eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
695 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌اللّہ‌الرحمن‌الرحیم تنها پنج‌دقیقه:)! با ترس از خواب می‌پرم... صدایش در گوشم اکو می‌شد: فقط پنج‌دقیقه فرصت داری! فرصت کم بود برای صحبت با خانواده‌ام... برای صحبت و حلالیت طلبیدن از تک‌تکشان حداقل ۲ساعتی وقت لازم بود... اما حال، پنج‌دقیقه بیش فرصت نداشتم... گوشی را از روی میز برمی‌دارم... دلم می‌خواهد ازهمه سر موقع خداحافظی کنم، اما امکان‌پذیر نیست! در تک‌تک گروه‌های دوستانه و فامیلی تنها دوکلمه‌ی "حلالم کنید" را ارسال می‌کنم... حتی استوری هم گذاشتم تا اگر کسی داخل گروه‌ها نیست، ببیند... به ساعت‌دیواری‌ام می‌نگرم، تنها ۴دقیقه با مرگ فاصله دارم... فکر یک‌نفر حتی در مواقع مرگ رهایم نمی‌کرد... با این‌که بلاک بودم، ولی باز روی تماس فشردم و منتظرِ شنیدنِ دوباره‌ی صدایش شدم... - الو؟! با شنیدن صدایش کمی مکث کردم... - الو؟! صدای منو دارید؟ رسمی حرف زدنش قلبم را به درد آورد... در حال که سعی بر کنترلِ بغضم داشتم، گفتم: حلالم کن! فقط همین.... - حالت خوبه؟ چی میگی؟ بغضم را فرو دادم: الان وقت برای توضیحش ندارم... فقط ببخش منو اگه بعضی‌وقتا خیلی غر زدم... الان... الان که رفتی جمکران، میشه برام دعا کنی؟ - اوهوم...ولی چرا؟ تو خیلی‌وقته برای من تموم شدی..! - لطفا دیگه بهم زنگ نزن... قبل از این‌که کلمه‌ای ادا کنم، تماس قطع می‌شود... آری؛ درست می‌گفت... خیلی وقت پیش برایش تمام شده بودم، اما من بامعرفت بودم و ماندم، و او رفت... و تماس پشت تماس... دوستان و اقوام کنجکاو بودند برای دانستنِ ماجرا... از بین سیلی از تماس‌ها، تنها به یکی پاسخ دادم... - الو؟ حالت خوبه؟ با هق‌هق می‌گویم: منو ببخش... به خانوده‌ام هم بگو حلالم کنن... و البته بقیه‌ی دوستام... فرصت نداشتم برای این‌که به خودشون بگم..! - نمی‌خوای بگی چی‌شده؟ داری نگرانم می‌کنیا! + چیزی...نیست... جایی خوانده بودم که آدم‌ها به کسی که خیلی دوستش دارند، می‌گویند مراقب خودت باش! به همین قصد لب‌تر کردم و با صدایی لرزان گفتم: خیلی... مراقب... خودت...باش:) نفسم هرلحظه تنگ‌تر از قبل می‌شود... گوشی از دستم به زمین می‌افتد... کاش فرصت داشتم برای خداحافظی با همه... در این لحظه تنها دل‌خوش بودم به کسانی که به یاد غم‌هایشان اشک ریختم و دعایشان بدرقه‌ی راهم بوده است... نفسم دیگر بالا نمی‌آید... دوست‌دارم حتی آخرین لحظه‌ی زندگی‌ام را هم با یاد مادرم شیرین کنم: یا...فاطمه...زهراۜ... قطره‌اشکی روی گونه‌ام می‌چکد؛ و بلاخره قلبم آرام می‌گیرد! چشمانم روی هم قرار می‌گیرد... سبک شدم، همچو قاصدکی معلق در هوا... ناکام ماندم در رسیدن به رویاهایی که این مدت عمرم برایشان زمینه‌سازی کردم... چه روزی‌است! کسی که بیشتر اذیت می‌کرد، بیشتر اشک می‌ریزد... کسی که هیچ‌وقت تمایلی به دیدنِ من نداشت، حال به دیدن جسدم آمده... کسی که حتی یک سلام نمی‌کرد، امروز آمده برای خداحافظی! عجب روزی‌ست آن روز؛ فقط من نیستم:))) @Yassbanoo ________________________ @afsaranjangnarm_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺👈سخنان حجت‌الإسلام عالی وانتقاد به جشنواره‌ی فیلم فجر۱۴۰۰ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿'' @afsaranjangnarm_313 🌱
