『 آئینــــهےتربیت 』
شایسته است از مسلم پذیرایی کند.» عمرو گفت: «حسین بر ما منت گذاشت که یاری ما را پذیرفت. من از سوی تم
#رمان_نامیرا #فصل_دهم
چند تن از دیگر از بزرگان کوفه به جمع خانه مختار اضافه شده بودند. پیدا بود بحث بالا گرفته و هر کس نظری میداد .مسلم همچنان با توجه و دقت به حرف ها گوش میداد.ابوثمامه گفت:
نگرانی عمرو و شبث نیز به جاست. من هم میگویم ، تا یزید بر تخت خویش به خود نیامده،فرصت اندیشیدن به کوفه را از او بگیریم. شبث گفت:"ترس من از مخالفت مختار این است که بخاطر خویشاوندی با نعمان احتیاط کند."
عمرو گفت:"مذحج هیچ خویشاوندیی با نعمان و بنی امیه ندارد، و اگر مسلم بن عقیل به خانه من وارد میشد،در یاری او تردید نمیکردم و بی درنگ نعمان را از تخت به زیر میکشیدم .
مختار گفت :"مسلم بن عقل میهمان من است نه در بند من !مرا بخاطر خویشاوندی با نعمان نیز متهم نکنید که اگر هم اکنون مسلم فرمان دهد ،شبانه نعمان را از کوفه بیرون میکنم.
مسلم بن عقیل احساس کرد که باید از ادامه بحث جلوگیری کند.گفت:"و خداوند به شما خیر دها ک در یاری فرزند رسول خدا از یکدیگر سبقت میگیرید .اما من نه برای حکومت کوفه آمدم و نه سرنگونی نعمان و جنگ با پسر معاویه .فرزند رسول خدا مرا فرستاد ،فقط برای این که پاسخ امام را برای شما بخوانم و با بزرگان و سردادران و عالمان شما دیدار کنم .پس اگر سران اهل کوفه را آنگونه ببینم که با برادرش کردند او هرگز به کوفه نخواهد آمد.،اما اگر عزم کوفیان بر آن باشد که دین خدا را با یاری فرزند رسولش یاری کنند،او نیز باکی ندارد که با همه اهلش وارد کوفه شود و شما را به راهی هدایت کند که پدرش و جدش رسول خدا هدایت کردند.
عمروبن حجاج با این سخن هیجان زده بلند شد و گفت:
"به خدا سوگند آنقدر از مردان و زنان و حتی کودکانمان را برای بیعت با فرستاده حسین بن علی به این جا روانه کنم،تا صدق گفتار کوفیان بر تو و پسر فاطمه آشکار شود. البته اگر مختار اجازه حضور خیل مردم را به خانه اش بدهد."
مختار نیز برخاست و گرم عمرو را در آغوش گرفت و گفت:"هم خودم،هم خانه ام،ازآن یاران بهترین بنده خداست .
مسلم بن عقیل برخاست و در پی او شبث بن ربعی نیز بلند شد و دو دست خود دا پیش برد .شبث گفت:
"من هم با همه مردان قبیله ام از هم اکنون با تو بیعت میکنیم تا آنچه در اختیار داریم ،بری یاری حسین بن علی به کار گیریم.
مسلم نیز دو دست او را گرفت و گفت:
"خداوند به تو خیر و عزت دهد"
عمرو نیز مسلم را در آغوش گرفت و هر دو بیرون رفتند .مختار به بدرقه آنها بیرون رفت .
ابو ثمامه رو به مسلم کرد و گفت:
"پسر عقیل!دیگر تابم تمام شد.، پس چه وقت نامه امام را میخوانی؟"
هانی گفت :پسر عقیل منتظر آنان ماند تا برسند و پاسخ امام را بشنوند.،اما آنان منتظر نماندند که پاسخ امام را بشنوند .
مسلم نامه امام را از لباسش بیرون آورد و در دست گرفت و گفت :اگر آنها هم میدانستند که امام پاسخ مکتوب دادند،حتما میماندند.
ابوثمامه با ولع به نامه نگاه کرد .
****
محمد بن اشعث در حیاط خانه اش هم چنان در حال قدم زدن بود .ابن خضرمی از روی پله برخاست و رو به کثیر کرد و گفت :
"اگر کار ب همین روال باشد،کوفه از دست امیرالمومنان خارج میشود."
کثیر گفت:باید نعمان را خبر کنیم تا زودتر چاره ای بیندیشد .
ابن خضرمی گفت:نعمان ضعیف تر از آن است که بتواند چاره ای کند.
ابن اشعث گفت:مردم برای نماز او هم به مسجد نمی آیند.
ابن خضرمی گفت :کوفه به مردی چون زیاد بن ابیه -برادر معاویه-نیاز دارد. زیاد آنقد نماز را گرامی میداشت که شیرفروشی را که هنگام نماز بیرون مسجد بود و به جماعت نپیوسته بود،گرفت و کشت تا عبرت دیگران شود که نماز را کوچک نشمارند .کثیر گفت:با آن که میدانست شیرفروش از شهر دیگری آمده و از حکم او بی خبر است،اما گفت .،کشتن او به صلاح مسلمانان است .
ابن خضرمی با حسرت سر تکان داد و گفت :
"با وجود نعمان کوفه هر روز ضعیف تر خواهد شد ."
محمد بن اشعث رو به جمع کرد و گفت:
"به هر حال،او اکنون از سوی امیر المومنان حاکم کوفه است و نباید از حکم او سر بپیچیم ،من فردا به دیدار نعمان میروم و آنچه دیده و شنیده ام باز میگویم.شما هم خود را به مختار و مسلم نزدیک کنید و از خبر های خانه مختار غافل نمانید ."
محمد بن اشعث به داخل خانه رفت ،کثیر و ابن خزرمی نیز بیرون رفتند.
****
نزدیک قصر ،در راه نزدیک به مسجد کوفه،عمرو و سبث بن ربعی در حال گفت و گو به یکدیگر به مسجد نزدیک میشدند.عمرو گفت:
"تعجب میکنم که سلیمان بن صرد خزایی که پیش از همه به حسین بن علی نامه نوشت، چرا به دیدن مسلم نیامده بود."
شبث گفت:
"شاید او نیز از اینکه مسلم به خانه مختار رفته دلگیر شده"
#رمان_نامیرا #فصل_یازدهم
عبدالله خیلی زود خشم خود را کنترل کرد. آرام به عمرو نزدیک شد ودلسوخته به او نگریست. گفت:«وقتی حسین پرچم جنگ با یزید برنداشته، روا نیست که کوفیان این پرچم را دست او دهند؟!»
عبدالله آرام مسجد را ترک کرد. عمرو به جماعت نگریست که در سکوت به او نگاه می کردند. عبدالاعلی نیز روبه عمرو کرد و با نگاه به او فهماند که هیچ کس از بنی کلب با او همراه نخواهد شد. یکباره ربیع از جا برخاست. گفت:«اما من به آنچه عمروبن حجاج می گوید، ایمان دارم. هرجا او بخواهد می روم و هرچه او بگوید انجام می دهم، که حق را جز در خاندان علی ندیدم، حتی اگر سرانجام کارم چون پدرم در شام باشد.»
زبیر از ربیع به خشم آمده، برخاست و رو به عبدالاعلی کرد. گفت:«می بینی! اگر همان روز او را به پیمان شکنی عقوبت کرده بودیم، الان با این گستاخی سخن نمی گفت.»
ربیع گفت:«به خدا سوگند، پدرم جز برای سخن حق گستاخی نمی کرد، چرا من مانند او نباشم! شما بخاطر پیمان قبیله ای خود، این چنین می آشوبید، ولی هنگامی که پیمان های خدا و رسولش شکسته می شود، سکوت می کنید.»
عمروبن حجاج با تفاخر و غرور لبخند زد و رو به ربیع کرد و گفت:«عمروبن حجاج از اینکه جوانی چون تو دامادش باشد، هرگز پشیمان نخواهد شد.»
ربیع از صف جماعت بیرون آمد و در کنار عمروبن حجاج ایستاد.
.....
عبدالله در حیاط خانه بر روی پله ای نشسته و چشم به آسمان داشت. ام وهب از خانه بیرون آمد و آرام به عبدالله نزدیک شد. عبدالله چنان در اندیشه بود که حضور ام وهب را درنیافت. ام وهب نزدیک تر رفت و کنار او ایستاد. عبدالله او را دید. ام وهب گفت: «هرگز در سرزمین غربت تو را این چنین پریشان ندیده بودم، که در خانه ات.»
