eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.5هزار دنبال‌کننده
83 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
شب؛ فرصتی برای غرق شدن در خیالت... -آئینه🦋
سلام و گرمای آخر تابستون💛 از امشب، دیو و پری مهمون نگاهتون میشه تا کانال خالی نمونه...
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• پشت در اتاق رژه می‌رفتم و دائم خطوط قرمزش را می‌خواندم. ورود ممنوع!! مامان پشت در تسبیح به دست خدا را قسم می‌داد.سارا و سبحان دو طرف مامان به چادرش چنگ زده بودند. صورت سرخ و پف کرده‌ی سارا از گریه دلم‌ را ریش می‌کرد. سبحان غد و تخس اشکی را که در چشمانش جمع شده بود،پس می‌زد. با صدای در سریع از جا جهیدیم و سمت دکتر رفتیم. عینک مکعبی و ماسک روی صورتش تنها منظره‌ای بود که می‌شد از چهره‌اش دید. چشمانش بین ما گشت و در آخر متاسف گفت: _هر کاری تونستیم کردیم ولی به نخاعش خیلی سخت آسیب رسیده.... متاسفم ایشون دیگه نمی‌تونن روی پاشون وایسن! مات و مبهوت به لب‌هایش که زیر ماسک تکان می‌خورد،خیره شدم. بابا دیگر نمی‌توانست راه برود؟! مگه می‌شد؟ صبر مامان شکست و هق‌هق کرد.سارا و سبحان از چیزی خبر نداشتند و فقط با اشک‌های مامان اشک می‌ریختند. در اتاق عمل باز شد و تخت بابا بیرون آمد.آرام رویش خوابیده بود،بدون اینکه بداند وقتی بهوش بیاید چه در انتظارش است !!! مامان دنبال تخت راه افتاد و زیر لب دائم بابا را صدا می‌زد.دست بچه‌ها را گرفتم و پشت سرش روانه شدم‌. مغزم سنگین بود و پاهایم سنگین‌تر! حس می‌کردم هنوز توی شوک هستم که نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاده است! این چه مصیبتی بود آخه؟! کاش خواب باشه؛کاش کابوس باشه!! بابا را به ریکاروی بردند و ما باز هم در حسرت و انتظار پشت در منتظر ماندیم. عقربه‌های ساعت سمت دو می‌رفت و دلم از گرسنگی مالش. نگاه‌های ریز سارا و سبحان از چشمم دور نماند‌‌.خواهرکم با مظلومیت برایش لب زد: _من گشنمه! آرام از روی صندلی فلزی راهرو بلند شدم‌.مامان به دیوار خیره بود و لب‌هایش می‌لرزید‌. تسبیح همچنان بین انگشت‌هایش می‌گشت و ذکری روی لبش. آرام جلوی پایش زانو زدم: _مامانی؟ مامانم؟ عزیز دلم! الان خودتو نابود کنی که واقعیت عوض نمیشه.میدونم سخته ولی تو الان پشت و پناه من و سارا و سبحانی! با این حالتون پشت هممون خالی میشه. پاشو یه آبی به صورتت بزن منم برم ناهار بگیرم از صبح هیچ کدوم هیچی نخوردیم. بچه‌ها گرسنه‌ان! حلقه‌های مشکی‌‌اش تر و بارانی بود‌.گریه‌های بی‌وقفش کار خودشان را کرده بودند. صدایش خراشیده به گوشم رسید: _من نمی‌خورم...برای خودتو بچه‌ها بگیر. اخم ریزی کردم. _فکرشم نکن! باید بخوری فدات شم!! بی‌حرف اضافه از جلویش بلند شدم و با قدم‌های بلند راهروی طویل و منحوس را رد کردم. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• در یخچال را بستم و سمت فروشنده رفتم. _چقدر میشه؟ حین گذاشتن ساندویچ‌ها داخل نایلون جوابم را داد: _صد تومن میشه خانم. زیپ کیف را باز کردم و کارتم را بیرون کشیدم.