#پارت_32
#واقعیت_درمانی✨
نفهمیدم چجوری خودم و روسوندم داخل بیمارستان سردرگم بودم.... فکر یه لحظه نبودنش روانیم می کرد...
بابارو از دور دیدم کمرش خم شده بود انگار....
مگه چی شده بود که یه شبه بابا انقدر شکسته شده بود....
رفتم طرفش باور نمی کردم این بابا بود؟
چشماش سرخ بود....
+بابا تورو قران بگو کوثر چش شده؟؟
-اروم باش پسرم
+بابا از صبح صد بار مردم و زنده شدم....
-صبح رفت برای تزئین پایگاه...
منم سرکار بودم که یهو خانوم دلیر زنگ زد....
گف کوثر از بالای چارپایه افتاده
گف بردنش بیمارستان...
+الان کجاست؟
بابا دستم و گرفت و برد پیش کوثر با دیدنش بغضم شکست...
باورم نمیشد....
این کوثر بود؟
دنیا دور سرم می چرخید ..
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث.نیکوتدبیر
💫 @afsaranjangnarm_313 💫