eitaa logo
کاروان زیارتی آفاق گشت رباط کریم استان تهران
2.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
15 فایل
هدف از ایجاد کانال اطلاع رسانی از تورهای زیارتی ،سیاحتی ،نشر معارف اسلامی، مسابقات کتابخوانی با اهدا جوایز ارتباط با ادمین @yazahra_14125
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 برای رفع گرفتاری‌ها به زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها ملتزم شوید! 🔹 حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 🔸شخصی می‌گفت در خواب به من گفتند به مردم بگو: برای رفع گرفتاری‌ها و نگرانی‌ها به زیارت حضرت زهرا علیها السلام ملتزم شوند. 🔹بنده تعبیر این خواب را نفهمیدم، مگر اینکه گفته شود: حضرت زهرا علیهاالسلام برای مردمِ همین امروز کشته شده است. 🔺 بنابراین، از کسی که آن روز، [روزی که بر حضرت زهرا علیهاالسلام ظلم و ستم روا داشتند.] را نمی‌خواست و بدان راضی نبود، رفع بلا می‌شود. 🔸زیرا زیارت آن حضرت کاشف است از تولی و اینکه در آن روز نبوده است تا تولای خودش را اظهار کند، [لذا] امروز به همان اعتقاد به توسل و دعا و زیارت مشغول است؛ لذا از مشمولیت بلا خارج خواهد شد. 📚 در محضر بهجت ، ج٢، ص٢٢٩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 دوست داری بری کربلا 🍀 🍀دوست داری ایام رجبیه کربلا باشی🍀 🍀بیا اینجا ثبت نام کن شرایط قسطی هم گذاشتیم که بتونی لذت این سفر معنوی را بچشی 😍 🍀 خدمات عالی با بهترین کیفیت و قیمت مسافر مرز به مرز از تمام ایران پذیرفته میشود تاریخ حرکت ۱۱ بهمن ماه با ما تماس بگیرید 09172556445 09383034903
🔳 إنَّـا لِـلَّـهِ وَ إِنَّـا إِلَـیْـهِ رَاجِـعُـونَ شهادت مظلومانه تعدادی از هموطنان عزیزمان در حادثه تروریستی زائران گلزار شهدای کرمان تسلیت عـــــرض می‌نماییم🏴 @afaggasht═╝
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود!😭 همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد ، می خندید : « نکش! میدونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!» یک سال هم نشد.. مشمای دور بدن را باز کرده بودند.. بازتر کردم . دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش .. کفن شده بود . از من پرسیدند : « کربلا ومکه که رفتید ، لباس آخرت نخریدید ؟ » گفتم : « اتفاقأ من چند بار گفتم ، ولی قبول نکرد!» می گفت : « من که شهید می شم ، شهید هم که نه غسل داره نه کفن!» ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند😔 می خواستم بدنش را خوب ببینم! سالم سالم بود ، فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود.. وقتش رسیده بود .. همه کارهایی را که دوست داشت ، انجام دادم . همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت .. راحت کنارش زانوزدم ، امیرحسین را نشاندم روی سینه اش😭 درست همان طور که خودش می خواست . بچه دست انداخت به ریش های بلندش : « یا زینب ، چیزی جز زیبایی نمی بینم! » گفته بود : « اگه جنازه ای بود و من رو دیدی ، اول از همه بگونوش جونت!» بلند بلند می گفتم : « نوش جونت! نوش جونت!» می بوسیدمش ، می بوسیدمش ، می بوسیدمش ..💔 این نیم ساعت را فقط بوسیدمش . بهش گفتم : « بی بی زینب علیهاالسلام هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد ، در اولین لحظه بوسیدش ... سلام منو به ارباب برسون! » به شانه هایش دست کشیدم .. شانه های همیشه گرمش ، سرد سرد شده بود . چشمش باز شد! حاج آقا که آمد ، فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده ... آن قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم بازکردنش نشدم .. حاج آقا دست کشید روی چشمش ، اما کامل بسته نشد..! آمدند که « باید تابوت رو ببریم داخل حسینیه!» نمی توانستم دل بکنم . بعد از 99 روز دوری ، نیم ساعت که چیزی نبود😭 باز دوباره گفتند : « پیکر باید فریز بشه! » داشتم دیوانه میشدم هی که می گفتند فریز ، فریز ، فریز ... بلند شدن از بالای سر شهید ، قوت زانو می خواست که نداشتم! حریف نشدم... تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند.. زیر لب گفتم : یا زینب ، باز خداروشکر که جنازه رومیبرن نه من رو!💔💔 بعد از معراج ، تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم . موقع تشييع خیلی سریع حرکت می کردند . پشت تابوتش که راه می رفتم ، زمزمه می کردم : « ای کاروان آهسته ران ، آرام جانم می رود!»😭 این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمعیت برسم.. ✨ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۴۱۶_۱۹۴۳۳۰۹۳۶_۱۶۰۴۲۰۲۳.mp3
