eitaa logo
آفرینش
232 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
382 فایل
تعلیم و تعلم عبادت است. امام خمینی(ره)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷قسمت اول 🌷🌷 تومصطفاست یک گل آفتاب افتاده داخل چشمانت و اخم هایت را در هم کرده ای ،اما من خنده آن را دوست دارم ،آن خنده های صاف و زلال بچه گانه را .آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می‌گفتم:چقدر شوخ وسرزنده وچقدر هم پررو !اما حالا دیگر نه !بعد از هشت سال که از آشناییمان می‌گذرد ،دوست دارم هم لبت بخندد وهم چشم هایت.به تو اخم کردن نمی‌آید آقا مصطفی! اینجا بر لبه ی سنگ سرد نشسته ام وزیر چادر ،تیک تیک میلرزم .آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده ،یک ذره هم گرما به تن من نمی‌بخشد.انکار با موذی گری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک تر کند ودل مرا بیشتر بلرزاند .میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده.تا اینجا پای پیاده آمدم .از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است ،اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم وداد زدم :«آقا مصطفی!»نه یک بار که سه بار .دیدم که از میان باد آمدی ،با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای جایش لکه های خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه.آمدی وگفتی :«جانم سمیه!» گفتم :«مگه نه این که هر وقت میخواستم جایی برم ،همراهی ام میکردی ؟حالا می‌خوام بیام سر مزارت ،با من بیا !»شانه به شانه ام آمدی. به مامان که گفتم فاطمه ومحمد علی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان وبرگردم ،با نگرانی پرسید :«تنها؟!» _چرا فکر می‌کنی تنها؟ _پس با کی ؟ _آقا مصطفی! پلک چپش پرید :«بسم الله الرحمن الرحیم.»چشم هایش پر از اشک شد . زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد . لابد خیال کرد مخم تاب برداشته.در را که خواستم ببندم ،گفت :«حداقل با آژانس برو ،خیالم راحتتره!» اما من پیاده آمدم .به خصوص که هوا بارانی بود وتو همراهم . صدایت زدم وتو آمدی ،شانه به شانه ام . حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل عکست.آن وقت ها هیچ موقع تنها یک نمیگذاشتی .آن وقت هایی که بودی ومیتوانستی کنارم باشی اگر میگفتم مرا برسان ،از اینجا تا آن سر دنیا هم که بود می‌آمدی .مگر اوقاتی که به قول خودت احساس میکردی تکلیفی شرعی به گردنت هست وغیب می‌شدی .حالا هم دستم را محکم بگیر ورهایم نکن آقا مصطفی! حالا هم میخواهم مرا برسانی! مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها فرق دارد . این بار میخواهم برسم به آن بالا ،به آن بالا بالاها تا بفهمم آنجا چه خبر است .هر چند «آن را که خبر شد خبری باز نیامد». ادامه دارد ...✅🌹 https://eitaa.com/afarinesh1
🌷🌷قسمت دوم 🌷🌷 تومصطفاست هوا نمور است اما این گل آفتاب باسماجت میان دوخط ابرویت جاخوش کرده می گفتی"تو بچه شمال بارون دیده کجا سمیه خانم ومن بچه جنوب آفتاب دیده کجا؟قلیه ماهی و خورشت بامیه وماهی هشووفلافل کجا؟ میرزاقاسمی وفسنجون ترش وکاله کباب و ماهی شکم پرکجا؟ولی قدرت خدا روببین توباچه لذتی قلیه ماهی وماهی هشومی خوری ومن میرزاقاسمی وفسنجون ترش! این نشونه این نیست که روح ما به قواره جسم همدیگه س؟نشونه این نیست که از روز اول ناف مارابه نام هم بریدن؟ درست می گفتی که اقامصطفی راست و درست قسمت وحکمت در این بودکه مامال هم باشیم مایی که درایران به ولایت باهم یکی بودیم هرچند یکی از ما شمالی بود یکی جنوبی من متولد مرداد۱۳۶۵در رشت وتو متولد شهریور۱۳۶۵درشوشتر تو از من یک‌ ماه کوچک تر بودی واین آزارم می داد طوری که همان جلسه اول خواستگاری ازبس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم به مامانم گفتم بگو که من یک ماه بزرگ ترم" مادرت شنید وگفت این که چیز مهمی نیست ! راست می گفت چیز مهمی نبودچون تو روز به روز از من بزرگتر شدی انقدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی پوست ترکاندی وشدی یک پارچه ماه ماه شب چهارده حالا هم آمده ام اینجادر محضر خودت خود خودت تا زندگی هشت سال ونیم مان را دوره کنیم .