#پارت_29
#واقعیت_درمانی✨
جفتمون سرمون و انداخته بودیم پایین و قصد شکستن سکوت و نداشتیم محمد انگار معذب بود..
+چیزی شده؟
-چطور؟
+فکر می کنم راحت نیستید
-فک کنم زیرم یه چیزیه
با تعجب بهش نگاه کردم از جاش بلند و شدو....
نههههه زیر شلواری گل گلی که از مامان بزرگم کش رفته بودم زیرش بود😱
+وای.... چیزه....بدینش به من
با تعجب داشت به زیر شلواریه نگاه می کرد
-مال شماست؟
+مال مامان بزرگمه اینجا جا گذاشتن
(خدایا من و ببخش🤕)
-اها بفرمایید
زیر شلواری و ازش گرفتم و رفتم بزارم تو کمد ولی باز کردن در کمد همانا و ریختن انبوهی لباس کف زمین همانا🤦🏼♀ خدا بگم چیکارت کنه کمیل چون دیر شده بود به کمیل گفتم اتاقم و جمع و جور کنه تا من برم دوش بگیرم🙁
محمد با صدایی که توش خنده موج میزد گفت
-همیشه همین طورید
+عه...چیزه... بریم تو حیاط اونجا هواش بهتره😬
سری و تکون داد و گفت
-بریم
از اتاق اومدیم بیرون همه با تعجب بهمون نگاه می کردن مامان گفت
+کوثر جان چقد زود حرفاتون تموم شد
-نه مامان میریم تو حیاط اونجا بهتره
+اها
-کمیل جان شمام اگه میشه یه سر به اتاق بزنید
کمیل که انگار فهمیده بود چه گندی بالا اورده سرش و خاروند و گفت
+چشم حتما😂
چشم غره ای رفتم و محمد و راهنمایی کردم به سمت حیاط....
تو حیاط نشستیم و محمد بالاخره سکوت و شکست از عاشق شدنش گفت.... از شرایط زندگیش گفت.... از اهدافش گفت... گفت ارزوی شهادت داره... گف موندنی نیست اینارو می گفت و من هر لحظه بیشتر شیفته ی تفکرات قشنگش میشدم بالاخره بعد دوساعت حرفامون تموم شد و رفتیم تو خونه کمیل با دیدنمون گفت
+مبارکه
سرم و انداختم پایین محمدم یه لبخند زد همه دست زدن و زینب کل کشید حاج خانوم یه انگشتر دستم کرد و قرار شد برای معلوم کردن قرار عقد و عروسی هفته ی اینده بیان...
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث.نیکوتدبیر
💫@afsaranjangnarm_313 💫