«نفس کشیدن برایم سخت شده است.»
ام وهب گفت:« من هنوز تو را انقدر توانا می بینم که در سخت ترین شرایط بتوانی بهترین تصمیم ها را بگیری.»
عبدالله برخاست. گفت:« هیچ شرایطی برای من سخت تر از این نیست که ببینم مسلمانان بر خلیفه خویش خروج کرده اند، در حالی که همین کوفیان که سرداران بزرگ اسلام هستند، دوشادوش شامیان، بسیاری از سرزمین های شرک را فتح کردند.»
ام وهب گفت:«شاید حق این باشد که کار هر دو را به خدا واگذار کنیم تا خود بر آنها داوری کند.»
«شک ندارم که داوری خداوند نزدیک است، اما اکنون شمشیر است که میان آنها حکم می کند! و من می خواهم حکم شمشیر را بردارم.»
ام وهب گفت:«این تصمیم، اگر بهترین کار نباشد، یقین دارم که سخت ترین کار است.»
عبدالله شفیقانه به ام وهب نگاه کرد و گفت: «از خداوند بخواه که مرا در این راه یاری کند. تا این فتنه فرو نخوابد، نمی توانم به فارس برگردم.»
عمروبن حجاج با همراهان خویش در بیابان می تاختند. ربیع نیز همراه آنان بود و می کوشید از عمرو فاصله نگیرد. به همان برکه ای رسیدند که پیش تر، ربیع و مادرش گرفتار راهزنان شده بودند. همگی ایستادند. آب به سر و صورت زدند و مشک های خود را پر کردند و اسب ها را آب دادند. ربیع به نزد عمرو رفت و چون قهرمانی بزرگ به او نگاه کرد و گفت: «خدا را شکر می گویم که مرا با سرداری چون تو در یک صف قرار داد!»
عمرو به او لبخند زد. گفت:«اگر جز این بود، هرگز نامت را بر روی دخترم نمی گذاشتم.»
ربیع سر به زیر انداخت. عمرو گفت: « تو مرا در قبیله ات سربلند کردی. من نیز بر سر پیمان خود می مانم.»
سپس دست بر شانه ربیع گذاشت و گفت: «امیدوارم عروسی شما با ورود بهترین بنده خدا به کوفه، برکت پیدا کند.»
عمرو بلند شد و به طرف اسب رفت. ربیع نیز به دنبالش رفت و پرسید: «مسلم از حسین بن علی چه می گوید؟»
عمرو گفت:«از سخنان حسین بسیار برای مردم باز می گوید. او نیز منتظز است کوفیان بیعت خویش را کامل کنند تا پیکی برای حسین بفرستد و او را به کوفه فرا بخواند.»
ربیع بر اسب نشست. گفت: «زودتر برویم که از اشتیاق دیدن مسلم و شنیدن سخنان حسین بن علی، تاب ماندن ندارم.»
«کاش عبدالله بن عمیر چون تو اشتیاق داشت.» و بر است نشست.
ربیع گفت:«دلاوری هایی که از عبدالله شنیده ام، کمتر از آن است که در او دیده ام.»
عمرو گفت: «درباره عبدالله این گونه داوری نکن. راهی که تو با اشتیاق می روی، او با عقل می سنجد. شاید منتظر است ببیند کدام یک قوی تر است تا به او بپیوند.»
ربیع گفت: «من به اشتیاق خویش انقدر یقین دارم که برای نابودی بنی امیه از جان خویش نیز میگذرم.»
«تو جوان تر از آن هستی که از مرگ سخن بگویی، فقط به پیروزی بیاندیش که با وجود دلیران کوفه، حسین بن علی بر یزید چیره خواهد شد و آن چه را بنی امیه به زور و تزویر از کوفیان گرفتند،حسین به عدالت باز پس می گیرد.»
عمروبن حجاج حرکت کرد. دیگران هم به راه افتادند و ربیع با غرور به عمرو نگریست و مصمم به اسب هی زد و به دنبال او تاخت.
ادامه دارد....
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#رمان_نامیرا #فصل_دوازدهم
نعمان در تالار بزرگ قصر کوفه، آشفته و عصبی قدم می زد. پیرمردان قبلی حضور داشتند. محمد بن اشعث نیز در میانه ایستاده بود. نعمان یکباره ایستاد و رو به محمد بن اشعث کرد. پرسید: « آیا مسلم از من هم سخنی می گوید؟ »
ابن اشعث گفت: « او نمی گوید، اما مردم می گویند؛ چون امیر خویشاوند مختار است، او را رها کرده تا خانه اش مأمن کسانی باشد که بر امیرمؤمنان یزید، خروج کرده اند و به نام حسین بن علی با مسلم بن عقیل بیعت می کنند. »
نعمان ناباور به محمدبن اشعث خیره شد. گفت: « با مسلم بن عقیل بیعت می کنند؟! »
یکی از پیرمردان جلو رفت و گفت: « من می گویم اگر ...»
نعمان بر سر او فریاد زد: « از تو نخواستم چیزی بگویی! »
بعد رو به اشعث گفت: « بگو جارچیان در کوفه مردم را به نماز مغرب فرا خوانند تا همگی در مسجد حاضر شوند! وای بر آنان که از بیعت پسر معاویه خارج شوند! »
محمد بن اشعث سر فرود آورد و بیرون رفت. نعمان رو به یکی از نگهبانان کرد و گفت: « یکی را پی مختار بفرستید تا پیش از غروب آفتاب به دیدن ما بیاید! »
نگهبان تعظیم کرد و بیرون رفت.
*
یکی از مأموران نعمان در میدان بزرگ کوفه، بر سکویی ایستاده بود و چند نفر اطراف او بر طبل می کوبیدند. مردم در رفت و آمد بودند و گروهی نیز به گرد جارچی جمع شده بودند. جارچی فریاد زد: « آی اهل کوفه، امیر نعمان بن بشیر، فرمان داده تا همه ی شما هنگام نماز در مسجد جمع شوید که امیر سخنان مهمی با شما دارد. امروز بر همه ی اهل کوفه واجب است که نمار مغرب را در مسجد کوفه به پا کنند و به سخنان امیر خویش گوش فرا دهند! »
دوباره طبل ها به صدا در آمد، همان مرد مغازه دار که آب را به عبدالله فروخته بود، به همراه چند تن دیگر، گرد جارچی جمع شده بودند؛ که با پایان سخن او به راه خود ادامه دادند و آهسته با یکدیگر گفتکو کردند. مغازه دار گفت: « وقتی فرستاده حسین بن علی در کوفه است، واجب تر آن است که نماز را با او بخوانیم. »
مرد دیگر گفت: « آری من نیز نماز در خانه ی مختار و همراه مسلم را به نماز امیر ترجیح می دهم. »
در همین حال عمرو بن حجاج و ربیع و همراهان، از میدان عبور کردند و سخنان جارچی را شنیدند. عمرو بی اعتنا به فریاد جارچی و جماعتی که گرد او را گرفته بودند، به راه خویش ادامه داد. ربیع با کنجکاوی به جارچی نگاه کرد
*
محمد بن اشعث و ابن خضرمی بر در خانه ایستاده بودند و در حالی که اطراف را زیر نظر داشتند، با یکدیگر گفتگو می کردند. ابن خضرمی خشمگین بود و ابن اشعث سعی می کرد او را آرام کند. ابن اشعث گفت: « خشم خود را در سینه پنهان کن که کوفه در دست یاران مسلم است و جز آن که خود را بع کشتن دهی، هیچ نتیجه ای نخواهی گرفت! »
ابن خضرمی گفت: « از نعمان در عجبم که خویشاوندی با مختار را بر مصلحت کوفه ترجیح می دهد، تا جایی که مردم چنان جسور شده اند که آشکارا امیرمؤمنان یزید را ناسزا می گویند. »
ابن اشعث گفت: « امشب نعمان تکلیف همه را یکسره خواهد کرد. اکنون به خانه مختار برو و از تصمیم های تازه مسلم خبر بگیر! که این کارت بیشتر سود دارد تا خشم نابهنگامت. »
ابن خضرمی گفت: « اما من شنیده ام که عمرو می کوشد مسلم را به حمله به نعمان وادارد؛ که اگر چنین شود، بی شک مسلم چیره خواهد شد. هرکار که می کنیم باید به عاقبت خویش هم بیاندیشیم. »
***
جماعت در حیاط خانه مختار جمع بودند. ربیع و عمرو نیز کنار مسلم ایستاده بودند. در میان جماعت، ابن خضرمی نیز حضور داشت. ربیع چشم از مسلم بن عقیل برنمیداشت. مسلم نامه ی امام را باز کرد و گفت: « و این پاسخی است که مولایم حسین بن علی به نامه های شما داده است. »
مردم سکوت کردند. مسلم شروع به خواندن کرد: « به نام خداوند بخشنده مهربان.