می خواهم تا جایی که میشودبخشی از آن روزها ولحظه ها رادر این ضبط کوچک جابدهم همه آنچه یادم می ایدرابادرخواست نویسنده ای انجام می‌دهم که باوردارداگر تو رابنویسید خیلی از تاریکی هاروشن می‌شود. چه کسی می تواند پیش بینی کندمن که زاده رشت وبزرگ شده سیاهکلم من که چند سال تمام هوای شرجی شمال را به سینه کشیده ام به دلیل شغل پدر که سپاهی بودمهاجرت کنیم به تهران از قضای روزگارتوهم از جایی که هوای شرجی داشت به همراه خانواده کوچ کنی به بند پی یکی از مناطق نزدیک بابلسر استان مازندران وبعدها هم بیایید نزدیک تهران درست همان محله ای که مابعد از چندی به آنجا آمدیم دریای شمال ودنیای جنوب هر دو دریایندهر چند هرکدام رنگ وبووعطروصدای خودرا دارنداگر راهی باز شود هر دو دریا همدیگر را در آغوش می کشند همانطور که روح من وتو همدیگر را پیدا کردندمثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند.ما خانواده هفت نفره بودیم پدرومادرم،سجادبرادرم بزرگترم بایک سال تفاوت سنی بامن سبحان برادر دومی ام و صحابه خواهرم واقامحمدکه ته تغاری خانواده رابطه من وسجادکه بقول مادرم شیربه شیربودیم یه جور دیگه بودپدرم اجاره نشین بودوبقول خودش خوش نشین.مادرم هم عاشق مرغ وخروس وغازواردک به ما بچه هابا این پرندگان خیلی خوش می گذشت وقتی از صبح تا شب وسط بازی ها سراغی هم از آنها می گرفتیم وباهاشان بازی می کردیم البته نه مثل آن بار که سجادباچوب دنبالشان کردوحیوان های زبان بسته عصبانی شدندودنبال من کردندوافتادم وپیشانی ام شکست زمان جنگ بود وپدر به جبهه رفته بود ومادر برسر زنان هرجور بود مرا رساند درمانگاه باد خبر را به گوش مادربزرگ وپدر بزرگم رساندان ها که خانه شان ادامه دارد.....✅🌹 https://eitaa.com/afarinesh1
🌷🌷قسمت سوم🌷🌷 تومصطفاست باد خبر را به گوش مادر بزرگ و پدر بزرگم رساند. آن ها که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان اشک و ناله و آه، پیشانی ام بخیه خورد. چندسال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین. اما من نیامدم، ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد، نوه های اولش بودیم و عزیز دردانه. مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند، پیش او ماندم. خانه اش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از صفا و صمیمیت. شب ها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم. دست هایم را حلقه می کردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید: قصه چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید. تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای نماز بیدار می شد. از لانه مرغ ها تخم مرغ برمی داشت،آب پز می کرد و همراه نانی که خودش پخته بود، لقمه پیچ می کرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهار مغز، در کیسه ای می بست و کیسه را در کیفم می گذاشت و راهی ام می کرد. ظهر که زنگ می خورد می آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می گرفت و به قهوه خانه پدر بزرگ می برد. داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدر بزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده می فروخت. بعد که می خواستم بروم کلاس اول دبستان, مرا به تهران آوردند. اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم، مخصوصا عروسکم، خانم گلی را، تا هر وقت برگشتم بتوانم با آن ها بازی کنم. سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسه