eitaa logo
اخبار جبهه مقاومت
10.9هزار دنبال‌کننده
44.2هزار عکس
39.5هزار ویدیو
111 فایل
کانال آخرین خبرهای جبهه مقاومت _تحولات منطقه اخبار_جبهه_مقاومت @afsaranemam 🎤رسانه باشیم آیدی ادمین ارشد کانال👇👇 و سفارش تبلیغات @f_aaha
مشاهده در ایتا
دانلود
📜برگی از داستان قسمت پنجاه: ماهی که گوزن سُم می‌زند سرخ پوست‌هایی که حضور سفیدها را در غرب آمریکا تحمل می‌کردند و به ساختن پاسگاه‌ها، حفـر معـدن و از بـيـن بـردن جنگل‌ها اعتراض نمی‌کردند، بـاز هـم آرامشی همیشگی نداشتند. سربازان همیشه با بدبینی مراقـب آن‌ها بودند و هر حادثه‌ی ناگواری را کـه بـرای سـفیدها رخ می‌داد، به سرخ پوست‌ها نسبت می‌دادند. برخی از سرخ پوست‌ها به خاطر همین بدگمانی‌ها به دست سربازان کشته می‌شدند. افراد قبیله برای انتقام به پاسگاه‌ها حمله میکردند و جنگ آغاز می‌شد. یکی از قبیله‌هایی که مدتی طولانی در چنین جنگ و گریزهایی درگیر بود «ناواهو» نام داشت. مردان ناواهو گله داران بزرگی بودند؛ اما بسیاری از چارپایان خود را در جنگ با سربازان آمریکایی از دست داده بودند. آن‌ها به تدریج به این نتیجه رسیدند که باید قرارداد صلحی را با ارتشی‌ها امضا کنند. قرارداد صلح بين«مانوئه ليتو» رئیس قبیله‌ی ناواهو و سرهنگ کنبی در دژ«فانتل روی» امضا شد. با امضای قرارداد، آرامش در منطقه حاکم شد و گاهی هم مسابقات اسب دوانی بین سرخ پوست‌ها و سفیدها در داخل دژ برگزار می‌شد؛ مسابقاتی که سرخ پوست‌ها علاقه‌ی زیادی به آنها داشتند. مسابقات معمولاً از نخستین ساعت‌های صبح آغـاز می‌شد و نزدیک ظهر این رقابت‌های دو نفری ادامه داشت؛ اما هنگام ظهر بهترین سوارهایی که از دو طرف آمادگی خود را برای مسابقه اعلام کرده بودند، وارد میدان می‌شدند. در این لحظه هیجان به اوج می‌رسید و هردو طرف جایزه‌هایی را برای برنده تعیین می‌کردند؛ پول نقد، پتو، اسب، مروارید و هر چیز با ارزش دیگر سرخ‌ها و سفیدها جایزه‌ها را پایین دیوار در می‌گذاشتند و به میدان مسابقه برمی‌گشتند تا هنگامی‌که برنده مسابقه مشخص شد، به طرف دیوار برود و همه را برای خودش بردارد. روزی که قرار شد رئیس قبیله یعنی «مانوئه لیتو» در مسابقه شرکت کند، جوانهای قبیه از شدت هیجان به آستانه‌ی دیوانگی رسیده بودند. مانوئـه لـیـتـو از چند روز قبل به سربازان دژ خبر داد که می‌خواهد با بهترین سوار ارتشی رقابت کند،سرخ پوست‌ها جایزه‌های با ارزشی که برای چنین مسابقه ای مناسب باشد، آماده کرده اند و بهتر است سربازها هم هدیه‌هایی شایسته آماده کنند. مسابقه در یکی از روزهای آخر تابستان در «ماهی که گوزن سم می‌زند» برگزار شد. صدهـا مـرد و زن و کودک سرخ پوست زیباترین لباس‌هایشان را پوشیدند، بهترین اسب‌هایشان را سوار شدند و بـه طـرف دژ به راه افتادند سرخ پوست‌ها با چشم‌هایی که می‌درخشید و سروصدا و خنده‌های بلند وارد دژ می‌شدند. چند سرباز داور مسابقه بودند و یکی از آنها با شلیک گلوله ای رقابت را آغاز کرد. هردو اسب از