eitaa logo
˼ عَــین‌شـین‌قـاف ˹
25.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
472 ویدیو
2 فایل
‹ ﷽ › متولـد : ¹³⁹⁹.⁷.¹⁹ ️خواستم‌شعری‌بگویم ꧇)! بـٰاحروفےغیرعشق‌هرچھ‌آمد عین‌بودو شین‌بودو قـٰاف‌بود🔗♥️ کپـے؟ بجز استفادھ شخصے راضی نیستیم🌱 راه ارتــــــبـــــاطــــی: @admin_aen_shin_ghaf
مشاهده در ایتا
دانلود
مَنـ را بِه جُــز خیالَت فِڪــرِ دِگَر نَباشَــد...❤️✨ •😻[ •🌿[ || @aen_shin_ghaf ||
‍‌روایت‌عاشقانه وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم... میگفت: "جااان دل هادی...؟😍 چیه فاطمه...؟" چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود... فقط اشک میریختم و ناله میزدم... دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن... از دل تنگم گفتم...❤ از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش... نوشتم "هادی... فقط یه بار... فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..." نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم... بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم...😍 دیدمش… با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم... "جاااان دل هادی...؟ چیه فاطمه…؟❤ چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟ تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...😍😭 (همسر شهید هادی شجاع) 🌼 ✨ || @aen_shin_ghaf ||
🌼 از وقتی که فهمید باردارم مراقبتاش ازم چند برابر شده بود...❤ بیشتر کارای خونه رو انجام میداد حتی پخت و پز و رفت و روب...☺️ هر چقد میگفتم : "نکن بابا ،آخه مردی گفتن…زنی گفتن... تو خسته از سرکار میای کارای خونه رو انجام نده دیگه..."☹️ مگه تو کتش میرفت... میگفت : من وظیفمه کمکت کنم... مولاعلی(ع) تو خونه عدس پاک میکرد و کمک به همسرو یه افتخار میدونست..💕 ولی تو میدون جنگ شمشیر دستش بود مرد یعنی این... من الگوی زندگیم ایشونه...❤" تا جایی که میتونست بعد ساعت کاری فی الفور میومد خونه و تموم اوقات فراغتش با من سپری میشد...💕 جنسیت بچه که مشخص شد، گفت : "خدا کمکون کنه پسری تربیت کنیم که آقا امام زمان(عج) ازش راضی باشه... حالا که جنسیت بچه مشخص شده… بگو چه اسمی رو دوست داری...؟" گفتم:"هر چی تو بگی...❤" گفت: "نه دیگه... زحمت ۹ ماه حمل و سختیاشو تو میکشی... اون وقت من اسمشو انتخاب کنم...؟" هر کی در مورد اسم بچه میپرسید... میگفت :"هر چی خانومم بگه…💕" خلاصه اونقده اصرار کرد... تا اینکه گفتم: "من از اسم امیر همیشه خوشم میومد..." با ذوق و شعف خاصی گفت: "واقعا که خوش سلیقه ای…😍 منم این اسمو خیلی دوست دارم... ایشالا بشه سرباز آقا..." تو هر کاری ازم مشورت میگرفت تو تصمیم گیریاش سهیمم میکرد... همیشه میگفت: "زندگی مشترک…💕 باس با کمک و همفکری هر دو نفر ساخته بشه...😌 اینجوری لذت بخش تره... . (همسر شهید،مهدی خراسانی) 🌼|• ... 🌿|• 💍|• || @aen_shin_ghaf ||
من همونم که همیشه جوری باعجله دوستت داشت که انگار دو دقیقه دیگه دنیا قراره تموم بشه ッ {💍🤍•• || @aen_shin_ghaf ||
🌼 قرار بود بره مأموریت اونم یه هفته... کلی عذر خواهی کرد که "یهو پیش اومده و باید یه مدت تنهات بذارم...💔" دلش خیلی شورمو میزد من از تنهایی خیلی میترسیدم و اونم اینو میدونست... اون شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد که دیدم با چهره ای خندون وارد شد... انگااار که دنیا رو بهم داده باشن ، گفت: "هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم تنهات بذارم…❤ خانومی من از تنهایی میترسه... منم که حسااااااااس...❤ وسایلتو جمع کن میفرستمت شهرستان... اینجوری خیالم راحت تره، مأموریتم که تموم شد میام دنبالت دوتایی برمیگردیم...👫 گفتم چشم و به خاطر اینکه اینقده به فکرمه ازش تشکر کردم...😍 آخرین ماه های بارداری همزمان شده بود با زمستون... همه سعیشو میکرد که سرما نخورم و مریض نشم...🤭❤️ گاهی از این همه مهربونیش.دلم آشوب میشد...☹️ فکر یه لحظه دوری و نداشتنش دیوونم میکرد؛ اسفند اون سال خودش یه تنه خونه تکونی کرد... حتی اجازه کوچکترین کارو هم بهم نداد...🌿✨ طوری برنامه ریزی کرده بود، که واسه گردش و بیرون رفتن حتی با زمان کوتاه هم وقت باشه... میگفت :"زمستونه... یه وقت احساس غربت و دل گرفتگی نکنیاااا... دلت شور کار خونه رو نزنه، من خودم دربست نوکر خانومم هستم...😍 همشو ردیف می کنم برات...😁" اونقد شوخی میکرد که دلم از هر چه ناراحتی خالی میشد...❤ (همسر شهید،مهدی خراسانی) ... ❤️ || @aen_shin_ghaf ||
. شب تحویل سال سفره هفت سینو با کمک و سلیقه هم چیدیم...💕 از عصر اون روز درد خفیفی رو احساس میکردم... مثه همیشه حواسش به حال و هوام بود...❤ گفت : "خانومی خوبی...؟💕 میخوای بریم دکتر...؟😢 دستامو تو دستش گرفت و شروع کرد آروم آروم نوازش کردن...💕 آیت الکرسی میخوند و با لبخند زیباش تحمل اون لحظاتو برام شیرین و ممکن میکرد...😍 دردم شدیدتر شد و رفتیم بیمارستان ، باید بستری میشدم... تنها ناراحتیم این بود که باید دور از آقا مهدی چند ساعت با درد دست و پنجه نرم میکردم...😔 ... به قدری ارتباط معنوی و قلبیمون زیاد بود که تموم اون لحظات حضورشو کنارم حس میکردم...❤ دمدمای صبح بود که امیر پا به دنیای زیبا و عاشقونه من و باباش گذاشت...💜 یکی از بهترین لحظات زندگیمونو کنار هم روز عید سال نو جشن گرفتیم... اون روز اشکای شوقمون بعد از در آغوش کشیدن بچه مون خاطره ای شد بیاد موندنی...😌 دستای کوچولوشو گرفت و با لبخند نگاشون میکرد و میبوسید...❤ دستامو تو دستاش گرفت و نوازش کرد و گفت... "بخاطر زحمتی که واسه حمل امیر کشیدی ، واسه اذیتهایی که شدی حلالم کن...❤ خداروشکر که هر دوتون سالمین خیلی ازت ممنونم عزیزم...😍 لحظه به لحظه با ابراز محبتش به من و امیر خوشحالی وصف ناشدنیشو نشون میداد...💕 نماز شکرشو که خوند با همون ذوقی که داشت با خونواده ها تماس گرفت و... خبر تولد و سلامتی من و امیر رو بهشون داد... (همسر شهید،مهدی خراسانی) ... 🤭 || @aen_shin_ghaf ||
انقدری دوستت دارم که انگاری آدم قحطه♥️..(: {💍🤍•• || @aen_shin_ghaf ||💫🖇