eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.5هزار دنبال‌کننده
84 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانو سه ماه منتظر این دقیقه‌ام.mp3
2.16M
🖤. آئینه پر از ترکم احتیاط کن... التماس دعا🥀 🖤.
🍂. یکی از جانسوز‌ترین روضه‌ها در زبان آذری این جمله‌س: - یارالی ننه (مادر زخمی) - جوان ننه (مادر جوان) 🍂.
بِسْم‌ِالله‌ِالرَّحمـٰن‌الرَّحِیم...🌱
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• تلفن خانه زنگ خورد. دست کفی‌ام را زیر شیرآب بردم و شستم. خیسی دستانم را با حوله دستی گرفتم و نمش را با لباسم. سمت تلفن پا تند کردم و قبل از قطع شدنش جواب دادم. _بله؟ صدای مرضیه از پشت گوشی بلند شد. _سلام عزیزم خوبی؟ رادین خوبه؟ لبخند زدم و بشاش جوابش را دادم: _سلام آبجی از این‌ورا. آره الحمدالله، شما چطورین؟ حاجاقا؟ کوچولوها؟ _خوبن خداروشکر. همه‌شون یه جوری دارن من‌و حرص میدن. بلند خندیدم که مرضیه‌ام همراهی‌ام کرد. _چرا؟ شیطونی می‌کنن؟ _محمدحسن که کلاً مسجده وقتی‌ام میاد با این کوچولو کل خونه‌ رو میذارن رو سرشون. _ای جان. مادرجون و آقاجون چطورن؟ وقت کردی سر بزنی بهشون؟ _نه بابا، نمی‌تونم برم. باید محمدحسن باشه که اینارو بغل بگیره تنهایی نمی‌تونم. اونم که مشغول کلاسای مسجده. خودم را به مبل رساندم. متعجب پرسیدم: _کلاس؟ انگار مشغول کندن پوست لبش بود، صدایش گرفته آمد. _هوم. از وقتی شده امام جماعت مسجد، بسیج مسجد رو راه انداخته. بسیجش فعال نبود اصلاً، در حد عکس انداختن و بنر زدن بود‌‌‌. انقد محمد شاکی بودا! می‌گفت این همه جوون و نوجون توی محل هست بعد بسیجش اینجوری. هیچی دیگه، خودش کار رو دست گرفت. اوایل استقبال کم بود ولی الان نزدیک ده‌تا کلاس داریم، چه پسرونه چه دخترونه. _چه جالب. چیا هست کلاساشون؟ _اوهوم، احکام و تغسیر و قرائت، کارای هنری. از همون مردم محل هم معلم اوردیم. بعد از ظهرها قبل از نماز مغرب کلاسا هست تا اذان. _واجب شد منم یه سری بزنم. _هوم حتماً برو من خودمم شرکت می‌کردم. الان بچه‌ها کوچیکن نمیشه... رادین که سر کاره توام برو کلاسا که حوصله‌ت سر نره. _اره باید برم. به رادین بگم. _ اِ پاک یادم رفت بهت بگم. کنجکاو پرسیدم: _چی‌رو؟ •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• صدای گریهٔ ریزی آمد و در پی آن، جانم گفتن‌های مرضیه. تند و سریع حرفش را زد. _یه کاروان داره از طرف بسیج مسجد میره قم، سه‌شنبهٔ این هفته‌‌. گفتم اگه دوست‌داری اسم تو رو هم بدم. دلم هوایی شد. هیجان‌زده گفتم: _واقعا؟ _آره. یه حسنیه‌س، باهاش حرف زدیم دو روز زائرا رو اسکان میده. هزینه‌اش هم صد تومنه. بگم محمد اسمت‌و بنویسه؟ _وای، به رادین بگم. زنونه‌س؟ _اره. این‌ دفعه فقط خانماس‌. جانم مامانی... لبخند زدم و آرام پرسیدم: _بیدار شدن؟ _اره. فاطمه‌س. انگار تو خواب یکی نیشگونش میگیره بلند شو‌. کلاً برای پاشدن اصرار داره. خنده‌ام گرفت‌. تعبیرش بامزه بود. _ای جانم. لحنش غریب شد. یک مدل خاص. _ولی همهٔ این سختی‌ها فدای یه تارموشون. همین که هستن و چراغ خونه‌مو روشن کردن برام بسه. نمیدونی چه حالی داشتم وقتی توی فامیل خبر می‌دادن فلانی زاییده یا پا به ماهه‌. به مبل تکیه زدم و پایم را روی عسلی گذاشتم. _خداروشکر. ان‌شاالله صالح و سالم باشن همیشه. کیفش رو ببری! _ممنونم‌. پس به رادین بگو‌‌‌. _چشم حتما. _خبر از تو.کاری نداری؟ _نه یاعلی. _علی یارت‌. تلفن را روی مبل انداختم و با خوشی از جا بلند شدم. وسط خانه چرخی زدم و خودم را تا گوشی موبایلم کشاندم. وای خدا کنه رادین قبول کنه! دکمهٔ کنار گوشی را زدم که... •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• دکمهٔ کنار گوشی را زدم که از طرف یک شمارهٔ ناشناس برایم پیام آمده بود. "صفحه چتت رو بچک!" آب دهانم را قورت دادم. نمی‌دانم چرا به دلم بد افتاده بود‌. پشت این پیام پر از پلیدی بود و شومی. انگشتانم لرزان رمز را زد و گوشی را سمت پیام‌رسان هدایت کرد. سه تا پیام از شخصی ناشناس با اکانت "بی‌همتا"... اکانت را باز کردم. "خیلی بهش اعتماد داری؟ اینو ببین" دستانم سمت دانلود کردن عکس‌ها رفت. التماس می‌کردم افکارم اشتباه برداشت کرده باشند که با، باز شدن عکس‌ها، امیدم ناامید شد. قوت از زانوهایم رفت. دست به مبل گرفتم تا سقوط نکنم. بیتا روی زانوهای رادین نشسته و دستش را دور گردنش حلقه کرده بود. صورتش نزدیک رادین بود و لبخند روی لب‌های رادین. حسابی لذت می‌برد. دست روی دهانم گذاشتم. محدویات معده‌ام به جوش آمده بود. حالم خیلی خراب بود‌. نفس عمیق کشیدم. نه این درست نیست! من و رادین بهم قول دادیم! اعتماد کردیم... روی مبل سقوط کردم و عکس بعدی را زدم. بیتا مشغول پاک کردن خامهٔ گوشهٔ لب رادین بود. میگرنم فعال شده بود. بعدجور درد می‌کرد و تیر می‌کشید. دست روی پیشانی دردناکم گذاشتم. اشک به چشمانم هجوم آورده بود‌. قطره‌ای اشک از مژه‌هایم آویزان شد و تا زیر چانه‌ام کش آمد. چکید و روی صورت خندان رادین در عکس افتاد. گوشی‌ام لرزید. شمارهٔ ناشناس روی صفحه‌ام افتاد. دستانم مردد بود‌. قلبم یک خط در میان می‌زد. با سرفه‌ای صدایم را صاف کردم. آیکون را کشیدم. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• توان نگه داشتن گوشی را کنار گوشم نداشتم‌. روی بلندگو زدم که صدای نحسش در فضا پیچید. _چطوری جیگر؟ کیف کردی؟ دیدی عکسارو؟ می‌شناختم. صاحب این صدای زننده را می‌شناختم. خیلی خوب! _آها الان حالت خوب نیس که نمی‌تونی جواب بدی نه؟ حق داری! ولی خب قبول کن دیگه، مث بختک افتادی وسط عاشقانه‌های ما. رادینم یه مرده و باغریزه‌ش! دیگه بقچه پیچ‌ها نمی‌تونن تأمین کنن برای... خشمم به یک‌باره‌ در یک کلمه، فوران کرد. _خفه‌شو! _اوه... بی‌ادب نشو‌! من هووی بدی نیستم، البته اگه تا اون موقع تو مطلقه نشده بودی! بلند به حرف‌های مزخرفش خندید. قهقهه زد و حال من را بد کرد. باختن در مقابل او کابوسی بود که رادین برایم تدارک دیده بود‌. قدرتم را جمع کردم. من یکی مقابل او نمی‌باختم! _از ک..کجا معلوم راست باشه؟ از کجا معلوم واقعی باشه! خندهٔ دیگری کرد و با تأسف نچ نچ. _دلم برات سوخت! انقد برات سخته که نمی‌تونی باور کنی... آخی! سری بعدی فیلم بفرستم قبوله؟ خودم می‌دانستم حرفم چرت است، ولی آدمی به تنها ریسمان امیدی که دارد چنگ می‌زند. _فتوشاپ‌و اینا همه جا هست، یه آدم مریضی هم مثل تو بلده برای خراب کردن زندگی دیگران اینکارو کنه. برو رد کارت عوضی! لحن آرامش، ترسناک بود. _باش، مراقب زندگی‌ت باش کوچولو. می‌خوام ببینم رادین بین تو و شرکتش کدوم‌و انتخاب می‌کنه. راستی عکسای جالبی از رادین دارم، شخصیت اصلی مرد اونه ولی خانماش رنگ وارنگ و متنوعاً! شوهرت‌و که می‌شناسی، عاشق رنگین کمونه! باز زیر خنده زد و گوشی را با این پایان تلخ تمام کرد. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙❀❀ ⃟ٖٖٜ🌿 ⃟ٖٖٜٖٜ🌙 ❀ ⃟ٖٖ🌙 ⃟ٖٖٜٖٜ🌿 ۰﷽۰ فصل‌لَيْل🌙 🪔 ‌تشنگی فراموشم شد. مشتاقانه پرسیدم: _ اینی که گفتی یعنی چی؟ پر پارچهٔ گلدار را گرفت و کامل کنار زد. به طرفم چرخید و باحال خاصی گفت: _ ساده‌ترش یعنی با خدا حرف می‌زدم! پوزخندم، گوشهٔ لبم را کشید. _ به نظر، عاقل میای! بهت نمی‌خوره دنبال اینجور خرافات باشی... حالت صورتش عوض نشد. نگاهش همان نگاه بود و لبخندش هم. ناراحت نشد؟ چه عجیب... _ اتفاقا همین عقلم من‌و بهش رسونده! دستم را در هوا پرت کردم و بی‌حوصله کنایه زدم: _ خدای ماورایی و ندیده، عاقلانه‌س؟! ابرویش بالا رفت و چالشی پرسید: _ نبودش عاقلانه‌س؟ دست به کمرم زدم و طلبکار جواب دادم: _ معلومه. بودنش نیاز نیس! کاری که با توان آدم انجام میشه‌ رو چه نیاز به روح و توهم؟ _ توان ماله خودته؟ حرفش را حلاجی کردم. برای تحقیرش، دستم را مقابل چشم‌هایش گرفتم و انگشتانم را جمع کردم. _ می‌بینی؟ اراده کردم، شد! لبخند نرمی زد. چرا می‌خندید؟ دلقک بودم یا جوک تعریف می‌کردم؟ _ چی باعث شد تکونش بدی؟ پوفی کردم. بی‌سوادی هم حدی داشت! یعنی نمی‌دانست؟! محکم و تاکیدی گفتم: _ خواستم، شد. واضحه دیگه... سوال می‌کرد و من را لای منگه می‌گذاشت. _ پس چرا مُرده نمی‌تونه؟ از این بحث بی‌سرو‌ته کلافه شده بودم. جواب‌ها معلوم بود و مشخص. جای حرف و بحث نداشت. _ چون مرده! چون اراده نداره! _ اراده از کجا میاد؟ خب اراده کنه نمیره! اراده کنه زنده بمونه. بخواد که بشه! بعد ابرو بالا انداخت و زیرکانه پرسید: _ نمیشه؟! تلنگری خوردم. لب گزیدم و به بی‌راهه زدم. _ آدم مرده چه طوری می‌تونه؟ عقلت چی میگه! بشکنی زد و حرفم را در هوا قاپید. _ عقلم میگه انسانی که اراده‌ای روی به دنیا اومدن و مرگ خودش نداره، نمی‌تونه همه کاره باشه. توپ را در زمین من فرستاد و اعتراف گرفت. _ تو انتخاب کردی تو چه خونواده‌ای باشی؟ اراده کردی؟ می‌تونی اراده کنی که نمیری؟ یا اگه مُردی بتونی زنده بشی؟ جواب همهٔ سوال‌هایش یک "نه" محکم بود و زبان من کم‌کار! از اعتراف به ضعف و شکست خوشم نمی‌آمد. دنبال یک راه‌ فرار بودم که بحث را ببندم، ولی نبود. النا از جا بلند شد و پارچهٔ روی سرش را برداشت. روی ساعد انداخت و بدون نگاه به من گفت: _ با لیوان آب بخور. سَر نکش‌. به‌نویسندگی‌آئینه✍🏻 .