eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
695 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ جفتمون سرمون و انداخته بودیم پایین و قصد شکستن سکوت و نداشتیم محمد انگار معذب بود.. +چیزی شده؟ -چطور؟ +فکر می کنم راحت نیستید -فک کنم زیرم یه چیزیه با تعجب بهش نگاه کردم از جاش بلند و شدو.... نههههه زیر شلواری گل گلی که از مامان بزرگم کش رفته بودم زیرش بود😱 +وای.... چیزه....بدینش به من با تعجب داشت به زیر شلواریه نگاه می کرد -مال شماست؟ +مال مامان بزرگمه اینجا جا گذاشتن (خدایا من و ببخش🤕) -اها بفرمایید زیر شلواری و ازش گرفتم و رفتم بزارم تو کمد ولی باز کردن در کمد همانا و ریختن انبوهی لباس کف زمین همانا🤦🏼‍♀ خدا بگم چیکارت کنه کمیل چون دیر شده بود به کمیل گفتم اتاقم و جمع و جور کنه تا من برم دوش بگیرم🙁 محمد با صدایی که توش خنده موج میزد گفت -همیشه همین طورید +عه...چیزه... بریم تو حیاط اونجا هواش بهتره😬 سری و تکون داد و گفت -بریم از اتاق اومدیم بیرون همه با تعجب بهمون نگاه می کردن مامان گفت +کوثر جان چقد زود حرفاتون تموم شد -نه مامان میریم تو حیاط اونجا بهتره +اها -کمیل جان شمام اگه میشه یه سر به اتاق بزنید کمیل که انگار فهمیده بود چه گندی بالا اورده سرش و خاروند و گفت +چشم حتما😂 چشم غره ای رفتم و محمد و راهنمایی کردم به سمت حیاط.... تو حیاط نشستیم و محمد بالاخره سکوت و شکست از عاشق شدنش گفت.... از شرایط زندگیش گفت.... از اهدافش گفت... گفت ارزوی شهادت داره... گف موندنی نیست اینارو می گفت و من هر لحظه بیشتر شیفته ی تفکرات قشنگش میشدم بالاخره بعد دوساعت حرفامون تموم شد و رفتیم تو خونه کمیل با دیدنمون گفت +مبارکه سرم و انداختم پایین محمدم یه لبخند زد همه دست زدن و زینب کل کشید حاج خانوم یه انگشتر دستم کرد و قرار شد برای معلوم کردن قرار عقد و عروسی هفته ی اینده بیان... ✍به قلم: ث.نیکوتدبیر 💫@afsaranjangnarm_313 💫