ام در خیابان دام پزشکی بود. ما مستأجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم هوای شمال و آن باران های ریز ریز را داشت، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت. صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی هایی را داشتم که وقتی به گوش می چسباندی، صدای دریا را می‌شنیدی. بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی. چهار سال آنجا ماندیم. باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم. تا پایان دبستان، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده می رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابا بزرگ را راهی کند. بابا بزرگ می آمد، یکی دو شب می ماند، بعد من و سجاد را برمی داشت و با خودش می برد شمال. ادامه دارد...✅🌹 https://eitaa.com/afarinesh1
آفرینش
🌷قسمت بیست ودوم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست مدتی که گذشت و بدو بدوی مرا که دیدی گفتی: (وای عزیز، وظیفه تو نیس
🌷قسمت بیست و سوم🌷 تومصطفاست اشک در چشمانت جمع شد. نقطه ضعفم را می دانستی. گفتم: ((باشه قبول. ان شاءالله خدا قبول کنه!)) _ وای عزیز باورم نمیشه! هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت، مادرش آمد و کلی از تو تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود. تشویقت کردم بروی دانشگاه. می گفتی این طوری خرج و دخل با هم نمی خواند. ماشین آردی را که به قول خودت ماشین عروس کشون بود، از پدرت خریدیم. مدتی بعد گفتی: ((یکی از دوستانم گفته دو میلیون جور کن تا یه خودروی فرسوده بخریم. بعد اون رو بدیم و یه نیسان بگیریم و باهاش کار کنیم.)) دومیلیون را هر جور بود جور کردی، اما خودرویی تحویل داده نشد و پول رفت رو هوا. البته تو استخاره هم کرده بودی. گفتم: ((آقا مصطفی پس چرا این طوری شد؟ استخاره که خوب اومده بود؟)) _ شاید برای اینکه بیفتم دنبال کار بقیه. شاید برای اینکه اونا بیشترشون نمی دونن این کلاف سر درگم رو چطور وا کنن. هفت سال بعد حرفت ثابت شد. وقتی توانستی پولت را بگیری:((دیدی؟ من مامور شده بودم تا حق کسانی رو بگیرم که سرشون کلاه رفته بود و آخریشم خودم.)) مغازه ای در شهرک اندیشه چند کوچه بالاتر از خانه مان اجاره کردی. در این راه پدرم کمکت کرد و با هم می رفتید و از شمال برنج می آوردید. صدری، دُمسیاه ،دودی، هاشمی. پدرم گفته بود: ((سرمایه از من، بازاریابی و فروش از آقا مصطفی.)) ماه های اول زندگی مان این طور گذشت و هر چه بیشتر می گذشت، علاقه ام به تو بیشتر می شد. صبح ها می رفتی و دوازده یک ظهر می آمدی . خود من هم به پایگاه و حوزه می رفتم، اما سخت دلم برایت تنگ می شد. منِ خجالتی حالا دنبال فرصت می گشتم که بگویم دوستت دارم. گاه اصرار می کردم باهم برویم خرید. مهم نبود چه بخریم، همین که در کنار تو ویترین مغازه ها را نگاه کنم کافی بود. همین که به هنگام غروب یا در یک عصر پرتقالی، شانه به شانه هم راه برویم، کنار ویترینی بایستیم و باهم مجسمه های بلورین، ظروف کریستال، لباس ها ،کفش ها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم جذاب بود. این را اطرافیان هم فهمیده بودند. مثلا پدرم می گفت: ((آقا مصطفی، هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن. چیزی هم نخریدی، نخریدی!)) اگر مثلا می گفتی برم سر کوچه یک شیشه شیر بخرم یا می رم هیئت،می گفتم منم میام. یک بار خواستی به گشت شبانه بروی، آماده شدم که بیایم. با حیرت نگاهم کردی: ((عزیز، تو گشت شبونه تورو کجای دلم بذارم.)) اما حریفم نشدی، آمدم و در ماشین گشت نشستم. وقتی پیاده می شدی، در را به رویم قفل می کردی. در این گشت ها دوستانت هم همراهت بودند. ادامه دارد...✅🌹 با ما همراه باشید در👇 https://eitaa.com/afarinesh1
آفرینش
