eitaa logo
آفرینش
215 دنبال‌کننده
7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
387 فایل
تعلیم و تعلم عبادت است. امام خمینی(ره)
مشاهده در ایتا
دانلود
آفرینش
🌷قسمت چهاردهم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست نظر من چهارده سکه بود به نیت چهارده معصوم و اینکه برویم پیش آقای خا
🌷قسمت پانزدهم🌷 وقت پرو لباس قربان صدقه ام میرفت و به خانم خیاط میگفت:((انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل.ان شاءالله که به پای هم پیر بشن.)) دعای مادرانه اش دلگرمم کرد و دو دلی و تردیدم را کمرنگ تر کرد. ظاهرا جفتم را پیدا کرده بودم، اما هنوز هم برای قضاوت نهایی به زمان احتیاج داشتم. رفته بودم آزمایشگاه،اما این بار به موقع. قرار شد تا من و تو برگه ها را امضا می کنیم و در کلاس توجیهی شرکت می کنیم مادرها بروند زیارت امامزاده اسماعیل(ع). آن ها رفتند و بعد از آنکه کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه. گنجشک ها جمع شده بودند داخل باغچه کوچک و جیک جیکی راه انداخته بودند شنیدنی. گل های سرخ، سرخ تر از هر گل سرخی بودند، مثل گونه هایم که آتش گرفته بودند. بنفشه ها دور تا دور باغچه در خواب مخملین بودند. حالا من و تو تنها نشسته بودیم. تازه دقت کردم به لباست. یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن. هم شلوارت یک سایز بزرگتر بود و هم بلوزت به تنت لق می زد. سکوت سنگین بین مارا صدای گنجشک ها پر کرده بود. _یه چیزی بگین! کمی فکر کردم و گفتم: ((خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجه بالایی داشته باشه، یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا. الان هم توی خونه مون دوست دارم اعتقاد و ایمان حرف اول رو بزنه.)) با دست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم. گنجشک ها پریدند. زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند. گفتی: ((خب بله دیگه! باهم می زنیم در معرفت رو با لگد باز می کنیم و قدم به قدم می ریم جلو.)) در دلم گفتم: عجب پرروئه! هنوز مَحرم نشده چه حرفایی میزنه! چقدر روش بازه! وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه می رفتم. حرف نمی زدم و فقط گوش می کردم. آخرین حرفت این بود: ((عصر می ریم خرید حلقه.)) عصر که شد، مامان صحابه را برداشت و باهم رفتیم. من و صحابه و مامان. تو و مامان و بابا و زن داداشت و خواهرت. برای خرید حلقه شروع کردیم به گشتن. نور خورشید افتاده بود روی شیشه طلافروشی ها و چشممان را می زد. جلوی چند مغازه پسند نکردیم و گذشتیم. پدرت گفت:((مغازه ای هست که مال یکی از آشناهاست.بریم اونجا.)) رفتیم و همان جا حلقه ام را خریدی. اما تو گفتی: ((من حلقه طلا نمی خوام.)) و حلقه نقره ای برداشتی که مثل مال من هفت تا نگین داشت. مامان گفت:((غروب شد. ما برمی گردیم. باید برم شام درست کنم.)) با صحابه برگشتند و قبول نکرد با ما به رستوران بیاید. من هم سختم بود، اما آمدم. رستوران بین شهریار و کهنز بود. رستوران مهستان. همان که بعد ها شد پاتوقمان. رستورانی زیبا، شیک و خوش آب و رنگ. هنوز پشت میز ننشته بودیم که مادرت دوربینش را از داخل کیف در آورد: ((کمی نزدیک تر به هم بشینین. می خوام عکس بندازم.)) یکی دوتا عکس گرفت. هر دو معذب بودیم. رفتم پیش خودش نشستم. تو هم پیش پدرت. پدرت چلو کباب و جوجه سفارش داد. غذا از گلویم پایین نمی رفت. شاخه ای گل سرخ در گلدان بلور وسط میز بود، آن را آرام هل دادی طرفم. مادرت باز هم عکس انداخت.به زور لقمه هارا فرو دادم. دلم شور می زد.