمیکردن.
ابرو بالا انداختم و با پُز گفتم:
_دیگه دیگه؛ جز استعدادهای نهفتهٔ بندهس.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part287
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
از جایم بلند شدم و خرامان سمت آشپزخانه رفتم.
فهمیدم که علی هم همراهم بلند شد، باز هم محل ندادم. خورشت قرمه سبزی لعابدارم را داخل ظرف ریختم و برنج دان شدهام را هم در دیس کشیدم.
خواستم برگردم طرف میز که دستی دور کمرم حلقه شد و روی شکمم چنگ.
_غذا چی داریم خانم آشپزباشی؟
لحنش نرم شده بود و گرم.
خندهام را قورت دادم و جدی گفتم:
_آشتی پلو با خورشت منت کشی!
دوست داری؟
قهقههای زد.
پس دعوا تمام شده بود.
کف دو دستش را باز کرد و بستههای رنگی رنگی پاستیل را جلوی چشمهایم تاب داد.
_اینم شیرینی آشتی کنون!
چشمانم برق زد.
_پاستیل؟!!!
سرش را تکان داد و هومی کرد.
_آره کوچولو پاستیل.
دیس را روی اپن گذاشتم و سریع بستهها را از دستش چنگ زدم.
_آخجون!
خندهٔ مردانهای کرد و با تأسف سرش را تکان داد.
_زن نگرفتیم که...
بچهس!
با پشت دست به شکمش زدم و برایش چشم غره رفتم.
_دلتم بخواد.
سرش را جلو آورد، مماس با صورتم.
گردنش را کج کرد و مثل پسربچههای خرابکار؛ مظلوم نگاهم کرد.
_حالا آشتی؟
از فرصت استفاده کردم.
_لواشکام کو؟
_با همینا دوست نمیشی؟
ابرو بالا انداختم.
_نوچ!
دلم شکسته!
شیطون خودش را جلوتر کشید.
_میخوای یه طور دیگه چسب بزنمش؟
انگشت اشارهام را روی قفسهٔ سینهاش گذاشتم و عقب فرستادمش.
_دیگه شیطون نشو...
فعلا آتش بس؛ ولی بعد از ظهر باید یه سفره از این یک کیلوییها برام لواشک بخری...قبول؟
سرش را تکان داد.
بینیام را بین دو انگشتش گرفت و کشید.
_قبول!
آسون و کمخرج میبخشی...
شانهای بالا انداختم.
_از سادگیمه جانم!
لبهایش را به لالهٔ گوشم چسباند.
_نخیر!
چون دوستم داری!
همچین نگاه نگاهش کردم که خودش حد خودش را دانست.
حرف حق رو که توی هر شرایطی نمیزنن که!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