دستم‌ را طرف فروشنده گرفتم. _بفرمایید. کارتم را گرفت و تعارفی پراند: _قابل نداره. پلک بستم تا زودتر تمامش کند! صدایش دوباره آمد: _رمزتون. بی‌حوصله لب زدم: _هشتاد و پنج هشتاد و پنج. فکرم پیش مامان بود و مصیبت تازه‌ای که سرمان آمده بود. برایم قابل هضم نبود و فکر می‌کردم داخل خلأم.... سینه‌ام سنگین بود و نفسم در دنده‌هایم محبوس.... مگر می‌شد آخر؟ از روی نردبان بیافتی و قطع نخاع بشوی؟ یعنی بابا دیگر راه نمی‌رود؟ دیگر با سارا و سبحان پارک نمی‌رود؟! دیگر .... _خانم...خانم؟! فکرم را جمع کردم و با گیجی به مرد فروشنده خیره شدم. _بله؟ نایلون را بالا آورد. _سفارشاتون! زیر لبی تشکر کردم و با گرفتن کیسه‌ی خریدها طرف بیمارستان پا کج کردم. سالن یک دست سفید و جنبش پرسنل و بیمارها روی اعصابم بود. پیج بیمارستان در سالن می‌پیچید... زنِ با آن صدای روی مخش دائم اسم دکتر علوی را می‌گفت! یک راست به بخش مراقبت‌های ویژه رفتم‌.سارا و سبحان کنار هم جا گرفته و پاهای آویزان‌شان را تاب می‌دادند. طرف دیگر، مامانم به شیشه‌ی اتاق دخیل بسته بود. صدای قدم‌هایم توی راهرو اکو شد و باعث شد، سه جفت چشم رویم بنشیند. سارا زودتر از همه حواسش را به کیسه‌ی ناهار داد و لبخند پررنگی زد. طفل معصوم؛ معلوم بود خیلی اذیت شده !!! سعی کردم لبخند بزنم، هرچند بی‌قواره و زشت!! روی پایم نشستم و دو تا ساندویچ و نوشابه، دست‌شان دادم. _عزیزای آبجی بفرمایید. با ذوق از دستم گرفتند و هر کدام با یک لبخند دندان نما تشکر کردند. بیچاره‌ها آواره شده بودند. ساندویچ و نوشابه دیگری را برداشتم و روی پا بلند شدم.مقابل چشم‌های بسته و سری که مامان به دیوار تکیه داده بود، ایستادم. صدایم را لطیف و ملایم کردم. _مامانی! غذا گرفتم برات.... با همان چشم‌های بسته دست رد به سینه‌ام زد. _نمی‌خورم سبا. نمی‌دانم با کدام ذهن و حالی آن حرف‌ها را زدم ولی آن لحظه‌ از نتیجه‌ی حرف‌هایم خوشحال و راضی شدم ..‌‌... _آخه مادر من الان شما نخوری بابا پاش رو به دست میاره یا زمان برمی‌گرده عقب؟ غیر اینکه ته دل من و بچه‌ها رو خالی کنی، هیچ فایده‌ی دیگه‌ای نداره!! این همه آدم با این مشکل زندگی می‌کنن،زبونم لال بابام نمرده که فقط....فقط... بغضم گرفت.سخت بود خوب ! تا دیروز سالم باشی و یکدفعه دنیایت دگرگون شود!! آرام تر از قبل ادامه دادم: _فقط دیگه نمی‌تونه راه بره.... نمی‌تونه رو پاش وایسه.... نمی‌تونه قد بلندشو به رخ‌مون بکشه و بگه شما هنو جوجه‌های من هستید هر وقت تا سر شونه‌‌های من شدید اونوقت بزرگی کنید!! بالاخره شیشه‌ی بغضم شکست و نم اشک توی چشم‌هایم نشست: _الان امید کل خونه تویی مامان! نذار یه بار دیگه امیدمون ناامید بشه.... الان همه‌مون بهت نیاز داریم مامان باید سرپا بمونی که همه‌مون رو جمع کنی! •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• چشم‌های مامان هم مثل من پر شد و شروع به باریدن کرد.جفت‌مان به این اشک‌ ریختن‌ها، برای سرپا شدن و سرپا ماندن، نیاز داشتیم. هیچ کس از آینده خبر نداشت و نمی‌دانست دور گردون قرار است برایش چه جوری بچرخد.... ناهار را همراه با بغض و غصه خوردیم و سعی کردیم به هم روحیه بدهیم. لحظات سختی پیش رو داشتیم و همین روحیه‌ی کاذب هم می‌توانست برایمان کمکی باشد! چند ساعتی بود که ما در انتظار بهوش آمدن بابا بودیم.