13.19M
ا﷽ و نگاه امـــام علیه الــسلام در قلب دخـــــترک لانــــه کرد..... ❤☀️❤☀️❤☀️ رویکرد داستان:آشنایے با فضائل اهل بیت علیه السلام :معین الدینی ❤ ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••
🖼 📌  کوثر..‌ ☀️ امام زمان: دختر رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) برای من، اسوه و الگویی نیکو است. 🌻|↫‌ سلام‌الله‌علیها 🌻|↫‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 دوست داری بری کربلا 🍀 🍀دوست داری ایام رجبیه کربلا باشی🍀 🍀بیا اینجا ثبت نام کن شرایط قسطی هم گذاشتیم که بتونی لذت این سفر معنوی را بچشی 😍 🍀 خدمات عالی با بهترین کیفیت و قیمت مسافر مرز به مرز از تمام ایران پذیرفته میشود تاریخ حرکت ۱۱ بهمن ماه با ما تماس بگیرید 09172556445 09383034903
◾️به اطلاع شرکت کنندگان در مسابقه اسامی میرساند که فردا پنجشنبه مراسم بود و قرار بود قرعه کشی انجام شود که متاسفانه به دلیل حادثه امروز چهارشنبه در کرمان مراسم کنسل شد و به هفته آینده موکول شد به محض قرعه کشی اسامی افراد در کانال قرار میگیرد از صبوری شما متشکرم ◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 دیگر نیازمند نشدم... 🔹 شخصی از اهل علم می‌گفت: در کربلا یا نجف که بودیم، گاهی در مضیقه قرار می‌گرفتیم به‌حدی که آب و نان نداشتیم. خانواده می‌گفت: فلان آقا مرجع است، برو از او بخواه. من می‌گفتم: این کار را نمی‌کنم و اگر اصرار بکنید، می‌گذارم و از خانه بیرون می‌روم. 🔸 آن شخص می‌گفت: شب خواب دیدم کسی در می‌زند. امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بود. دستش را بوسیدم. وارد خانه شدند و مقداری نشستند و هنگام تشریف بردن دیدم چیزی زیر تشک گذاشتند. پس از تشریف بردنشان در عالم خواب نگاه کردم ببینم چه گذاشته‌اند، دیدم یک فلس عراقی را گذاشته‌اند، [که کوچک‌ترین واحد پول عراق و أَقَل ما یباعُ وَ یشْتَری بِهِ (کمترین مبلغی که می‌توان با آن چیزی را خرید و یا فروخت) است که شاید فقرا هم آن را قبول نکنند] از خواب بیدار شدم و بعد از آن خواب دیگر به فقر گرفتار نشدم. از اصفهان حواله صد یا هشتاد تومان رسید و وضع ما رو به بهبودی رفت. 🔵 ما که چنین ملاذ و ملجئی (تکیه‌گاه و پناهگاهی) داریم، چه احتیاجی به دیگران داریم؟! 📚 در محضر بهجت، ج۱، ص ۳۹
🔴 افسوس از عدم تقرب به امام زمان 🔵 مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی: 🌕 کاش به جای ریاضت، عمرم را در راه تقرب به ارواحنا فداه صرف کرده بودم. 📚صحیفه مهدیه؛ ص ۵۰
خانم شماره ۵! نام: زهرا نام خانوادگی: معینی سن: ۳ محل سکونت: کرمان بعد از ده سال چشم انتظاری با هزار نذر و چله گرفتن در فاطمیه، حاجت‌شان را گرفتند. از همان موقعی که زهرا توی شکم مادرش لگد می‌زد، مریم دعا و روضه می‌رفت و می‌گفت تربیت دخترم را دست فاطمه‌ی‌زهرا داده‌ام. من هیچ کاره‌ام. نذر خودتان است و خودتان هم آن‌طور که دوست دارید بزرگش کنید. از همان سال اول نیت کردند هرسال به‌جای جشن تولد، میلاد حضرت زهرا در خانه شان جشن بگیرند. مادرجون یک جفت کفش قرمز برای زهرا کادو آورده بود که وقتی راه می‌رفت صدا می‌داد. زهرا روی دوش پدر نشسته بود. از آن بالا با بقیه دست می‌داد و شیرین‌زبانی می‌کرد. مردی نان به دست داشت از کنار ما رد می‌شد. مرد احتمالا برای موکب نان خریده بود. عطر تازگی نان زهرا را به حرف آورد. -ایخوام... ایخوام مرد تکه ای نان کند. مصطفی، زهرا را از قلمدوشش پایین آورد و روی زمین گذاشت. از پشت شکل خرگوشی بود که دو گوش بزرگ سفید دارد و یک جفت کفش قرمز توی پاهایش جیک جیک می‌کند. چشمش به بادکنک های موکب افتاد. سرعتش را بیشتر کرد. مصطفی از عقب مراقبش بود اما دخالت نکرد. زهرا چند قدم که رفت بابا را کنارش ندید. سرش را به عقب چرخاند. با دیدن مصطفی لبخند بزرگی روی لب هایش نشست و با سرعت بیشتری به طرف بادکنک ها رفت. یکدفعه صدایی بین‌شان فاصله انداخت. تکه نان خونی شد.