#پارت_27
#واقعیت_درمانی✨
-راستش..
+زینب نصفه عمر شدم🤕
-من میخواستم تورو....
+زینب😡
-میخواستم تورو برا محمد خواستگاری کنم🙂
+چییییییی؟
انقد صدام بلند بود که چند نفر برگشتن و با تعجب بهمون نگاه کردن
-یکم اروم تر ابرومون و بردی!!!
+ببخشید😔
-محمد ازت خوشش اومده یه جورایی عاشقت شده😍 یه مدت زیر نظر داشته رفتارات و فهمیده دختر خوبی هستی میخواد با مامان بابام درمیون بزارن که بیاد خواستگاریت.... گفت اول از تو بپرسم اگه راضی هستی بیاد جلو
نمیدونستم بخندم....گریه کنم....اون لحظه واقعا زبونم بند اومده بود😃
اون لحظه تنها کاری که تونستم بکنم گریه بود سرم و گذاشتم رو شونه ش و گریه کردم...
-کوثر عزیزم چرا گریه می کنی؟اگه نمی خوای خب بگو گریه نداره
نمیدونست رویای من این لحظه بود....لحظه ای که بفهمم محمدم من و دوست داره لحظه ای من و خواستگاری کنن😍
-سرم و به نشونه ی منفی تکون دادم
+پس مبارکه؟!
لبخند زدم و زینب بغلم کرد زیارت کردیم و برگشتیم سمت خونه خیلی خوشحال بودم ولی یه دلشوره ی عجیبی داشتم گذاشتم به پای استرسی که هر دختری ممکنه داشته باشه....
**
وسط اتاق نشسته بودم لباسام دورم ریخته بود کل اتاق بهم ریخته بود یه نگاه به ساعت کردم اه از نهادم بلند شد
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث.نیکوتدبیر
💫 @afsaranjangnarm_313 💫