جا کنده شدند و شروع به تاخت کردند. اما پس از چند لحظـه مانوئه لیتو احساس کرد اسب در اختیارش نیست، طوری که دیگر نمی‌توانست حیوان را در اختیار داشته باشد و مسابقه بیرون پرید، سروان با سرعت پیش می‌تاخت و سرانجام به خط پایان رسید. مانوئـه لـيـتـو اسبش را آرام کرد و خیلی زود فهمید که کسی لگام اسب را با چاقو بریده است، مردان ناواهـو بـه طرف داوران دویدند و از آن‌ها خواستند مسابقه را باطل کنند. اما سربازان زیر بار نرفتند. سروان همراه چند سرباز با هلهله شادی به سوی دیوار دژ تاخـت تـا جـوایـز را تصاحب کند. مردان ناواهـو که از فریبکاری سفیدها خشمگین شده بودند به دنبال سربازان دویدند تا دست آن‌ها را از جوایز کوتاه کنند. اما در همیـن حـال متوجه شدند که در دژ پشت سر آن‌ها بسته شد. یکی از آن‌ها به طرف در دوید، اما با گلوله یکی از نگهبانان از پا درآمد. یکی از ارتشی‌ها بـه نـام سـروان «نیکلاهـات» ماجـرای آن روز را در یادداشت‌هایش نقل کرده است: « ناواهوها، زن و بچه و مرد، به هر سو می‌گریختند، سربازها به هر کدامشان که می‌رسیدند با سرنیزه یا شلیک گلوله او را از پا درمی‌آوردند. من توانستم بیست نفر از مردان آن‌ها را جمع و به طرف در شرقی دژ هدایت کنم، سربازی را دیدم که می‌خواست زن سرخ پوستی را با دو کودک سر ببرد. با فریادی از او خواستم که دست نگه دارد، اما به فرمان من توجهی نکرد. با تمام توان به طرف او دویدم، اما وقتی به او رسیدم که کار هردو بچه را ساخته بود و زن را مجروح کرده بود. سرهنگ کنبی، فرمانده دژ، دستور داد با توپ‌های سبک کوهستانی به سرخ پوست‌هایی که از دژ بیرون رفته بودند، شلیک کنند، سرخ پوست‌ها در تمام دره ای که دژ برآن مشرف بود، پراکنده شده بودند و هراسان بـه هـر طـرف می‌دویدند. هرکدام از توپ‌ها به سویی نشانه رفتند و آتشباری آغاز شد» قانون عوض نشده بود؛ سرخ پوست‌ها به هر بهانه ای باید کشته می‌شدند. پس از این حادثه ناواهوها هیچگاه روی صلح و آرامش را ندیدند تا اینکه آخریـن نـفـرات آن‌ها در جنگ و گریز با سفیدها کشته شدند. 📚سرگذشت استعمار، ج 5 ص 61 🇮🇷افسران جنگ نرم امام خامنه ای @afsaranemam
📜برگی از داستان قسمت پنجاه و یکم: پسر گم شده آقای وارد «وارد» سفیدپوستی بود که در ایالت نیومکزیکو زندگی می‌کرد و با یک زن سرخ پوست ازدواج کرده بود. آنها صاحب پسری شده بودند که روحیه ی سلحشوری و عشق به آزادی را از مادرش به ارث برده بود. «وارد» وقتی رفتارهای پسرش را می‌دید که به سرخ پوست‌ها بیشتر شبیه است تا سفیدها به شدت خشمگین می‌شد و تا جایی که از نفس می‌افتاد پسرش را کتک می‌زد. در یکی از روزها وارد، درحالی که شراب زیادی خورده بود و بر خودش مسلط نبود، به خانه آمد و همین که چشمش به پسرش افتاد، شروع به بهانه گیری کرد و بعد به جان او افتاد.