7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆🏻😭 مادرها میگن در حق فرزندانمون زیاد دعا میکنیم ..امااا...
🌱میخوای دعای مادرت در حقت مستجاب بشه ؟؟
🎙استاد :عزیزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به شدددددت توصیه میکنم ببینید و نشر دهید و برای بزرگتر ها که گوشی ندارند نقل کنید...
21.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #مستند کوتاه
مدارس علمیه جایگاهی برای رشد و اعتلای دین پژوهانی است که به دنبال دانش، اعتقاد صحیح و هدایتاند.
تحصیل در حوزه علمیه علاوه بر شیرینیهای آموختن، حلاوت یاد دادن و ارشاد را نیز به همراه دارد.
مسیر روشن زندگی در پرتو معنویت و آرامش خاطری است که با عقایدی قابل اعتماد و معلوماتی از جنس نور رقم میخورد...
#زن #حجاب
#حوزهعلمیهخواهرانجامعهالزهراءسلاماللهعلیها
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
┄┄┅═✧❁✧═┅┄┄
🇮🇷کانال بسيج اساتيد و نخبگان جامعه الزهراء(سلام الله علیها) وحوزه های علمیه خواهران قم
B2n.ir/n56337
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
@jz_news | کانال رسمی جامعة الزهرا
آفرینش
🌷قسمت بیست و نهم🌷 #اسمتومصطفاست انتخابات سال ۱۳۸۸ بود و جامعه ملتهب. مغازه برنج فروشی ات شده بود
🌷قسمت سیم🌷
#اسمتومصطفاست
_جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش.
نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش رو اشتباه رفت.
ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون.
دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا ریختن روی سرم و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی میزدن توی سرم، بعد هم با قمه زدن. بالاخره یکی خودش رو انداخت روی من و داد زد: بسه بی انصافا کشتینش.
صدای آژیر امبولانسارو که شنیدم، به زور لای چشمام رو باز کردم.
یکی داد زد: بخواید ببرینش، می کشیمش.
دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم،وقتی داد زد: سوختم، سوختم.
بعد دیگه از هوش رفتم و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن، تازه به هوش اومده بودم. شماره داییم فقط یادم اومد، اونم بخاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم.
تو تعریف می کردی و من اشک می ریختم و التماس می کردم: ((تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی!))
دیگر پا به ماه بودم. هر روز منتظر که دردم بگیرد، اما خبری نبود.
اخرین توصیه دکتر، خوردن روغن کرچک بود.
شب نوزده رمضان بود، برایم آبمیوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و می خواستی به زور به خوردم بدهی.
_ شب قدره. نمی خورم! می خوام باهات بیام احیا!
با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آبمیوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم، اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم.
_ آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی!
تا ساعت یک و نیم شب ماندی، اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم: ((سمیه رو بیارم پیش شما؟))
اول مقاومت کردم بعد تسلیم شدم، اما در دلم نقشه ای ریختم.
به محض اینکه رسیدیم خانه مامان، جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم.
مامان گفت: ((سمیه، میری مسجد دردت می گیره ها!))
گفتم : ((عیبی نداره!))
بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قران سر گرفتیم.
آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی بعد از دو روز انتظار زدم زیر گریه: ((آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟))
رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت: ((بند ناف پیچیده دور گردن بچه، همین حالا برو بیمارستان!))
شب قدر بود و خیابان ها شلوغ، باران هم نم نم می آمد.
رفتیم بیمارستان نجمیه. مادرهایمان هم آمده بودند.
پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم.
شب بچه نخوابید، مدام گریه می کرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت:((این بچه گرسنهس، براش شیر خشک تهیه کنین.))
برایت پیامک دادم: ((آقا مصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار، هر چه زودتر.))
_ چشم.
پیامت همراه با دو تصویر قلب و ادمکی بود که می خندید.
ساعت ده شد و من همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک اب جوش آمد، وا رفتم: ((پس مصطفی کو؟))
_ رفت نمازجمعه و راهپیمایی روز قدس، گفت اگر برسم میام.
اما نیامدی. پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟
اگر الان بودی، می گفتی : ((راه پیمایی روزقدس.))
مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم.
می خواستیم بخاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم.
با پدر و مادرم برگشتیم خانه مان.
خیلی ها بودند، اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود.
گفتم: ((خسته نباشی، قرار بود بیایی بیمارستان!))
خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی، طوری که انگار من مقصرم. عذرخواهی هم نکردی. انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری.
_ وظیفه من رفتن به راهپیمایی و مراسم روز قدس بود.
مادرت اصرار داشت برویم طبقه بالا تا به من و بچه برسد و مامانم هم می گفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما...
ادامه دارد ...✅🌹
با ما همراه باشید در👇
https://eitaa.com/afarinesh1
آفرینش
🌷قسمت سیم🌷 #اسمتومصطفاست _جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر ا
🌷قسمت سی و یکم🌷
#اسم تومصطفاست
تو از هر دو تشکر کردی: ((خیر، همین جا میمونن، خودمم بهشون می رسم!))
واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی. از حمام تا پوشک بچه.
حتی وقتی خواب بودم صدایم نمی زدی و وقتی اعتراض می کردم، می گفتی: ((اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!))
اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه.
هر وقت گریه می کرد بغلش می کردی: ((بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده؟))
برایش مداحی می کردی و برایش روضه می خواندی.
شب سوم تب شدیدی کرده بودم. نصف شبا بیدار شدم دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی: «خدارو شکر بیدار شدی، فاطمه خیلی گریه می کرد اما بیدارت نکردم، بهش آب قند دادم. بیا شیرش بده»
روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی، بعدها هم برای واکسن.
دلم نمی آمد خودم بغلش کنم تا به او امپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و می گرفتی.
_ آقا مصطفی دختره ها ! لطیف تر برخورد کن!
_ بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره! باید رنجر بار بیاد! طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه!
فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج.
نمی شد هم کار کرد، هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری.
در جریان فتنه ۸۸ هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی.
آن روزها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم می فروختی. آن ها را با چک یکی از اقوام خریدی و گذاشتی در مغازه تا فروش بروند.
به قول خودت می خواستی به او کمک کنی، اما درروزهای شلوغی، مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمی رفت یا اگر می رفت، درست یادداشت نمی شد و سود و زیان نا مشخص بود.
بالاخره آنجا را تعطیل کردی و خلاص. برای پول پلاستیک ها و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی.
آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جا به جایی گونی های برنج استفاده می کردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم.
شبی مهمان داشتیم، وقتی که مهمان ها رفتند گفتی: ((بلند شو بریم بیرون.))
_ کجا؟
_ اشتهارد.
_ با نیسان؟ بچه اذیت میشه!
_ چه اذیتی؟ هر جا دیدم اذیت می شه نگه می دارم!
وسایلی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم.
در آن سفر، فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن، سفرهای تفریحی ما شروع شود.
آن روزها هم پایگاه بسیج را اداره می کردی، هم دانشگاه آزاد درس می خواندی، هم جهاد دانشگاهی دوره پرورش و نگهداری گاو می دیدی.
گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوران ها و تالار می کردی. کارهایت را هماهنگ می کردم و سعی می کردم کنارت باشم.
اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت می کردم.
حتی ساعاتی را که در دانشگاه بودی، منتظر می ماندم تا کلاست تمام شود.
وقتی می آمدی فاطمه را برمی داشتم با هم می رفتیم فروشگاه و خرید می کردیم.
بعد قدم زنان به خانه می آمدیم. بودن با تو، رویای من بود.
اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه.
حتی گاهی بودن او را هم فراموش می کردم، فقط من و تو.
غ
یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی: ((عزیز بیا تو پارکینگ باهات کار دارم!))
تعجب کردم: ((چه کاری؟))
_ بیا تا بگم!
هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم: ((آقا مصطفی این چه صداییه؟))
_صدای گاوه!
_ تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟!
_ بیا ببین چه قشنگه خانم!
ادامه دارد...🌹✅
با ما همراه باشید در👇
https://eitaa.com/afarinesh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک گروه در کشور اسپانیا از زیر خاک و برگ درختان صدای کودک پخش می کنند تا وقتی مردم از کنار آن عبور می کنند، توجه آنها جلب شده و با کنار زدن برگ و خاک، با تصویر یک کودک فلسطینی در کنار یک پرچم فلسطین مواجه شوند.
و برگی کاغذ که روی آن علاوه بر تصویر کودک اینگونه نوشته است:
شما دیر رسیدید. یک کودک فلسطینی دیگر به دلیل بمباران های اسرائیل زیر آوار فوت کرد!
صدایی که شنیدید، صدای گریه های کودک فلسطینی زیر آوار بمباران اسرائیل است.
صدایی که شنیدید صدای کودکی فلسطینی است که بمباران اسرائیلی او را یتیم و زخمی کرده.
✴️ در این نوع مواجهه و تولید محتوا، بااستفاده از تکنیک های اقناعی "تحریک عواطف و احساسات"و "تداعی معانی"، سعی دارد مردم بتوانند خود را در موقعیت کودکان فلسطینی حاضر ببینند تا نسبت به کشتار کودکان فلسطینی بیتفاوت نباشند.
ـــــــــــــــــــــــ
🇵🇸 #طوفان_الاقصی
متخصصین زبان بدن نظری ندارن؟
اگر در دولت قبل حسن روحانی چنین عکسی با رئیس جمهور ارمنستان نه حتی پوتین) داشت که چنین با اقتدار حرکت میکرد و به نوع نمایش قدرت ایران رو نشون میداد اصلاح طلبان حماسه سراییها میکردن واسش و درس دیپلماسی به ما میدادن
منصفانه بخوام بگم
در مساله دیپلماسی خارجی
این دولت سرآمد تمامی دولتهای قبله
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آداب غذا خوردن، نکاتی که باید بدانید و به دیگران بگویید!
توصیه های بهداشتی این شکلی است نه توصیه به ۲۰ ثانیه شستن دست ها و الکل پاشی و وایتکس پاشی!
🍎آنتی بیوتروریسم
@antibioterorism
13.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم بغض رهبرانقلاب با شنیدن یک شعر بسیار زیبا
‹🌿☫@hawzeh_velaei