از حسین بن علی به جمع مؤمنان و مسلمانان. اما بعد، هانی و سعید نامه های شما را نزد من آوردند. آنچه را نوشته بودید، دانستم و درخواست شما را دریافتم. سخن بیش ترتان این است که امام نداریم؛ و از من می خواهید به سوی شما بیایم... »
ربیع چشمش به گروهی افتاد که به گریه افتادند و گروهی دیگر که با تأیید سرتکان دادند. مسلم ادامه ی نامه را خواند: « شاید به سبب ما، خداوند شما را به راه حق هدایت کند. اینک برادر و پسرعمو و معتمد اهل خاندانم را به سوی شما فرستادم تا از اوضاع شما به من بنویسد. اگر برای من بنویسد که رأی جماعت اهل فضل و خرد، چنان است که فرستادگان به من گفته اند و در نامه هایتان خوانده ام، به زودی نزد شما خواهم آمد. انشاءالله... »
گریه جماعت بیش تر شد و گروهی یک صدا فریاد زدند: « انشاءالله... »
مسلم خواندن نامه را ادامه داد: « ...به جان خودم سوگند که امامت و رهبری مردم را کسی نمی تواند عهده دار شود، مگر آنکه به کتاب خدا حکم کند، عدل و داد به پا دارد، تنها حقیقت را اجرا کند و همه ی وجود خویش را در
#رمان_نامیرا #فصل_سیزدهم
در خانه مختار، جماعت به گرمی گرد مسلم را گرفته بودند. مسلم نیز گرم و گیرا برای مردم سخن می گفت: « به خدا سوگند! اینان جز حماقت و زبونی از مردم چیزی نمی خواهند. من در عجبم از سکوت مردانی که به دانش و نیکی و شرف مشهورند، ار نامورانی که مردم به آنها امید بسته اند، اما آنان در برابر ستم سکوت می کنند. آنها بهشت خداوند را آرزو می کنند، در حالی که نه مالی در راه خدا داده اند و نه جان خویش را به خطر انداخته اند. و تنها به آبروی خویش نزد امیر و خلیفه می اندیشند. در عجم از دلیران و سردارانی که اکر گمان کنند حقی از خودشان ضایع شده، زمین را و زمان را به آتش می کشند، اما در مقابل حقی که از این مردم ناتوان و رنجور پایمال می شود، چشم خود را می بندند و سازش و سکوت خود را تدبیر و تعقل می نامند. به خدا سوگند! مصیبت اینان از همه مردم بیش تر است. »
بعد دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: « بار خدایا! تو خود می دانی که مولایم حسین، نه سودای قدرت دارد و طلب دنیا، اما برای برپایی دین تو و صلاح امت جدش و رسیدگی به بندگان ستم دیده ی تو، هیچ گاه آسوده نبوده و تنها به تو امید دارد. پس تو او را کفایت کن! »
مردم نیز دست ها را بالا بردند و آمین گفتند. مسلم به داخل خانه رفت. عمرو ربیع و شیث نیز وارد خانه شدند.
***
مسجد کوفه خالی بود و تنها در گوشه ای نیمه روشن، ابن خضرمی در کنار دو نفر دیگر نشسته بودند. یکی از آنها قلم و کاغذ در دست داشت و ابن خضرمی برای او دیکته می کرد: « بنویس! و سلام بر امیرمؤمنان که اطاعت از او بر همگان واجب است. »
مرد نوشت و بعد سر بلند کرد.
ابن خضرمی گفت: « حالا بخوان! »
مرد نامه را خواند: « اما بعد؛ مسلم بن عقیل به کوفه آمد و شیعیان علی، به نام فرزندش حسین، با او بیعت می کنند و پیمان می بندند. پس اگر به کوفه نیاز داری، مرد نیرومندی را بفرست که امر تو را اجرا کند و مانند تو با مردمان رفتار نماید، زیرا نعمان مردی سست و ترسوت. »
ابن خضرمی احساس کرد، جمله ناقص است. گفت: « بنویس، و یا خود را ناتوان نشان می دهد. »
مرد نوشت. ابن خضرمی نامه را از دست او گرفت و به دست مرد دیگری داد و گفت: « در هیچ منزلی استراحت نمی کنی! تا این که به شام برسی و این نامه را به امیرمؤمنان برسانی! »
بعد رو به بقیه کرد و گفت: « بدانید که اگر حاکم جدید به کوفه بیاید، ما از عزیزان و نزدیکان او خواهیم بود. »
مرد مصمم برخاست و از مسحد بیرون رفت. سوار بر اسب شد و به تاخت حرکت کرد. در گذر بعدی، به شتاب پیچید و ناگهان به اسب ابوثمامه برخورد که در حال گذر از همان جا بود. اسب شیهه ای کشید و ابوثمامه سریع آن را کنترل کرد. مرد هراس زده ابوثمامه را نگاه کرد. ابوثمامه گفت: « چه می کنی مرد!؟ »
مرد که از دیدن ابوثمامه بیشتر ترسیده بود، بدون هیچ حرفی روی برگرداند و به سرعت دور شد. ابوثمامه که از رفتار او تعجب کرده بود، ایستاد و تا پیچ بعدی او را نگریست. بعد سر تکان داد و مشکوک به راه خود رفت. از کوچه پس کوچه های خلوت و خاموش عبور کرد و به در خانه ی مختار رسید که همچنان باز بود. از اسب پیاده شد و به خانه رفت. یکی دو غلام در حیاط خانه مشغول رسیدگی به اسب های سر آخور بودند. ابوثمامه افسار اسبش را به یکی از غلامان داد و وارد خانه شد. مسلم بن عقیل، هانی، عمرو، ربیع، شبث و مختار در حال گفتگو بودند. ابوثمامه گفت: « سلام به مسلم بن عقیل و مردان بزرگ کوفه! »
مسلم گفت: « سلام رسول خدا بر تو، که برای یاری فرزندش خود را به زحمت انداختی و شب از روز نمی شناسی! »
ابوثمامه در مقابل مسلم به زانو نشست و چند کیسه پول از لیفه بیرون کشید و جلو مسلم گذاشت و گفت: « کاری که جز برای رضای مولایم حسین و جدش رسول خدا انجام دهم، همه بر باد است. این ها هدایایی است که شیعیان مولایم داده اند تا مسلم هر جا که صلاح می داند، خرج کند. »
مسلم گفت: « آنها را نزد خود نگه دار! که کوفیان برای یاری حسین بن علی، بیش از هر چیز به اسب و شمشیر و زره نیاز دارند. »
هانی گفت: « در کوفه آهنگرانی هستند که شمشیرهای آبدیده می سازد. »
ابوثمامه که گویی تازه حضور ربیع را احساس کرده بود، پرسشگر به او نگاه کرد. مسلم دست بر شانه ربیع گذاشت و گفت: « او جوان مشتاقی است از قبیله بنی کلب که شامیان پدرش پدرش را به جرم دوستی علی بن ابیطالب کشته اند. او به زودی داماد عمرو بن حجاج می شود. »
ابوثمامه گفت: « خدا به او و عمرو بن حجاج خیر دهد! »
مسلم گفت: « با او به بنی کلب برو! و اگر بشیر آهنگر را مطمئن یافتی، سفارش شمشیر و زره بده و شیخ بنی کلب را نیز از نامه حسین بن علی آگاه کن! »
عمرو گفت: « من پیشتر او و عبدالله بن عمیر را به یاری مسلم بن عقیل فرا خوانده ام. »
مسلم گفت: « عبدالله بن عمیر؟! »
#رمان_نامیرا #فصل_چهاردهم
زبیر بن یحیی جلوی مغازه خود در بنی کلب ایستاده بود. وقتی دید که بشیر آهنگر دست از کار کشید و زید نیز کوره را خاموش کرد و بشیر پیشبند کار را باز کرد و چیزهایی به زید گفت بعد از مغازه بیرون آمد، با خود گفت:« بشیر هیچگاه به این زودی دست از کار نمی کشید هنوز تا اذان ظهر مانده است.»
