eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.6هزار دنبال‌کننده
83 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ماسک را روی صورتم جا به جا کردم. عسلی‌های شفافم از داخل آینه روی لباس پر از تور و سفیدم افتاده بود. چرخ دوباره‌ای زدم. لباس بختی که آینده‌ام را به علی گره می‌زد... می‌شدم عروس علی! خانم خانهٔ علی! صاحب شش دونگ قلب علی! _کم دلبری کن عسل خانم. از آینه به چهرهٔ مردانه‌اش خیره شدم. لبخندم دندان‌نما شد. _چطور شدم؟ با خنده چشمکی زد برایم. _علی کش!! لب گزیدم و ذوق‌‌زده دوباره چرخیدم و دستانم را بهم کوبیدم. _خیلی خوشگله. یک قدم نزدیک‌تر آمد. _هوم...تو بهش خوشگلی دادی! پشت چشمی نازک کردم. _تو اگه این زبونت رو نداشتی چطور می‌خواستی منو خام کنی؟ دستش را زیر چانه‌اش زد. _با وجنات و سکناتم. پشت چشمی نازک کردم و باز در سنگ‌های لباس عروسم غرق‌. _برم همین رو بیعانه بدم؟ سرم را چند باره تکان دادم. _اوهوم اوهوم. لپم را کشید و سمت در خروجی چرخید. لباس را با کمک شاگرد آنجا درآوردم و مانتو و روسری‌ام را سر کردم. علی دست در جیبش کرده و منتظرم بود. از صاحب آنجا خداحافظی کردیم و خارج شدیم. _ممنون علی. خیلی خوشگل بود... _ناقابله خانم. میگما ولی خودمونی‌م ها، عجب زبونی داری تو... گام‌هایم را کوتاه و منظم برمی‌داشتم. _چطور مگه؟ نیم‌نگاهی به من انداخت و به راهش ادامه داد. _اگه این زبون شما نبود، والدین گرامی‌تون با اینجور عروسی گرفتن موافقت نمی‌کردن. ابرو بالا انداختم و با پُز گفتم: _دیگه دیگه؛ جز استعدادهای نهفتهٔ بنده‌س. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• از جایم بلند شدم و خرامان سمت آشپزخانه رفتم. فهمیدم که علی هم همراهم بلند شد، باز هم محل ندادم. خورشت قرمه سبزی‌ لعاب‌دارم را داخل ظرف ریختم و برنج دان‌ شده‌ام را هم در دیس کشیدم. خواستم برگردم طرف میز که دستی دور کمرم حلقه شد و روی شکمم چنگ. _غذا چی داریم خانم آشپزباشی؟ لحنش نرم شده بود و گرم. خنده‌ام را قورت دادم و جدی گفتم: _آشتی پلو با خورشت منت کشی! دوست داری؟ قهقهه‌ای زد‌. پس دعوا تمام شده بود. کف دو دستش را باز کرد و بسته‌های رنگی رنگی پاستیل را جلوی چشم‌هایم تاب داد. _اینم شیرینی آشتی کنون! چشمانم برق زد. _پاستیل؟!!! سرش را تکان داد و هومی کرد. _آره کوچولو پاستیل. دیس را روی اپن گذاشتم و سریع بسته‌ها را از دستش چنگ زدم. _آخ‌جون! خندهٔ مردانه‌ای کرد و با تأسف سرش را تکان داد. _زن نگرفتیم که... بچه‌س! با پشت دست به شکمش زدم و برایش چشم غره رفتم. _دلتم بخواد. سرش را جلو آورد، مماس با صورتم. گردنش را کج کرد و مثل پسربچه‌های خرابکار؛ مظلوم نگاهم کرد. _حالا آشتی؟ از فرصت استفاده کردم. _لواشکام کو؟ _با همینا دوست نمیشی؟ ابرو بالا انداختم. _نوچ! دلم شکسته! شیطون خودش را جلوتر کشید. _می‌خوای یه طور دیگه چسب بزنمش؟ انگشت اشاره‌ام را روی قفسهٔ سینه‌اش گذاشتم و عقب فرستادمش. _دیگه شیطون نشو... فعلا آتش بس؛ ولی بعد از ظهر باید یه سفره از این یک کیلویی‌ها برام لواشک بخری...قبول؟ سرش را تکان داد. بینی‌ام را بین دو انگشتش گرفت و کشید. _قبول! آسون و کم‌خرج می‌بخشی... شانه‌ای بالا انداختم. _از سادگی‌مه جانم! لب‌هایش را به لالهٔ گوشم چسباند. _نخیر! چون دوستم داری! همچین نگاه نگاهش کردم که خودش حد خودش را دانست. حرف حق رو که توی هر شرایطی نمی‌زنن که!! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