کتک‌های وارد آن قدر خشن و وحشیانه بود که پسر دورگه اش مجبور شد خودش را از خانه بیرون بیندازد و پا به قرار بگذارد. هنگامی‌که وارد به خودش آمد متوجه شد که پسرش همراه چند رأس از دام‌هایش گم و گور شده است. وارد فوراً به سراغ سربازان رفت و به آنها گفت « کوچیزه » رئیس سرخ پوستان « چیریکا هوا » پسرش را همراه چند رأس دام دزدیده است. ارتش، ستونی از سربازان را برای تنبیه کوچیزه و آزادی پسر دورگه آماده کرد. هنگامی‌که خبر به دهکده ی سرخ پوست‌ها رسید کوچیزه، رئیس تنومند سرخ پوست‌ها، تصمیم گرفت با پای خودش به اردوگاه سربازان برود و بی گناهی اش را ثابت کند. کوچیزه با چند نفر از مردان قبیله اش راهی اردوگاه شد و به فرمانده سربازان اعلام کرد که برای مذاکره آمده است. فرمانده از او و مردانش خواست وارد چادر شوند و هنگامی‌که رئیس «چیریکاهوا» را درون چادر دید نتوانست در برابر وسوسه ی دستگیر کردن او مقاومت کند. با اشاره ی فرمانده، سربازان چادر را محاصره کردند و بعد فرمانده به «کوچیزه» گفت که او و همراهانش در اسارت خواهند ماند تا آن پسرو دام‌ها بازگردانده شوند. هنوز حرف فرمانده تمام نشده بود که کوچیزه کاردش را بیرون کشید، چادر را پاره کرد و از آن بیرون پرید. سربازان که ناگهان این سرخ پوست قوی هیکل و بلند بالا را در مقابل خود دیده بودند، بی اختیار خود را کنار کشیدند و راه را برای او باز کردند. کوچیزه گریخت، اما پارانش در دست سفیدها اسیر بودند. مدتی بعد مجبور شد سه سفیدپوست را گروگان بگیرد تا آنها را با دوستانش معاوضه کند؛ اما فرمانده حاضر به مذاکره نبود. او اصرار می‌کرد که کوچیزه باید گروگان‌ها، پسر آقای وارد و دام‌ها را فوراً آزاد کند. کوچیزه از سماجت سفیدها که بدون هیچ مدرکی او را به دزدیدن آن پسر متهم می‌کردند، به تنگ آمده بود. سرانجام دستور داد تا هر سه گروگان را بکشند. فرمانده سربازان هم هرشش اسیر سرخ پوست را به دار آویخت و سربازانش را برای جنگ با قبیله چیکاهوا به راه انداخت که بیش از ده سال طول کشید و از آنجا به نیومکزیکو و آریزونا هم کشیده شد. این نبردها به «جنگ‌های کوچیزه» معروف شد و سفید پوست‌هایی که حاضر نشده بودند درباره ی حرف‌های آقای « وارد » به درستی تحقیق کنند سربازان بسیاری را در این جنگ‌ها از دست دادند. کوچیـزه هـم پس از ده سال جنگ و گریز به دام افتاد و اعدام شد؛ اما مقاومت جانانه ی قبیله ی او به یکی از طولانی ترین پایداری‌ها در برابر سفیدپوستان تبدیل شد. ارتش آمریکا که مجبور شده بود برای غلبه بر قبیله ی چیریکاهـوا از مردان غیر نظامی‌هم استفاده کند؛ برای تشویق آن‌ها جوایزی را تعیین کرده بود هرکس پوست سـر مـرد سرخ پوستی را به سربازان تحویل می‌داد، چهل دلار جایزه می‌گرفت. پوست سر زن‌ها یا سرخ پوستهای زیر دوازده سال هم بیست دلار جایزه داشت ! ریشه ی سرخ پوستان چیریکاهوا به این صورت از خاک آمریکا کنـده شـد؛ اما هیچ کس خبـری از پسر گم شده ی آقای «وارد» پیدا نکرد. 📚سرگذشت استعمار ، ج 5 ص 74 🇮🇷افسران جنگ نرم امام خامنه ای @afsaranemam ✅ اینجا دریچه ای برای آگاه سازی، روشنگری، شناخت و خنثی سازی اهداف دشمنان است.