بشیر به سمت انتهای بازار رفت و زید نیز شروع به جمع و جور کردن وسایل مغازه شد. زبیر بیشتر مشکوک شد. آرام به سوی مغازه بشیر رفت.زید از دیدن او جا خورد و بیهوده سعی کرد خود را آرام نشان دهد. زبیر گفت:« خبری شده که بشیر نگران رفت؟»
زید گفت:« نه خبری نیست، به خانه رفت.»
زبیر از رفتار مشکوک زید مطمئن شد که خبری را از او پنهان میکنند. بی هیچ حرفی به سوی مغازه خود بازگشت.در همین حال اطراف را زیر نظر داشت و گویی بازار را کنترل میکرد.جلوی یکی از مغازهها مردی غریبه را دید که با صاحب مغازه گفت و گو می کرد و چنان گرم و هیجان زده حرف میزد که کنجکاوی زبیر را برانگیخت. صاحب مغازه که انگار ترسیده بود غریبه را به داخل مغازه کشید. زبیر خود را به مغازه رساند و حرفهای مرد که پشت به او داشت گوش داد. غریبه گفت:« همین است که مردم بدون ترس به دیدن مسلمبنعقیل میروند.»
فروشنده از دیدن زبیر بی تاب شد اما زبیر با لبخندی او را آرام کرد. گفت:« اینها که تو می گویی همه میدانند من خبر های مهم تری از کوفه دارم.»
غریبه تازه متوجه زبیر شد و گفت :«چه خبری مهمتر از این که تاکنون بیش از دوازده هزار نفر با مسلم بیعت کردند.»
چشم های زبیر گرد شد و نا باور بر جا ماند. فروشنده در سکوتی ترس آلود به سخن آنها گوش میداد. زبیر گفت:« دوازده هزار نفر؟!»
غریبه گفت :«هر روز هم بر تعدادشان افزوده می شود. مهم تر اینکه مسلم پیکی به سوی حسینبنعلی فرستاده و از او خواسته که هر چه زودتر به سمت کوفه حرکت کند.»
زبیر گفت :«عجب! پس کوفه بار دیگر به دست خاندان علی خواهد افتاد.»
غریبه گفت:« برای خلافت مسلمانان چه کسی شایستهتر از فرزند علی بن ابی طالب؟»
زبیر مضطرب از آنها دور شد و با خود گفت :«هیچ کس به خدا هیچ کس.»
و به سوی مغازه خود رفت اندیشید که بشیر هم به یقین برای کاری مهمتر مغازه را رها کرده بود.اما نمی دانست که او به خانه ربیع رفته بود و با ابوثمامه درباره ساخت شمشیر و زره سخن می گفت و می گفت که برای ساخت هفتصد شمشیر به وقت بیشتری نیاز دارم، آن هم با این مغازه کوچک! و ربیع که نمی خواست بشیر پاسخ رد ابوثمامه بدهد واسطه شد و گفت :«من هم می توانم کمک کنم. از امروز مرا نیز مانند پسرت زید در کار خود خواهید یافت.»
ابوثمامه از جا بلند شد و گفت :«تو از امروز کار خود را آغاز کن! من و ربیع نیز به دیدار عبدالله و عبدالاعلی می رویم.»
و به در خانه عبدالله رفتند.عبدالله از حضور ابوثمامه در آنجا و تعجب کرد. ابوثمامه با دیدن عبدالله جلو رفت و گرم سلام کرد:«سلام بر عبدالله بن عمیر!»
و او را در آغوش گرفت. عبدالله نیز به گرمی از ابوثمامه استقبال کرد و به همراه ربیع به اتاق رفتند. ام وهب از پس پرده اتاقی دیگر به سخنان آنها گوش می داد. ابوثمامه او را به همراهی با مسلم دعوت میکرد و میخواست به جمع یاران امام بپیوندد.
اما عبدالله همچنان به حرف خود بود و همچنان با دعوت امام مخالفت میکرد و می گفت :«به خدا سوگند، هرگز نمیخواهم رسول خدا را در حالی ملاقات کنم که بیعت خویش را با خلیفه او برداشته ام.»
ربیع گفت:« به راستی یزید در جایگاهی است که رسول خدا بود؟»
عبدالله گفت :«اگر چنین نبود مردم هرگز با او بیعت نمی کردند. به خدا پناه می برم که پس از سالها جهاد با مشرکان و کفار به مرگ جاهلیت بمیرم. که رسول خدا فرمود هر کس بمیرد در حالی که با خلیفه مسلمین بیعت نکرده باشد به مرگ جاهلیت مرده است.»
ابوثمامه گفت :«این نیز سخن دروغی است که معاویه به رسول خدا نسبت داده است تا سلطنت خویش را حفظ کند. من خود از فرزند رسول خدا شنیدم که او از جدش شنیده است که هر کس بمیرد در حالی که امام خویش را نشناخته باشد به مرگ جاهلیت مرده است و اکنون حسین بن علی امام من است؛ که جز به کتاب خدا و سنت جدیدش رفتار نمی کند.»
عبدالله برخاست و رو به پنجره اتاق و پشت به ابوثمامه ایستاد. ابوثمامه از جا بلند شد و به سوی عبدالله رفت. گفت :«حسین بن علی نه قصد آشوب و کشتار دارد و نه خود نمایی و ستمگری. او جز آنکه مسلمانان را به نیکی سفارش کند از بدی باز دارد هیچ قصدی ندارد و جز به اصلاح امت جدش به هیچ چیز نمی اندیشد.»
#رمان_نامیرا #فصل_شانزدهم
عبدالاعلی و ربیع و بقیه به دروازه کوفه رسیدند. شریک نیز همراه آنان بود. به محض ورود به کوفه شریک ایستاد. عبدالاعلی گفت:« اگر کمی طاقت بیاوری تا خانه مختار راهی نیست.»
شریک گفت:« بستگانی در قبیله مراد دارم که چشم انتظار من هستند.»
ربیع گفت :«مگر نگفتی که به دیدار مسلم بن عقیل آمدهای؟»
شریک گفت :«گفتم اما دوست ندارم که بیمار و رنجور به دیدار مسلم بروم.»
و سریع به راهی دیگر رفت. ربیع به رفتار او مشکوک شده بود. روبه عبدالاعلی پرسید :«عجیب نیست که تاکنون با اشتیاق از مثل میگفت و حالا با اکراه از ما جدا شد؟!»
عبدالاعلی گفت :«نه اشتیاق او برای ما سودی داشت،نه اکراهش زیان؛پس زودتر برویم که هم به دیدار مسلم برسیم و هم به جشنی که عمرو برای تو و عروست تدارک دیده.»
......
مراسم عروسی ربیع و سلیمه بود. گروهی از مردان در میانه مجلس مردان رقص شمشیر میکردند.جماعت شادمان در حال گفتوگو با یکدیگر بودند و غلامان با میوه و شربت و شیر از آنان پذیرایی می کردند. عمروبن حجاج در بالای مجلس نشسته بود. در یک سمت او روی و در سمت دیگرش عبدالاعلی و هانی بن عروه نشسته بودند. شبث بن ربعی نیز کنار ربیع بود.غلامی با سبد بزرگ میوه نزدیک شد و آن را جلوی عمرو بن حجاج گذاشت. عمرو نگاهی به جماعت انداخت تا از کیفیت پذیرایی از آنان مطمئن شود. بعد رو به هانی کرد و در واقع میخواست از او اجازه بگیرد. هانی با لبخند و اشاره سر به او اجازه داد. عمرو برخاست و رو به مهمانان ایستاد و گفت:« امروز ما دو بهانه برای جشن و شادمانی داریم؛ یکی عروسی دخترم سلیمه با بهترین جوان بنی کلب که در پاکی و صداقت چون پدرش شناخته شده، و دیگری بیعت قبیله بنی کلب با مسلم بن عقیل.»
بعد دست بر شانه عبدالاعلی گذاشت و گفت:« این شجاعت و دلیری عبدالاعلی را هرگز فرزندان بنی کلب هرگز فراموش نخواهند کرد. پس بخورید و بیاشامید که خداوند بهترین نعمت های خود را برای مومنان آفریده است.»