مدام برای خودمان یک راهی می‌چیدیم که نرم و آرام به بابا بگوییم که چه اتفاقی برایش افتاده است. دوست نداشتم به واکنش بابا فکر کنم. موهای بلند و مشکی سارا زیر دستم به بازی گرفته می‌شد.نفس‌های منظم و ریتمی‌اش خواب آسوده‌اش را مژده می‌داد. پر کلاغی‌های بازیگوشش را زیر روسری فرستادم.انگشت اشاره‌ام را تا کردم‌ و گونه‌های سرخ و سفیدش را نوازش. سر سبحان روی شانه‌ام سنگینی می‌کرد.برادر غدم بدش می‌آمد که روی پایم بخوابد برای همین مردانه به شانه‌ام تکیه داده بود. حواسم به بچه‌ها بود که صدای مامان من را از جا پراند. _تکون خورد! با لبخند تازه شکفته‌ و مضطربی اتاق را نشان داد. _سبا انگشتش تکون خورد! لبخند و شادی در صورتم دوید،بابا بهوش آمده بود!! اما با فکر بعدش و واکنش بابا، لبخندم در نطفه خشک شد. خواستم بلند شوم که سنگینی بچه‌ها من‌ را به خودم آورد.سر جایم قرار گرفتم و سعی کردم زیاد تکان نخورم که بیدار شوند. _پرستارو خبر کنید مامان! دستپاچه سمت ایستگاه پرستاری رفت. خدا را در دلم شکر می‌کردم و‌ آرزوی صبر .... هجوم یکباره‌ی تیم پزشکی و پرستاری به سالن و اتاق، بچه‌ها را از خواب پراند. سارا همان‌طور که چشم‌هایش را می‌مالوند رو به من کرد و پرسید: _چیشده آبجی؟ یک چشمم به در اتاق بود و یک چشمم به سارا: _بابا بهوش اومده عزیزم. چشم‌های خمارش گرد شد و خنده‌ی بلندی کرد. _واقعنی میگی آبجی؟ از خوشحالی‌اش منم لبخند پر ذوقی زدم. _آره عزیزدلِ آبجی! سارا با جیغی بالا پرید و "بابا، بابا" کرد.لبم را گاز گرفتم و تذکر دادم. در همین حین غرغر سبحان از کنار گوشم بلند شد: _عه چه خبره! از خواب پریدم. سارا از روی شونه‌ام خم شد و با دستی که به کمر زده بود، گفت: _خوابالو پاشو بابایی بیدار شده! می‌خوایم بریم ببینیمش. چشم‌های نامطمئن سبحان رویم نشست. _راس میگه آبجی؟ لپش را ماچ کردم. _آره قربون صورت نشستت. از روی صندلی پائین پرید. _آخ جووون!!! از ذوق و شادی کودکانه‌شان خنده‌ی واقعی کردم،بدون در نظر گرفتن عواقب بعد از این حادثه ... •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• در میان خوشحالی من و بچه‌ها، دکتر و مامان از اتاق بیرون آمدند. استرس در رگ‌هایم دوید و دیگر نتوانستم بنشینم.روی پایم قیام کردم و نزدیک‌شان رفتم. دکتر روی ابرویش را خاروند و سعی کرد با آرامش به مامان توضیح بدهد: _خانم امیری شوهر شما قدرت ایستادگی روی پاهاش رو از دست داده ضربه‌ای که به ستون فقراتش خورده شدید بوده. ما بیمارایی مثل همسر شما داشتیم که با انجام تمرینات فیزیوتراپی قدرتشون بهشون برگشته امیدوارم شوهر شما هم جز همون دسته باشه. یک ماه استراحت مطلق باشه و بعد اون می‌تونه فیزیوتراپی و تمرینات رو شروع کنه. مامان با یک دنیا دلشوره و اضطراب، برای حرف‌های امیدوار کننده‌ی دکتر، لبخند لرزانی زد. رفتن دکتر و تیمش، مساوی شد با بردن بابا به بخش و بعد هم دیدار دونفره‌ی مامان و بابا. مامان قبل از ورودش به اتاق سمتم برگشت. بچه‌ها را نشان داد و گفت: _زنگ بزن اکرم بیاد اینارو ببره خونه خودتم برو ببین اگه بابات دارو نمی‌خواد برو خونه استراحت کن. بی‌حواس پرسیدم: _شما چی پس؟ غمگین به در اتاق نگاهی انداخت. _من فعلا کار دارم با بابات. تازه دوهزاری‌ام افتاد که می‌ترسد بابا با شنیدن واقعیت کاری کند که بچه‌ها بترسند! سرم را تاکیدی تکان دادم و با لبخندی مطمئن به مامان روحیه. صدای هوف مامان را قبل از وارد شدن به اتاق شنیدم.چه بار سنگینی روی دوشش است! دوتا دست‌هایم را روی شانه‌ی سارا و سبحان گذاشتم و آنها را به خودم نزدیک کردم. صورت‌هایشان غم‌زده و بغ کرده بود. معلوم بود از تصمیم مامان برای رفتن به خانه‌ی خاله اکرم زیاد راضی نبودند. از نگاه‌های حق به جانب و طلبکارشان خنده‌ام گرفت. _خوب دو تا بچه‌ی عاقل و حرف گوش کن اینجا می‌بینم. ببینید بابا خوب شده بذارید یکم دکترا بهش آمپول بزنن بعد میاد خونه دیگه کلا پیشمونه هی می‌تونیم ببینیمش. الان اینجا دکترا دعوامون می‌کنن ببینید منم دارم میرم. خاله‌ هم میاد دنبال شماها که برین با امیر و امین بازی کنید باشه؟ سارا چشم‌هایش را ملوس کرد و نگاه ریزی به اتاق بابا انداخت: _یعنی بابارو نمی‌بینیم؟ چتری‌های مشکی‌اش را برایش درست کردم: _الان نمیشه باشه فردا. قبوله؟! نوچ محکم سبحان روی مغزم اسکی رفت. _ما دیگه بزرگ شدیم دکترا بهمون چیزی نمیگن‌. ما هم هیجا نمیریم!! پوفی کردم.گاهی خیلی زبان نفهم می‌شدند !!! دستی به پیشانی‌ام کشیدم. _فکر می‌کردم حالا که بابا مریضه تو مرد خونه‌ای و باید خیلی عاقل باشی! حس غرور سرتا پایش را گرفت.بادی به غبغب انداخت.موذیانه ادامه دادم: _ولی حالا می‌بینم هنوز بچه‌ای. بادش خالی شد و ناباور نگاهم کرد.یک دستش را کشید و روی پنجه‌ی پایش ایستاد. _ولی من بزرگ شدم ببین قدم از تو بلند تره! سرم‌ را تکان دادم. _به حرفم گوش نمی‌کنی که چه فایده! تو الان باید مراقب سارا باشی. صدای اعتراض سارا بلند شد: _اِ... منم بزرگ شدم خو.... خیلی نامحسوس و مخفیانه،دور از چشم سبحان برایش چشمک زدم که نخودی خندید و فهمید قضیه از چه قرار است. مذاکره‌ی یک ربع‌ِ ما با پیروزی من بالاخره به پایان رسید.به خاله زنگ زدم و ماوقع را خیلی مختصر توضیح دادم. قرار شد تا نیم ساعت دیگر اینجا باشد و بچه‌ها را با خودش ببرد‌. توی محوطه‌ی بیمارستان منتظر خاله بودیم.سارا روی چمن‌ها می‌پرید و آنها را لگد می‌کرد. سبحانم کنار فواره‌ی آب ایستاده بود و دستش را زیرش گرفته بود تا آب از لای انگشت‌هایش سر بخورد.... چشم از دوقلوها گرفتم و به ورودیِ بیمارستان دادم.خاله همراه با دایی حبیب وارد شد. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃
۴تا پارت خدمت شما...
این رمان به عنوان اولین‌ قلم‌زنی‌های من داخل کانال قصه‌ها به یادگار می‌مونه❤️ راحت می‌تونید مطالعه کنید...
هر چند... علی و حلما اولین سوگلی‌های منن😊
-❤️ پیام عاشقانه علی: - تا همیشه حل‌شده در خمره‌های عسلیت... .
شبتون هم‌رنگ تیله‌های حلما و به آرومی نگاهِ علی🦋
عذاب وجدان گرفتم...😞 دوبار به صورت رایگان پارتگذاری شده، الان فقط فایل فروشیش هست. اگر کسی مایله می‌تونه به آیدی من پیام بده و تهیه‌اش کنه👇🏻 @aeiineh