نمیفهمیدم چه می خورم. همه حواسم به این بود که زودتر برگردیم. برای مجلس عقد مهمان ها آمده بودند و بیشترشان هم از شهرستان بودند. پنجشنبه بود و خانه حسابی شلوغ. عمه ها،دایی ها، مادربزرگ، پدربزرگ، فامیل دور، فامیل نزدیک، همسایه دستِ راست و دستِ چپ و روبرو! محضر تا خانه ما چهار پنج خانه فاصله داشت. می شد پیاده رفت، اما همان راه کوتاه را هم با ماشین رفتیم. تازه گواهی نامه گرفته بودی و خودت رانندگی می کردی.کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و پیراهن سفید. بعد ها برایم گفتی:((همون شب که می خواستم بیام خواستگاری،رفته بودم سرکوچه برای مامانم خرید کنم. سجاد رو دیدم ایستاده بود توی مغازه. خواستم بگم یه دست کت و شلوار شیک داری بدی بپوشم بیام خواستگاری؟ دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!)) خندیدی،از همان خنده های بلند و کودکانه و گفتی: ((راستش،هرچی پول گیرم می اومد، خرج پایگاه می کردم و چیزی ته کاسه نمی موند برای پس انداز.)) آدم ولخرجی بودی. این را بعدها فهمیدم. شاید نشود گفت ولخرج. از این دست آدم هایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمی تواند بد باشد. شبی که قرار بود فردایش عقد کنیم، مادرت پارچه ساتن سفید و طلایی را به خانه مان آورد: ((سمیه جان، خودت هویه کاری ش کن و دورش گل بزن. برای سابیدن قند روی سرت میخوام.)) ادامه دارد...✅🌹 https://eitaa.com/afarinesh1
آفرینش
🌷قسمت شانزدهم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست همان شب با شابلون استیل دورتادورش را نقش گل رز انداختم. رزها روی پ
🌷قسمت هفدهم🌷 _چی چی رو زشته؟ _اینکه به خدا بگم چون زنم آرایشگاه بود نیومدم مسجد، زشته! و رفتی. خانم ارایشگر باز موهایم را درست کرد. کارم تمام شده بود که از مسجد آمدی و مرا بردی خانه. طبقه اول را خانم ها پر کرده بودند. وقت شام مادرت گفت: ((شما برین توی این اتاق باهم شام بخورین.)) قبلا یکی از دوستانم گفته بود:((سمیه، یه هدیه برای آقا مصطفی بخر و همون شب بده بهش.)) _چرا؟ _چون کسی که اولین هدیه رو بده، برای همیشه تو خاطر طرف مقابل میمونه. با سجاد برایت یک ادکلن گرفته بودیم. رنگش آبی آسمانی بود و یک جلد قران کوچک که در جلدی چرمی قرار داشت. هر دو را کادو پیچ کرده و گذاشته بودم داخل کمد اتاق. قبل از اینکه شام بخوریم،ادکلن را آوردم. چشمانت برق زد: ((به چه مناسبت؟)) _همین جوری _من باید برای شما هدیه می خریدم! کاغذ کادویش را باز کردی. قران را بوسیدی و گذاشتی در جیب کُتت. شیشه ادکلن را جلوی نور چراغ نگه داشتی: ((چه آبی زیبایی!)) آن را هم گذاشتی در این یکی جیبت. شاممان را که خوردیم، صدایمان زدند برویم و کیک را ببریم. رفتیم اتاقی دیگر. کیک صورتی بود و دور تا دورش رزهای رنگی. دستم را گرفتی. کیک را به کمک هم بریدیم. سرو صدا و دست و خنده و شادی. زمان به سرعت گذشت. آن هایی که خانه شان نزدیک بود رفتند. فامیل های خیلی نزدیک،چه مرد و چه زن، در اتاقی جمع شدند و هدیه هایی را که گرفته بودیم حساب کتاب کردند. فامیل های شهرستانی آماده شدند برای خواب تا صبح زود راه بیفتند. کم کم فامیل های شما هم رفتند ،اما تو همینطور نشسته بودی.در دلم گفتم: چه پررو! عمویم پرسید: ((آقا مصطفی،هستی دیگه؟!)) _نخیر می رم! نفسی از سر راحتی کشیدم. بلند شدی. جلوی پاشنه در صدایم زدی. آمدم پیشت.نگاهت نمی کردم. گوشی سامسونگ سفیدی،از این ها که تا می شد،دادی دستم. _ این بمونه پیشتون اگه کاری داشتین. هنوز گوشی نداشتم. کار با آن را خوب بلد نبودم اما گرفتم. تا پارکینگ آمدم بدرقه ات. نگاهت نمی کردم. موقع خداحافظی گفتی: ((فردا میام دنبالتون بریم بیرون.)) ادامه دارد...✅🌹 https://eitaa.com/afarinesh1