#پارت_11
#واقعیت_درمانی✨
یهو مامان خندید و گفت قبول کردن کمیل یه نفس عمیق کشید و گفت من میگم این بشر به کی رفته😐(من و می گفتااااااا)
کمیل کم کم ویندوزش اومد بالا و از شک در اومد انگاری و شروع کرد به خندیدن گفت
+ امشب شام همه مهمون من
-همچی میگه همه مهمون من انگار چند نفریم😑
+همه دعوت من به غیر از کوثر
-سوپری حاج عبدلله و پسران به غیراز اصغرشون؟
+دقیقا😂
-هعی خداااا حالا بیا زحمت بکشِ... بیا پا درمیونی کننننن... من چقد بدبختم داداشای همه چجورین داداش من چجوریه وسط خونه نشسته بودم و کلی بازی درمیاوردم
کمیل زد توسرش
+باااااااشه خودت و کشتی توعم می برم
-خواهش کن😎
+بلههههه ؟عمراااا
مامان یه نگاه از اون نگاهااااا به کمیل کرد
+لطفا بیا😢
-عذر خواهی؟😎
+ببخشیددددد😡
-ببخشیدت با خشم بود😂
+عزیزم گلم خواهرم ببخشید😐
-حالا شد یه چیزی😂😂
وقتی بابا اومد همه حاضر شدیم و رفتیم بیرون سرمیز نشسته بودم که کمیل یه ساک دستی گذاشت جلوم
+این چیه؟
-کادو
+به چه مناسبت؟
-به مامان بابا گفتی ممنوتم
+واااااای الهی فدات شم من😍
-یه ساعت پیش به غلط کردن انداخته بودیما
+اون موقع فرق داشت🤕
-اره من میدونم تو چقدر نسبت به مادیات بی توجهی😂
+وااااای کمیل چه روسری قشنگی😍
نههههه تسبیح نحن صامدون😄
**
امروز قراره بریم مشهد خیلی ذوق دارم از همین الان تپش قلبم و احساس می کنم باورم نمیشه میتونم دوباره ببینمش😭 کمیل سراز پا نمی شناسه هی میگه بدویید دیر شد
بالاخره راه افتادیم خیلی زود خوابم برد از شهرمون تا مشهد 2 ساعت راه بود و تقریبا ساعتای 8 رسیدیم مشهد کمیل نگه داشت و گل و شیرینی خرید و بالاخره رسیدیم خونه شون یه خونه ی سه طبقه و نوساز لرزش خفیف درستام و حس می کردم زنگ زدیم و محمد و باباش برای استقبال اومدن مثل همیشه مرتب و سر به زیر خیلی سنگین سلام داد و خوش امد گفت رفتیم داخل حرفای همیشگی و زدن و بالاخره زینب و صدا کردن واااااای خدا این که خود محمد بود فقط روسری سرش بود😐
مو نمیزدن باهم ینی خیلی ناز و خواستنی بود سلام کرد و به همه جایی تعارف کرد و بعدشم نشست
کمیل و زینب رفتن باهم حرف بزنن بعد 1 ساعت اومدن🤕 واقعا کلافه شده بودم چقددددد طولش میدن اینا😑
بالاخره از هم دل کندن و اومدن و مثل اینکه جفتشون از هم خوششون اومده بود به اصرار مامان محمد شام و اونجا موندیم خیلی خانوم خون گرمی بود😍
و دست پختشمممم عالی بعد شام سریع سفره رو جمع کردیم و بازینب ظرفا رو شستیم هرچی اصرار کردن که برم بشینم قبول نکردم چادرم و دراوردم و استین و بالا زدم و یاعلی.....
بازینب خیلی زود صمیمی شدیم دختر خوش قلب و مهربونی بود و از همه مهمتر مث من پر شر و شور قرار شد خانواده ها باهم رفت و امد داشته باشن تا بیشتر باهم اشنا شیم و این ینیییی.... 😍
بعد شام عزم رفتن کردیم و بعد یه ساعت راه افتادیم قرار بود دفه ی بعدی اونا بیان خونه ی ما واااای که چقد خوشحالم
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث.نیکوتدبیر
💫 @afsaranjangnarm_313 💫