دوباره رقص شمشیر و پایکوبی آغاز شد.در قسمت زنانه، امربیع روعه و امسلیمه و زنان دیگر گرد سلیمه جمع شده بودند. یکی گردنبند او را به گردنش می بست.دیگری لباس و روسری اش را مرتب می کرد و دیگری بر دستانش حنا می زد. سلیم آرام سر برگرداند و ربیع را دید که با پدرش شادمانه گفت و گو می کردند. ربیعی نیز یک لحظه سر بلند کرد و نگاهش با نگاه سلیمه گره خورد. مسلیمه از درگاهی قسمت زنان دیسی را که در آن تکیه ای جواهر بود به مهمانان نشان داد. گفت:« این هدیه روعه، همسر هانی، به عروس قبیله است.»
زنان کل کشیدند. عمرو با اشاره سر از روعه تشکر کرد. روعه که در کنار ام سلیمه بود لبخند زد و گفت :«ارزش سلیمه بیش از این جواهرات است چرا که هانی در محبت به سلیمه با پدرش رقابت میکرد.»
هانی سنگین و پر ابهت سر تکان داد و گفت:« شادمانی من بیشتر از این است که عمرو دخترش را به جوانی داد که از دوستداران خاندان علی است و اگر جز این بود یقین دارم که سلیمه به مرگ راضی تر بود تا ازدواج.»
هانی سوی ربیع گرفت.گفت :«این تیغ جز خون دشمنان خدا و رسولش را بر زمین نریخته یقین دارم داماد عمرو هم جز در راه حق از آن بهره نخواهد برد.»
ربیع شمشیر را گرفت و بوسید. رقص شمشیر شدت گرفت. همزمان مردی هیجانزده وارد شد اما سعی کرد توجه مهمانان را جلب نکند. شبث متوجه او شد. مرد آرام در گوش یکی از مهمانان چیزی گفت. او نیز در گوش دیگری گفت. حالا عمرو بن حجاج هم متوجه شده بود. مرد به همراه یکی از مهمانان بیرون رفتند. عبدالاعلی که گرم خوردن بود عمرو را به حرف گرفت. یکی دو نفر دیگر نیز بیرون رفتند. هانی نیز متوجه آنها شد.شبث وقتی دید دو نفر دیگر نیز در گوشی صحبت کردند و بعد از مجلس بیرون رفتند، او نیز آرام خود را کنار کشید و بعد برخاست و در شلوغی جشن بی آن که حتی عمرو متوجه شود بیرون رفت و سریع وارد کوچه شد و دید که مردم همه به یک سو می رفتند. به تندی جلو رفت و خود را به گروهی از مردم رساند. پرسید:« کجا می روید؟!»
مردی هیجان زده گفت:« حسین بن علی!»
و به سرعت رفت. شبث بیشتر کنجکاو شد و جلوی یکی دیگر را گرفت. پرسید :«حسین بن علی چه شده!؟»
«به کوفه آمده به سوی دارالعماره میرود.»
شبث ناباور و حیرت زده به دنبال جماعت رفت. نزدیک مسجد کوفه گروهی از مردم را دید که گرد چند سوار حلقه زده بودند و با پایکوبی و شادمانی آنها را همراهی میکردند. پیشاپیش سواران مردی سبز پوش با امامه ای سیاه در حال حرکت بود. شبث نیز خود را به جمعیت مشتاق رساند و سعی کرد نزدیک تر برود.صدای دف و ساز عروسی از دور شنیده می شد و گروه مردان رقصنده در عروسی همچنان با همراهی ساز و دف به پایکوبی مشغول بودند. حالا مردم آشکارا بیرون می رفتند. ام سلیمه و روعه از اتاق زنانه نگران و پرسشگر به عمرو و هانی اشاره کردند. عمرو با اشاره او را آرام کرد. اما هانی به سراغ روعه رفت.
#رمان_نامیرا #فصل_هیفدهم
محمد بن اشعث و ابن خضرمی و گروه پیرمردان همیشگی در تالار قصر منتظر ورود عبیدالله بودند. چند نفر دیگر نیز در گوشه ای از تالار در حال جروبحث با یکدیگر بودند و پیدا بود که برای حل اختلافات خویش آمده بودند. صدای پای گروه نگهبانان از بیرون به گوش رسید. آنها که در تالار بودند. سکوت کردند و به احترام ایستادند. شش نگهبان در دو صف وارد شدند و به دنبال آنها عبیدالله بن زیاد با لباس های فاخر و هیبتی سنگین به تالار آمد. همه تعظیم کردند و سلام دادند. عبیدالله بی آنکه به کسی نگاه کند، یکراست به سراغ تخت رفت و بر آن نشست. انگار تشت زیر تخت کمی ناراحت بود، بالشی از کنار تخت برداشت و بر تشت گذاشت و روی بالش نشست. ابن اشعث و ابن خضرمی، در حالی که هنوز سر به زیر داشتند، زیر چشمی به امیر نگریستند. کثیر بن شهاب که با امیر وارد شده بود، کنار تخت ایستاد. وقتی عبیدالله در جایش مستقر شد، اشاره کرد تا همه سر بلند کنند. محمد بن اشعث نخستین کسی بود که به او خوشامد گفت: « امیر عبیدالله زیاد با ورود به کوفه، تمامی دوست داران خلیفه را شاد کردند و تمامی گمراهان را ناامید؛ امیدوارم دشمنان خلیفه به تیغ امیر هلاک گردند. »
تمامی پیرمردان و حاضران، سخنان ابن اشعث را تأیید کردند. عبیدالله به ابن اشعث اشاره کرد که نزدیک تر برود. بعد گفت: « ابن اشعث! جایگاه تو نزد من بسیار عزیز است. »
ابن اشعث جلو رفت و در سوی دیگر تخت امیر ایستاد. عبیدالله تک تک جماعت را از نظر گذراند تا به ابن خضرمی رسید. رو به ابن اشعث کرد. گفت: « هیچ یک از شیوخ و بزرگان قبایل را در جمع نمی بینیم. »
ابن اشعث گفت: « خداوند مقرر فرموده که بزرگان کوفه به تدبیر امیر هدایت شوند؛ و اگر لجاجت کنند؛ به هلاکت خود رضا داده اند. »
بعد به ابن خضرمی اشاره کرد و گفت: « این مرد پسر خضرمی است که از بی تدبیری نعمان و زبونی او در مقابل شورشگران به تنگ آمده بود و نامه ای برای امیرمؤمنان به شام فرستاد که به سبب آن، پسر معاویه بهترین تصمیم را گرفت و پسرزیاد را به تأدیب کوفیان فرستاد... و اکنون چشم امید به فضل و سخاوت امیر دارد. »
ابن خضرمی تعظیم کرد. عبیدالله به اشاره او را فراخواند. ابن خضرمی جلو رفت. امیر کیسه ای پول به او داد. ابن خضرمی شادمان کیسه را گرفت و به جای خویش بازگشت. عبیدالله سر در گوش ابن اشعث برد و آهسته گفت: « او را برای کاری به بصره بفرست؛ که بازگشت نداشته باشد. دوست ندارم بار دیگر کسی را در مقابل دیدگانم ببینم که حرمت امیر خویش را، به شکایت و سعایت زیر پا می گذارد. »
ابن اشعث تعظیم کرد. ابن خضرمی زیر چشمی نگاه می کرد. ابن اشعث به نزد او رفت و در گوش ابن خضرمی سخنی گفت که او خرسند لبخند زد. بعد تعظیمی به عبیدالله کرد و از تالار خارج شد. ابن اشعث به گروهی دیگر اشاره کرد و گفت: « اینان گروهی هستند که با یکدیگر اختلاف دارند و آمده اند تا به حکم امیر گردن نهند. »
عبیدالله گفت: « مگر کوفه قاضی ندارد که وقت امیر را به اختلاف خویش می گیرند؟! »
ابن اشعث گفت: « شریح قاضی در کوفه است، اما نعمان بن بشیر ترجیح می داد، خود میان مردم حکم کند. از این رو شریح خانه نشین شد. »
عبیدالله گفت: « و شریح نیز راضی است که از بیت المال بخورد و در خانه بماند. »
به کثیر بن شهاب رو کرد و گفت: « به خانه شریح قاضی برو و بگو هم اکنون به دیدار ما بیاید و اگر سستی کرد، با زنجیر او را بیاور! »
کثیر بن شهاب بی درنگ بیرون رفت و عبیدالله ادامه داد: « شما هم به مسجد بروید، تا شریح را به دادتان بفرستم! »
همه بیرون رفتند و عبیدالله به پیرمردان نگریست و گفت: « و اینان؟ »
ابن اشعث گفت: « اینان ریش سفیدانی هستند که نعمان را مشورت می دادند تا بهترین حکم را بدهد. »
ابن زیاد گفت: « امیری که پیرمردان رو به قبله مشاورش باشند، جز به ترس و احتیاط حکم نمی کند. »
بعد رو به پیرمردان گفت: « شما هم به خانه هایتان بروید و خدا را بر این عنر طولانی شکر کنید و چشم به راه ملک الموت بمانید. »
رو به ابن اشعث ادامه داد: « هر کدامشان مردند، مرا خبر کن تا به قدرشناسی از خدمت شان بر جنازه شان نماز و قرآن بخوانم! »
پیرمردان رنجیده و ترسیده بیرون رفتند. سپس امیر رو به ابن اشعث کرد. گفت: « مردم را نیز برای نماز خبر کنید که همه حاضر شوند. سخنان مهمی با آنان دارم. »
***
کثیر بن شهاب سوار بر اسب به همراه دو نگهبان از کوچه ای گذشت و در مقابل خانه ی شریح قاضی ایستاد و از اسب پیاده شد. یکی از سربازان همراهش در زد. غلام شریح قاضی در را باز کرد. از دیدن کثیر بن شهاب جا خورد. کثیر گفت: « به شریح قاضی بگو که پسر شهاب بسیار عجله دارد تا او را به نزد امیر عبیدالله ببرد! »
غلام گفت: « آقایم در حال نماز است. »
« الان چه وقت نماز است! صبر امیر بسیار کم تر از صبر خدای امیر است. »
#رمان_نامیرا #فصل_هجدهم
عمرو گفت :«هرگز به یاد نمی آورم در خانه عبدالله بسته باشد.»
