#پارت_24
#واقعیت_درمانی✨
سرش و بلند کرد و بهم نگاه انداخت من سریع حواسم و پرت کردم ولی فکر کنم بیشتر ضایع شدم🤦🏼♀
عاقد:
ایا بنده وکیلم؟
+عروس رفته گل بچینه😑
- برای بار دوم می پرسم ایا بنده وکیلم؟
+عروس رفته گلاب بیاره🤕
-برای بار سوم می پرسم ایا بنده وکیلم
زینب با صدایی که از استرس میلریزد گفت با اجازه ی امام زمان...پدرم مادرم بزرگ ترا بله😌
همه دست زدن و بعدم از کمیل پرسید کمیلم بله رو گفت و...
حلقه هارو تو دست هم کردن و کمیل دست زینب و بوسید😄
عموی زینب که حالا فهمیدم بابای اون دختره ست اومد و دست کمیل و زینب و تو دست هم گذاشت نفهمیدم کی گریه م گرفت برای تبریک رفتم جلو کمیل تا اشکامو دید سریع سرم گرفت تو بغلش و گفت نبینم اشکاتوووو نگران گریه نکن نوبت توعم میشه نمی ترشی😂
-کمیل حیف نمیخوام از الان جلو خانومت خرابت کنمممم😡
زینب و بغل کردم ک بهش تبریک گفتم بعد تبریکاو عکسایی که گرفتیم رفتیم برای شام
بابای زینب همه رو دعوت کرده بود رستوران کمیل و زینب با ماشین ما رفتن زودتر ماعم باید خودمون و تو ماشین یکی تلپ می کردیم مامان رفت ماشی خاله باباعم ماشین عمو من این وسط مث بچه یتیما دنبال ماشین خالی می گشتم🤕
باصدای بوق سرم و بلند کردم دیدم حاج خانومه
+دخترم بیا توماشین ما خالیه
-مزاحتمون نمیشم
+بیا عزیزم تعارف نکن
محمد عقب نشسته بود می خواست بلند شه بره جلو که ماشین پشت سری شروع کرد به بوق زدن و حاج اقا گفت سریع سوار شم و راه افتاد....
حاج خانوم برگشت عقب و با دیدن قیافه ی من و محمد پقی زد زیر خنده😂
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث.نیکوتدبیر
💫 @afsaranjangnarm_313 💫