#پارت_30
#واقعیت_درمانی✨
دستام زیر سرم بود و به سقف خیره شده بودم.... به اینده م فکر می کردم...اینده ای که قرار بود کنار محمد ساخته بشه.... کنار اولین پسری که نگاهش دلم و لرزوند...اولین پسری که به خاطرش چشام بارونی شده بود...
الان تنها کاری که ارومم می کرد نماز بود رفتم سر سجاده و دو رکعت نماز شکر خوندم یاد حرفای محمد افتادم...
گفت رفته پیش امام رضا... ازش نشونه خواسته...
دقیقا همون روزی که هم و تو کتاب فروشی دیدیم گفت همون روز مطمئن شده به حسش... ولی گذاشته بعد عروسی کمیل و زینب...
نمی دونستم خدارو چجوری شکر کنم واقعا ممنونش بودم😭
**
از خواب بیدار شدم و کش و غوسی به بدنم دادم گوشیم و چک کردم دیدم خانوم دلیر بهم پیام داده که برا تزئین پایگاه بسیج برم کمکش طفلی حامله بود و نمی تونست تنها رفتم پایین صبحونه خوردم و حاضر شدم رفتم مسجد
+سلام خوبین؟
-سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟ببخشید مزاحمت شدم
+خواهش می کنم این چه حرفیه وظیمه چیکار کنم ؟
-بی زحمت برو بالا چارپایه این سربندا رو وصل کن
واااااای نه ارتفاع🤦🏼♀
ار بچگی فوبیا ارتفاع داشتم ولی روم نشد به خانوم دلیر بگم با ترس رفتم بالا چارپایه
هیچی نیست.... به پایین نگاه نکن....تموم شد
سربند اول و وصل کردم خواستم به خانوم دلیر بگم که پونس بده که نگاهم به پایین افتاد حالت تهوع گرفتم و سرم گیج رفت نفهمیدم چیشد که پاهام سست شد و افتادم
گردنم خورد به لبه ی میز و با صدای جیغ خانوم دلیر و احساس مایع گرمی پشت سرم از هوش رفتم...
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث.نیکوتدبیر
💫 @afsaranjangnarm_313 💫