برگی از داستان قسمت 138: افطار در کلیسا در پانزدهم رمضان ۱۰۱۷ هجری قمری شاه عباس با گروهی از درباریان و روحانیان اصفهان به کلیسایی که مسیحیان اروپایی به تازگی در اصفهان ساخته بودند رفت. شاه هنگام ورود به کلیسا کفشهایش را درآورد و وقتی به تصاویر حضرت عیسی (ع) و حضرت مریم (ع) رسید در برابر آنها تعظیم کرد. کشیش‌های اروپایی می‌دانستند که مسلمانان ماه رمضان روزه می‌گیرند برای همین به احترام شاه همراهانش از آوردن شراب به کلیسا خودداری کرده بودند. اما شاه دستور داد که راحت باشند و جام‎های شراب را به گردش درآورند‌؛سپس به بهانه آزمودن مزه شراب مقداری از آن نوشید و به تمام همراهانش دستور داد که این شراب را امتحان کنند درباریان و حتی روحانیان اصفهانی چاره‌ای جز اطاعت نداشتند آنها مجازات هولناک کسانی را که از دستور شاه سرپیچی ‌می‌کردند دیده بودند و مجبور شدند روزه خود را با نوشیدن شراب باطل کنند. شاه صبر کرد تا تمام ایرانی‌هایی که در کلیسا بودند جام‌هایشان را خالی کنند و بعد رو به کشیشی که مسئول کلیسا بود گفت: «هنگامی‌که به رم رفتی برای عالیجناب پاپ تعریف کن که من در ماه رمضان در کلیسای شما شراب خواری کردم و همه را از درباری گرفته تا روحانی به باده گساری مجبور کردم به ایشان بگو اگرچه مسیحی نیستم لااقل شایسته ستایشم.» مهربانی شاه عباس با کشیش‌های اروپایی به اندازه ای بود که گاهی از آنها در حضور شاه کارهایی سر میزد که هیچ کس در تمام دوران حکومتش جرئت چنین رفتاری را نداشت. در مجلسی که در دربار تشکیل شده بود یکی از کشیش‌ها‌ جام شرابی را پر کرد و برای شاه برد شاه جام را نگرفت در آن زمان در میان افراد شراب خوار رسم بود که اگر کسی جامشان را نپذیرد آن را روی سر و لباس او خالی کنند. این کشیش هم پیش رفت و شراب را روی صورت و جامه جامه شاه پاشید. صفی میرزا پسر بزرگ شاه از جا بلند شد و دست به شمشیر برد اما صدای خنده شاه او را آرام کرد. شاه به او گفت: «ناراحت نباش اتفاقی نیفتاده این کشیش‌ها مردم بسیار ساده ای هستند و از آداب درباری خبر ندارند.» پدر آنتونیو، کشیشی پرتغالی بود که در سفر شاه عباس به مشهد با او همراه بود. هنگامی‌که شاه به اصفهان باز می‌گشت در مسیر به شهرکاشان رسیدند کاشان یکی از مذهبی ترین شهرهای ایران بود وقتی کاروان دربار از دروازه شهر می‌گذشت شاه از پدر آنتونیو خواست صلیبی به او بدهد آنتونیو صلیب خود را به شاه داد. این صلیب از چرم سیاه ساخته شده و بسیار بزرگ بود. شاه عباس در برابر چشم‌های مردم صلیب سیاه را از گردن آویخت و چون جامه اش سرخ رنگ بود این صلیب از دور هم به خوبی دیده می‌شد شاه به پدر آنتونیو رو کرد و گفت: « امروز بدون شک هیچ آسیبی به من نخواهد رسید.» سپس از صفی میرزا پسرش و سردارانش پرسید: « اگر من مسیحی شوم آیا شما هم از من پیروی خواهید کرد؟ همه یکصدا جواب دادند: «ما فقط به فرمان شاه گردن می‌گذاریم و بس.» هنگامی‌که کاروان به اصفهان رسید ، کشیشی به نام پرکریستوفل » که از همراهان پدر آنتونیو بود به شاه گفت : آوازه دلاوری، شایستگی و تدبیر شما در اروپا پیچیده است. اما افسوس که شما مسیحی نیستید. » شاه عباس لبخندی زد ، بعد دست راستش را روی دست چپ گذاشت و آن را آهسته تا روی بازو و نزدیک شانه اش برد و گفت : « هر کاری آهسته آهسته درست میشود!» پس از این شاه رو به پدر آنتونیو گفت : « اگر پادشاه اسپانیا به وعده‌ها‌یش عمل کند با عثمانی وارد جنگ شود و برای ما توپخانه و مهندس بفرستد من هم در هر شهری که از عثمانی بگیرم کلیسایی خواهم ساخت و به شما اجازه خواهم داد در سراسر ایران به تبلیغ مسیحیت مشغول شوید. سرگذشت استعمار ج9ص65 🇮🇷 @afsaranemam ✅ اینجا دریچه ای برای آگاه سازی، روشنگری، شناخت و خنثی سازی اهداف دشمنان است. 📣حتی المقدور با لینک نشر دهید