#پارت_41
#واقعیت_درمانی✨
الان دوروز میگذره از اون روزی که با محمد صحبت کردم...
از پرستارا شنیدم که هر چند ساعت یه بار میاد و حالم و میپرسه...
بمیرم برا دل عاشقش چشمم به زینب افتاد انگاری دلخوره...
+چیزی شده زینب؟
-دلخورم ازت کوثر
+چرا؟
-براچی به محمد اونجوری گفتی؟داداشم و با حرفات داغون کردی....
مگه اون عاشق جسمت شده که الان به خاطر یه مشکل کوچولو که بعدا رفع میشه زدی زیر همه چی؟
+زینب جان دکتر گفت احتمالش هست... نگفت که صد در صد خوب میشم
-خب بازم ...محمد گف بهت بگم تا هروقت که بخوای منتظرت میمونه....
دلش و نشکن داداشم گناه داره😔
این چند وقت شکسته شدنش و به چشمم دیدم کوثر...
به خدا هر بار که میدیدت رو تخت بیمارستان میمرد و زنده میشد....
بمیرم برای دل عاشقش😔
+خدانکنه.... زینب دوست ندارم به خاطر من یه عمر اذیت شه....
لیاقت محمد یه زندگی خوبه...
یه زندگی اروم...
که کنار من با این وضعیتم نمی تونه داشته باشه😞
-باور کن حتی اگه خدایی نکرده... تا اخر عمرت مجبور باشی رو اون صندلی بشینی محمد بازم کنارت خوشبخت ترین مرد دنیاست....
+زینب درکم کن...
گیجم به خدا....
زندگیم از این رو به اون رو شده....
لطفا فرصت بدین یکم به خودم بیام😔
باید کنار بیام با خودم و این صندلب لنتی😭
-اروم باش گلم درکت می کنم
+مرسی😔♥️
**
امروز مرخص میشم از بیمارستان...
بعداز 4 ماه...
لباسام و با کمک مامان پوشیدم کمیل در زد و وارد اتاق شد نگاهم قفل شد رو ویلچری که همراهش بود...
رد نگاهم و گرفت و رسید به ویلچر...
سرش و انداخت پایین...
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث.نیکوتدبیر
💫 @afsaranjangnarm_313 💫