عبدالاعلی گفت :«شرمم باد که تو را در قبیله ات گوشه نشین و تنها ببینم.»
زبیر جلو آمد. اموهب نزدیک تر شد و کنار عبدالله ایستاد.زبیر نصیحت گر و دلسوزانه گفت:« همه اینها خویشان و دوستان تو اند چرا از کسی کنار می گیری که جز خیر برای تو نمی خواهد.»
عبدالله به سلیمه و بعد به ربیع نگاه کرد که شرم زده کنار عمرو ایستاده و سر به زیر داشت.
بعد رو به عمرو کرد و لبخند زد و گفت:« وصلت مبارکی است. از خداوند میخواهم به آنها برکت دهد.»
عمرو ناخرسند سر تکان داد. گفت :«من به اطمینان تو راضی به این وصلت شدم نمیدانستم در نیمه راه رهایشان می کنی.»
ام وهب برای حمایت از عبدالله و همدلی با عمرو وساطت کرد. گفت :«درباره عبدالله اینگونه قضاوت نکنید که او پیش از همه این وصلت را میخواست و بیش از همه آرزو دارد مسلمانان چون دوران رسول خدا با برادری زندگی کنند.»
سپاس راه باز کرد و گفت:« و خانه عبدالله هنوز هم خانهی همه برادران اوست.»
عبدالله نگاهی به اموهب و نگاهی به عمرو و بقیه انداخت و ناچار راه باز کرد. ام وهب خوشنود ازتصمیم عبدالله لبخند زد. با اشاره دست از نوازندگان خواست شروع کنند. دوباره ساز و دهل و پایکوبی آغاز شد و جماعت به دنبال عمرو و عبدالاعلی وارد خانه شدند. سلیمه و ام ربیع نیز وارد شدند.اموهب با آغوش باز از سلیمه استقبال کرد و او را همراه امربیع و ام سلیمه به داخل خانه برد.بزرگان بنی کلب نیز به همراه عبدالله وارد خانه شدند و بقیه جماعت در حیاط خانه به پایکوبی ادامه دادند. مردان بنی کلب به همراه عمروبنحجاج وارد اتاق شدند و گرداگرد نشستند. عمرو در بالای اتاق نشست و ربیع و عبدالاعلی در دو سوی او نشستند. در اتاق دیگر زنان گرد سلیمه را گرفته بودند و گرم و شاد گفت و گو می کردند.عبدالله که کنار پستوی در کنج اتاق بود ردایی رنگارنگ و زربفت را برداشت و به سوی ربیع آمد و گفت:« این دیبای چینی است که از سرداری ایرانی تحفه گرفتم و آن را زیبنده داماد عمرو به حجاج می دانم.»
عمرو برخاست و ردارا از عبدالله گرفت و آن را باز کرد و به همه نشان داد. زبیر که مشغول خوردن سیب بود با تحسین به آن نگریست. عمرو هدیه عبدالله را به ربیع داد. ربیع آن را بوسید و بر زانو گذاشت.ام وهب نیز از اتاق زنان در صندوقچه خاتم کاری شده را باز کرد و دو گوشواره طلا بیرون آورد.اموهب گفت:« این دو گوشوار زرین تحفه ای است از ایران که به عروس ام ربیع هدیه میدهم.»
در جعبه را بست و آن را به سلیمه داد او را بوسید. زبیر در حالی که سیب نیم خورده ای در دست داشت رو به جماعت کرد و گفت :«می دانستم که عبدالله بن عمیر هرگز به قبیله اش پشت نمی کند.»
عبدالاعلی گفت:« آری به خصوص وقتی که پیروزیهای بزرگ در انتظار ماست.»
عمرو گفت :«اما من همچنان تردید را در چشمان عبدالله میبینم.»
ربیع به عبدالله نگریست. عبدالله گفت:« من هرگز در تردید زندگی نکردهام. و به آنچه تا کنون گفته ام هنوز هم یقین دارم.»
عبدالاعلی گفت :«کاش در کوفه بودی و میدیدی مردم چگونه گرد مسلم را گرفتهاند و چنان چشم به راه حسین بن علی هستند که گمان می کنی پیامبری تازه میخواهد مبعوث شود.»
ربیع امید داشت نظر تازه ای از عبدالله بشنود.عمرو :«گفت کوفه در دست ماست! تا جایی که عبیدالله برای ورود به کوفه خود را در امان ندید و به هیبت حسین بن علی به دارالاماره رفت.»
عبدالله از شنیدن نام عبیدالله تعجب کرد. گفت «عبیدالله؟!»
عمرو گفت:« پسر زیاد که در بدروزگاری به حکومت کوفه آمده و بخت خود را واژگون کرده.»
عبدالله گفت :«پس خلیفه هم از کار کوفیان آگاه شده است.»
عبدالاعلی گفت:« دیر نیست که اهل بصره و مدینه و مکه هم به کوفیان بپیوندند.»
زبیر گفت:« و حتی یمن و مصر.»
عبدالله خونسرد و حسرت آلود به جمع نگریست.گفت:« هنوز پسر زیاد بر جایگاه خود ننشسته با او مخالفت می کنید؟! این چه آتشی است که در خانه خود انداخته اید و گمان میکنید دنیا را به آتش کشیده اید؟!»