🌷قسمت سیم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست _جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر ا
🌷قسمت سی و یکم🌷 تومصطفاست تو از هر دو تشکر کردی: ((خیر، همین جا میمونن، خودمم بهشون می رسم!)) واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی. از حمام تا پوشک بچه. حتی وقتی خواب بودم صدایم نمی زدی و وقتی اعتراض می کردم، می گفتی: ((اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!)) اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه. هر وقت گریه می کرد بغلش می کردی: ((بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده؟)) برایش مداحی می کردی و برایش روضه می خواندی. شب سوم تب شدیدی کرده بودم. نصف شبا بیدار شدم دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی: «خدارو شکر بیدار شدی، فاطمه خیلی گریه می کرد اما بیدارت نکردم، بهش آب قند دادم. بیا شیرش بده» روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی، بعدها هم برای واکسن. دلم نمی آمد خودم بغلش کنم تا به او امپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و می گرفتی. _ آقا مصطفی دختره ها ! لطیف تر برخورد کن! _ بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره! باید رنجر بار بیاد! طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه! فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج. نمی شد هم کار کرد، هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری. در جریان فتنه ۸۸ هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی. آن روزها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم می فروختی. آن ها را با چک یکی از اقوام خریدی و گذاشتی در مغازه تا فروش بروند. به قول خودت می خواستی به او کمک کنی، اما درروزهای شلوغی، مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمی رفت یا اگر می رفت، درست یادداشت نمی شد و سود و زیان نا مشخص بود. بالاخره آنجا را تعطیل کردی و خلاص. برای پول پلاستیک ها و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی. آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جا به جایی گونی های برنج استفاده می کردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم. شبی مهمان داشتیم، وقتی که مهمان ها رفتند گفتی: ((بلند شو بریم بیرون.)) _ کجا؟ _ اشتهارد. _ با نیسان؟ بچه اذیت میشه! _ چه اذیتی؟ هر جا دیدم اذیت می شه نگه می دارم! وسایلی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم. در آن سفر، فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن، سفرهای تفریحی ما شروع شود. آن روزها هم پایگاه بسیج را اداره می کردی، هم دانشگاه آزاد درس می خواندی، هم جهاد دانشگاهی دوره پرورش و نگهداری گاو می دیدی. گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوران ها و تالار می کردی. کارهایت را هماهنگ می کردم و سعی می کردم کنارت باشم. اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت می کردم. حتی ساعاتی را که در دانشگاه بودی، منتظر می ماندم تا کلاست تمام شود. وقتی می آمدی فاطمه را برمی داشتم با هم می رفتیم فروشگاه و خرید می کردیم. بعد قدم زنان به خانه می آمدیم. بودن با تو، رویای من بود‌. اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه. حتی گاهی بودن او را هم فراموش می کردم، فقط من و تو. غ یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی: ((عزیز بیا تو پارکینگ باهات کار دارم!)) تعجب کردم: ((چه کاری؟)) _ بیا تا بگم! هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم: ((آقا مصطفی این چه صداییه؟)) _صدای گاوه! _ تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟! _ بیا ببین چه قشنگه خانم! ادامه دارد...🌹✅ با ما همراه باشید در👇 https://eitaa.com/afarinesh1