#رمان_نامیرا #فصل_نوزدهم
عمرو بن حجاج دو لنگه در را باز کرد. خسته و عرق ریزان وارد خانه شد. از رو به رو ام سلیمه جلو آمد و سلام کرد. عمرو سرسری پاسخ داد. چشمان ام سلیمه، سرخی بعد از گریه را داشت که ته مانده بغض خود را فرو خورد. عمرو در حالی که دستار از سر بر داشت و آن را به ام سلیمه می داد، وارد اتاق شد. خستگی او با شوری همراه بود که متوجه حال ام سلیمه نشد. عمرو گفت: « مردان مذحج حتی کودکان خود را برای تمرین جنگ و شمشیرزنی به میدان آورده بودند. »
ام سلیمه گفت: « پس جنگ نزدیک است! »
عمرو قبای خود را از روی دوش برداشت و به ام سلیمه داد و نشست تا پای بند خود را باز کند. گفت: « کاش مسلم انقدر احتیاط نمی کرد. به یک فرمان او می توانیم عبیدالله را به زیر بکشیم و ... نمی دانم این چه سستی است! »
ام سلیمه قبا و دستار عمرو را بر دیوار آویخت و گفت: « او پسر زیاد است و من از حیله های او می ترسم. »
عمرو پای بند خود را باز کرد. گفت: « اگر حسین بن علی اکنون در کوفه بود، آن می کرد که من می گویم، اما مسلم بن عقیل... آه! »
به پاهایش هوا خورد و احساس سبکی کرد. به عادت همیشگی سلیمه را صدا زد: « سلیمه، آب! »
مادر بغض کرد و به گریه افتاد. عمرو گویی تازه غیبت سلیمه را احساس کرده بود. خاموش و سرد به دیوار تکیه داد و زانو در بغل گرفت. ام سلیمه گفت: « تو وقتی تشنه و خسته به خانه می آیی به یاد سلیمه می افتی. من چه کنم که در هر نفس ام یاد اوست و جای خالی اش را همه جا می بینم. »
عمرو بیهوده سعی می کرد به خود مسلط شود. یکباره بلند شد و به طرف پنجره رفت. گفت: « جوری از سلیمه می گویی، که انگار از دنیا رفته! »
« از دنیای من رفته؛ فقط به این دلخوشم که به میل خود رفت و ربیع را انتخاب خودش بود. »
عمرو که از بیرون نگاه می کرد، چشمش به ابوثمامه افتاد که جلو در با غلامش گفتگو می کرد و پیدا بود که سراغ عمرو را می گرفت. سریع برگشت و هنگام بیرون رفتن، یک آن به ام سلیمه نگریست. گویی تازه متوجه چشمان قرمز و خیس او شده بود. گفت: « اشک های تو جز آن که غمت را همیشه تازه نگه دارد، هیچ سود دیگری ندارد. »
عمرو بیرون رفت و ام سلیمه رو به پنجره ایستاد: « چه کنم که تنها دوای دلتنگی ام گریه است. »
از همان جا دید که عمرو و ابوثمامه در حال گفتگو با یکدیگر بودند و ابوثمامه دلگیر و نگران چیزهایی به عمرو می گفت. اما گویی مسائل کوفه هم اهمیت خود را نزد او از دست داده بودند. بی تفاوت رو برگرداند و پشت به پنجره ایستاد و نفهمید که ابوثمامه بد گمانی خود را از شبث بن ربعی برای عمرو می گفت و عمرو می کوشید او را آرام کند. عمرو گفت: « شاید احتیاط بیش از حد شبث، تو را بد گمان کرده. »
« یقین دارم که کثیر بن شهاب نزد او بود و نمی خواست با من رو به رو شود. »
عمرو گفت: « کیاست او را به نفاق تعبیر نکن! »
« چه کیاست، چه احتیاط، مرا نسبت به خود به تردید انداخت. »
همزمان محمد بن اشعث از انتهای گذر به خانه ی عمرو نزدیک شد. ابن اشعث با دیدن عمرو لبخند به لب آورد و با اشتیاق به او نزدیک شد: « سلام بر بزرگ مذحج، عمرو بن حجاج زبیدی! »
و او را در آغوش گرفت و گفت: « مدتی است که اشتیاق دیدار تو را دارم. »
ابوثمامه گفت: « تو اشتیاق دیدار عمرو را داری، یا عبیدالله؟! »
ابن اشعث کنایه ابوثمامه را با لبخند پاسخ داد: « امیر عبیدالله دوست می داشت بزرگان کوفه به دیدارش بروند؛ که نرفتند. »
عمرو گفت: « کسی که با پسر عقیل دیدار کند، نیازی به دیدار عبیدالله ندارد. »
ابن اشعث گفت: « این بی مهری برای امیر که بزرگان را به بخشش های خود بشارت داده، بسیار سنگین است. »
ابوثمامه گفت: « کاش بخشش های امیر تو، شامل همه ی مسلمانان می شد. »
ابن اشعث حضور ابوثمامه را مزاحم می دید، اما چاره ای جز پاسخ مناسب نداشت. گفت: « او در مسجد گفت که با همه ی فرمانبرداران به نیکی و انصاف رفتار می کند. »
ابوثمامه گفت: « این رسم تازه ای در خاندان امیه نیست. »
ابن اشعث احساس کرد نخست باید ابو ثمامه را قانع کند. گفت: « امیر برای جبران گذشته ها به کوفه آمده، کینه های کهنه را زنده نکنیم و زندگی امروز خود و فرزندانمان را فدای گذشته نکنیم. »
عمرو گفت: « اما ذلت و زبونی امروز کوفیان، به خاطر سستی و ترس گذشته است که هرگز فراموش نمی شود. »
ابن اشعث اغواگرانه رو به عمرو کرد و گفت: « ما از شکوه و جلال دوران رسول خدا بسیار شنیده ایم، اکنون مائیم که باید شکوه آن دوران را زنده کنیم، نه کینه های بعد از رسول الله را. »
ابوثمامه گفت: « من دوران رسول خدا را در شکوه و جلالش ندیدم، بلکه در عدالت و دینداری اش دیدم که در بنی امیه، نه عدالت دیدیم، نه دینداری! »
ابن اشعث احساس کرد با حضور ابوثمامه، بحث او بی تأثیر خواهد بود.
#رمان_نامیرا #فصل_بیستم
ام ربیع بر سکوی کنار تنور نشسته بود و گندم در هاون می کوبید. لحظه ای بعد، دست از کار کشید و رو به پنجره ی اتاقی کرد که ربیع و سلیمه با یکدیگر گفتگو می کردند. او تنها ربیع را دید که پشت به پنجره ایستاده بود و سلیمه را ندید که در گوشه اتاق، پای صندوقچه ای نشسته بود و لباس های ربیع را مرتب می کرد. بعد در صندوقچه را گذاشت. ربيع ایستاده بود و در حالی که ردا به تن می کرد، به سخنان سلیمه گوش می داد که می گفت:« هر وقت پدرم خشمگین میشد، من لباس رزم به تن می کردم و او از هیبت پسرانه ی من لذت می برد و خشمش فروکش می کرد. او که شمشیرزنی و اسب سواری به من می آموخت، همواره کینه ی شامیان را در دلم می کاشت. من از دختر بودن خود شرمنده و نفرت زده بودم و هر وقت دلم می گرفت به خانه ی عمه ام، که همسر هانی بن عروه است، می رفتم و به تلافی رفتار پدرم، از اهل شام و معاویه به نیکی یاد می کردم. هانی هم لبخندی می زد و مرا آرام می کرد. بعد از معاویه و خاندانش می گفت و از علی و پسرانش، از عمار یاسر و حجربن عدی، از ابوذر و مالک اشتر... و من دریافتم که خاندان امیه چگونه با نیرنگ و فریب بر مسلمانان مسلط شدند و هرگز به دین رسول خدا عمل نکردند.»
ربيع آرام به او نزدیک شد و به کنایه سخن گفت:«
از هانی نپرسیدی که چرا مسلمانان خون یکدیگر را می ریزند تا دین رسول خدا را یاری کرده باشند؟! در حالی که رسول خدا جز با مشرکان و کفار نمیجنگید؟!»
سليمه انتظار چنین سخنی را از ربيع داشت و پیدا بود که پیش از این نیز با یکدیگر بسیار گفتگو کرده بودند. خونسرد سر بلند کرد و به ربيع نگریست و گفت:« پرسیدم!»
اما ربيع انتظار این پاسخ را نداشت. پرسید:« اخب.. چه گفت؟»
« گفت بنی امیه از دین خدا بهره نمی گیرند، مگر آنچه آنها را به دنیا نزدیک می کند. آنها در عمل فرمان خدا را بر خود مشتبه می سازند تا عذری برای گناهانشان داشته باشند.»
مکثی کرد و وقتی تأثیر سخن خود را بر ربیع دید، به سخن ادامه داد:« هانی گفت؛ عمار یاسر در جنگ صفین بر سر معاویه فریاد زد که ما پیش از این، بر سر نزول آیات با شما جنگیده ایم و امروز، بر سر تأویل و تفسیر آن با شما میجنگیم... و اکنون ما باید آن کنیم که عمار کرد!»
ربيع گیج و سرگردان چرخی زد و در حالی که دستار آویخته ی را از روی دیوار برمی داشت و از اتاق بیرون می رفت، تردید خود را همچنان باقی گذاشت. گفت:
« کاش در زمان رسول خدا به دنیا آمده بودم، تا هیچ شبهه و تردیدی در من راه نمی یافت.» وقتی بیرون رفت. سلیمه با حسرت از این که ربیع نماند تا پاسخ او را بشنود آرام با خود گفت:
« من هم همین را به هانی گفتم و او پاسخ داد. »
و در صندوق را بست. ربيع بدون توجه به مادر، از کنار او گذشت و مادر در حال کار، او را زیر نظر داشت و چون حال آشفته ى ربيع را دریافت، او را به حال خود گذاشت. ربيع بیرون رفت و لحظه ای بعد، سلیمه به حیاط آمد و کنار ام ربیع ایستاد. گرچه ظاهرش آرام بود، اما با لحنی نگران رو به مادر کرد و گفت:
» ربيع سخنانی می گوید که نگرانم می کند. »
ام ربیع نیز پیدا بود که برای دلتنگی های سلیمه آماده بود. گفت:« نگران نباش، ربيع شعله ای است که نسیم موافق می تواند او را هدایت کند.»
به خدا سوگند نه ثروت ربيع و نه شهرت پدرش؛ که فقط شور او در پاری پدرم و اشتیاقش به مولایم حسین، مهرش را بر دلم گذاشت. »
ام ربیع دست از کار کشید و همدلانه به سلیمه لبخند زد و گفت:«جوری از ربیع می گویی که مرا می ترساند. او اولین مردی است از بنی کلب که بت مسلم بن عقیل بیعت کرد. »
« و شاید اولین مردی که در بیعت خود تردید کرد.»
ام ربيع برخاست و مقابل سلیمه ایستاد . دست او را در دست گرفت و در چشمانش به مهر نگریست و گفت:« همسری چون تو می تواند او را در راهی که خودش برگزیده مطمئن سازد.»
گرچه این سخن سلیمه را قانع نکرد، اما مهر ام ربيع او را آرام کرد.
***
در بازار بنی کلب، زبیر جلو مغازه ی بشیر ایستاده بود و با ربیع و زید و بشیر گفتگو می کرد. عبدالله بن عمیر سوار بر اسب وارد بازار شد. زبیر و بشیر با دیدن او از جمع جدا شدند. زبیر به مغازه ی خود رفت و بشیر نیز پشت سندان نشست و بی اعتنا به عبدالله به کار مشغول شد. ربیع با دیدن عبدالله مشتاق جلو رفت.
« سلام به عبدالله! »
عبدالله گرم پاسخ داد:« سلام به پسر عباس! »
و در حالی که به راه خود ادامه می داد، گفت:« تو چرا مغازه ای در بازار نمی گیری؟ پدرت که تاجر خوبی بود. »
ربیع که دوست داشت، بیشتر با عبدالله صحبت کند، با رفتن او ناچار ماند و از پشت سر او را تماشا کرد و گفت:« می گیرم، بزودی می گیرم. »
#رمان_نامیرا #فصل_بیست_و_یکم
همه به وحشت افتادند و عبدالله بن عمير از این حکم عبیدالله جا و وقتی وحشت را در چهره جماعت دید، رو به عبیدالله کرد و
گفت: « من از تدبیر امیر بیش از اینها انتظار داشتم، این چه حکمی است که اگر یکی خطا کند، همه ی اهل قبیله اش مجازات شوند.»
هانی گفت: «این حکم در قانون سبتيان و مجوس و مشرکان هم نیست!»
ابن زیاد احساس کرد که بیش از حد تند رفته است. گفت:« آیا اقتدار سرزمین اسلامی، نباید آرامش مسلمانان را به دنبال داشته باشد تا کسی جرأت نکند، به طمع مال و مقام، مردم را به سرکشی و خروج از اسلام فرابخواند؟!»
هانی گفت: «شکوه و اقتدار رسول خدا را در عدالتش دیدیم، نه در شمشیر و سنان و زنجير! »
عبیدالله از این سخن هانی به خشم آمد، اما خوب می دانست، در چنین شرایطی جایی برای قدرت نمایی نداشت. سخن هانی برای عبدالله نیز تازگی داشت و او را به فکر فرو برد. ابن زیاد گفت:« آیا شورش و آشوب عدالت است؟!»
در همین حال کثیر بن شهاب وارد تالار شد و سلام کرد. عبيدالله به سوی کثیر بن شهاب رفت. گفت:« زود بگو آیا مسلم را یافتی؟»
ابن شهاب نگاهی به جمع انداخت. هانی نگران شد و احساس خطر کرد. کثیر بن شهاب به عبیدالله نزدیک شده و آهسته صحبت کرد و هانی با دقت و نگران به او نگریست و منتظر واکنش عبیدالله ماند هر لحظه بیشتر خشمگین می شد. پیدا بود که به آنچه می خواسته نرسیده بود. به تندی بازگشت و دوباره بر تخت نشست. گفت:« تمام دروازه های کوفه را ببندید. تا این مرد هاشمی نتواند از شهر خارج شود. هیچ کس حق ورود و خروج ندارد، مگر آن که از او مطمئن باشید.»
بعد رو به عبدالله کرد و در واقع می خواست پاسخ اعتراض او را بدهد. گفت:« آیا کسی که یک شهر را به آشوب کشیده و میان مردم نفاق افکنده، نباید به عاقبت کار خود بیاندیشد؟!»
سپس رو به جمع گفت:« مسلم در خانه ی هر کس پیدا شود. آن خانه بر سر اهلش ویران خواهد شد. مقرری تمام اهل آن قبیله را قطع می کنیم. بزرگ و شیخ آنان هم به زاره تبعید خواهد شد... »
عبدالله دلگیر و اخم آلود، چند گام به عقب، از عبيدالله فاصله گرفت که می گفت:« پس به سود شماست که هر کس خبری از مسلم دارد، ما را آگاه کند.»
عبیدالله که متوجه عقب نشینی عبدالله شد، از تخت پایین آمد آرام و با لبخند کیسه ای زر از لیفه اش بیرون کشید و به او نزدیک شد و گفت:« و هرکس در عمل و در زبان و گفتار خلیفه را یاری کند، شامل
بخشش های بی حساب ما خواهد شد.»
کیسه زر را به سوی عبدالله گرفت. عبدالله نگاهی به کیسه و نگاهی به ابن زیاد انداخت. هانی با خشم به عبدالله نگریست. عبدالله بی آنکه کیسه را بگیرد، در چشم عبيدالله خيره شد. گفت:« من به آن چه می گویم ایمان دارم، و پاداش ایمانم را از خداوند می طلبم. خشم و خشنودی امیر و حتی خلیفه هم در برابر خدا و رسولش بسیار ناچیز است. من آنچه در توان دارم برای جلوگیری از خونریزی میان مسلمانان به کار خواهم گرفت. »
عبدالله با سر از عبيدالله خداحافظی کرد و بیرون رفت. عبيدالله گرچه از رد کردن هدیه اش دلخور شده بود، موضع عبدالله او را آسوده کرده بود. پشت به جماعت کرد و آرام به سوی تخت خویش رفت و گفت:« همه مرخصند! جز عريفان که بخشی از سهم سالانه ی قبیله ی خود را از خزانه می گیرند و میان مردم تقسیم می کنند.»
سران قبایل سر فرود آوردند و بیرون رفتند. هانی و شبث نیز در حال خروج بودند که عبيدالله بی آنکه روبرگرداند، هانی را صدا زد:« هانی! »
هانی در جا ایستاد . گویی در همین یک لحظه، دهها فکر و
اندیشه ی دلهره آور، درون او را بهم ریخت. شبث نیز ناخودآگاه ایستاد و هر دو رو برگرداندند. هانی گفت:« بله امیر! »
عبیدالله گفت: «شنیده ام شریک بن اعور در خانه ی توست. » هانی کمی آرام شد. نفسی به راحتی کشید و گفت:« بله، اما بیمار و رنجور! »
« سلام مرا به او برسان! از او به خوبی مراقبت کن، اما با من مخالفت نکن که نه برای تو عاقبت خوبی دارد، نه برای کوفه و کوفیان!»
هانی دوباره نگران شد. از قصر بیرون رفت. عبيدالله رو به ابن اشعث کرد و گفت:« من به این مرد مشکوکم، باید هر طور شده، خانه ی او را جستجو
کنیم. »
ابن اشعث گفت: «هانی شیخ قبیله مراد است و خانه اش حریم است، بدون اذن خودش نمی توانیم وارد خانه اش شویم.»
عبیدالله که تاب چنین پاسخ هایی را نداشت، دندان به هم سایید و به فکر فرو رفت. بعد به اشاره ای، ابن اشعث را مرخص کرد. پس از رفتن او، از دری دیگر معقل وارد شد. ابن زیاد که پیدا بود در انتظار او بوده، سریع جلو رفت و پرسید:« بگو ببینم خبری به دست آوردی؟»
معقل گفت: «خیر امیر! اما میدانم که یاران مسلم در تنگدستی هستند و از کمک های دیگران استقبال می کنند، اگر امیر پولی اختیار من قرار دهند که... »