هیچ وقت نگران این نخواهید شد که درباره ی شما چه فکری می کنند، اگر بدانید مردم چقدر به ندرت فکر می‌کنند! خودتو پرت کن تو بغل خدا و بی خیال بقیه شو الهی هب لی کمال انقطاع الیک ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿'' @afsaranjangnarm_313 🌱
سلام دوستان متاسفانه امشب پارت نداشتیم که ان‌شالله فردا شب جبران میشه🌺
سازمان ملل یا سازمان حمایت از دولت‌های غربی 🔺دبیرکل سازمان ملل، چند ساعت پس از حمله روسیه به ، خطاب به پوتین گفت: به نام انسانیت، این جنگ را متوقف کنید. 🔸پ‌ن: چرا بعد از هفت سال، حرفی از توقف جنگ در یمن نمی‌زنند؟! 🆔 @Masaf
اللهم عجل لولیک الفرج...✨
⊰☀️بِسْــم‌الله‌الرَّحمٰن‌الرَّحیــم‌☀️⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
═••⚬🏴⚬••═ تحلیل حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره مجاهدت امام‌کاظـم «عليه‌السلام» ═••⚬💔⚬••═ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿'' @afsaranjangnarm_313 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥امام خامنه ای : درجنگ نرم هیچ وقت عکس العملی عمل نکنید* *درجنگ نرم مثل یک شطرنج باز ماهر عمل کنید* ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿'' @afsaranjangnarm_313 🌱
🌿📸--------------------------------- @afsaranjangnarm_313
💠گرفتن علم از دیگران، با گرفتن فرهنگِ دیگران اشتباه نشود. این مغالطه‌ی بزرگی است که کسی بگوید علم غربی‌ها خوب است، پس فرهنگ و سیستم زندگی و اخلاقشان هم خوب است؛ نه، اینها با هم ملازمه‌‌ای ندارد. علمشان خوب است؛ اما این علم، پروریده و ساخته این فرهنگ نیست؛ حتی این فرهنگ به این علم ضرر هم میزند. علم مولدها و عناصر به وجودآورنده خاص خود را دارد؛ باید آنها را پیدا کرد. فرهنگ بی‌بندوباری، بی‌دینی، خودپرستی، گرایش به‌پول وماده و اصیل دانستن مادیگری و ارزش‌های مادی، فرهنگ‌های غلطی است که امروز غرب دچار اینهاست. ♡----------------------------------- @afsaranjangnarm_313
13920917_7898_64k.mp3
2.28M
🏴 امام کاظم علیه‌السلام و مبارزه با زره تقیه 🎙رهبر انقلاب: زندگی موسی‌بن‌جعفر یک زندگی شگفت‌آور و عجیبی است... به مناسبت ۲۵ رجب، سالروز شهادت امام کاظم علیه‌السلام @afsaranjangnarm_313
- شاھ‌ڪلیدترك‌گناھ❗️- ڪنترل‌نگاھ:شایدشاھ‌ڪلیدترك‌‌گناهہ . . فقط‌بہ‌عشق‌امام‌زمان'عج' هم‌درمحیط‌حقیقۍ‌هم‌مجازے! چشماتوڪنترل‌ڪن‌رفیق(:👀👌🏼❗️ ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @afsaranjangnarm_313 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عــــجب دعایی 🎙سخنرانے شهید 📣 💯 ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿'' @afsaranjangnarm_313 🌱
🔴 امام زمان از چه کسانی می پذیرد ؟ 🔵 ماجرای عجیب امام کاظم علیه السلام و شطیطۀ نیشابوری 🌕 آیت الله حائری شیرازی (ره) : 🔹 شطیطه یک خانم نیشابوری است. اهالی نیشابور برای موسی بن جعفر علیه السلام وجوهات‌شان که شامل سکه‌های طلا می‌شد را فرستادند. شطیطه چهار سکه درهم سیاه فرستاد با یک کلاف نخ. فردی که به نمایندگی از اهل نیشابور به مدینه رفته بود، وجوهات را تحویل امام داد. حضرت نگاه به سکه‌ها کرد، کیسه، کیسه، کیسه طلا. حضرت فرمود: من قبول نمی‌کنم، ما نیازی نداریم، اینها را به صاحب‌شان برگردانید. حضرت فرمود: دیگر چیزی نیست؟ مرد نیشابوری گفت نه. بار دیگر امام فرمود: خوب فکر کن. مرد نیشابوری گفت بله، یک زنی وقتی من می‌خواستم بیایم یک کلافی داد و چند تا درهم سیاه، چون قابل شما را نداشت؛ من رویم نشد بیاورم. امام فرمود: همان را بیاور. حضرت سکه سیاه و کلاف را برداشت. بعد به او فرمود: بلند شو؛ رفتند یک مقداری پارچه آوردند، یک مقدار پول، گفت این را بده به آن خانم؛ بگو این پارچه از پنبه‌ای بود که ملک اجدادی ماست و خواهرم حکیمه به دست خودش این پنبه را رشته و این پارچه را بافته. این را دادم برای کفنت. از وقتی که این پارچه به تو می‌رسد تا وقتی این پول را مصرف کنی در حیات هستی. مقداری می‌ماند برای خرج بقیه مقدمات کفن و دفن. به او سلام برسان و بگو روز رفتن تو ما می‌آییم، و من بر تو نماز می‌خوانم. این فرد می‌گوید من برگشتم نیشابور. وقتی برگشتم همین‌هایی که پول طلا داده بودند، از امام موسی بن جعفر علیه السلام برگشته بودند و به عبدالله افطح رجوع کرده بودند. طبیعی بود که احساس می‌کردند پول شان هدر رفته اگر حضرت قبول کرده باشد. وقتی پول را به ایشان دادم خوشحال شدند که پول شان به ایشان برگشته. رفتم سراغ شطیطه، پارچه و سکه‌ها را به او دادم، سلام آقا را رساندم. [گفتم] درهم‌ها را تحویل گرفتند و آقا دعا کرد. من روزشماری می‌کردم ببینم این زن کی فوت می‌کند. روز نوزدهم شطیطه فوت کرد و من به علما گفتم حضرت مال هیچکس را قبول نکرد الا این زن. تجلیل عجیب و تشییع پرشکوهی از او شد و من می‌خواستم بدانم چه کسی بر او نماز می‌خواند. علما به صف ایستاده بودند، همه به صف ایستاده بودند، یک دفعه دیدم موسی بن جعفر علیه السلام آنجا حاضر شد؛ تکبیر را گفت و نماز را خواند و اینها هم گفتند شاید یکی از علما برای یک شهر دیگر بوده، آمدند جلو به احترام او. هیچکس نفهمید کی بود. حضرت نماز را بر او خواند. وقتی نمازش تمام شد، به من یک نگاهی کرد یعنی یادت آمد من وعده دادم؟ عملی کردم. زبانم بند آمده بود که حرفی بزنم. این دستگاه امام زمان است. سکۀ طلای آنها را نمی‌پذیرد اما کلاف آن زن را می‌پذیرد و شما می‌خواهید پذیرفته شوید. دستگاه پذیرش او دستگاه دقیقی است. ممکن است یک سرباز صفر شما را قبول کند، اما یک فرماندۀ بزرگتان را قبول نکند. ممکن است یک بی‌اسم و بی‌شهرت و بی‌عنوان و کفش بردار و آب بده و جاروکش و فرد بی‌قابلیتی را بپذیرد و خدمات او را قبول کند، اما یک معروفِ مشهورِ پر سابقۀ همه چیز تمام را قبول نکند. «عجل‌الله‌تعالےفرجه‌الشریف» «علیه‌السلام» ... ... ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿'' @afsaranjangnarm_313 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برڪات‌صلواٺ_۲۰۲۲_۰۱_۱۵_۰۹_۰۲_۵۷_۱۰۲(1).mp3
4.21M
❣حمالی که امام زمان عج را ملاقات میکرد... 🎤استاد پناهیان ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿'' @afsaranjangnarm_313 🌱
⸀📸. . • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. چرا وقتۍ حالمون‌ بده ... شروع‌ می‌کنیم بہ‌ گذاشتن‌ پروفایل‌ و استوری‌های دپ ؟! چرا با خالقمـون حرف‌ نمی‌زنیـم ؟! بیایـم وقتـی که حالمون‌ خوب‌ نبـود با خدامون‌ حرف‌ بزنیـم ... دو رکعت‌ نمـاز بخونیــم ! حتی شده یک صفحه قرآن ... بخدا آروم می‌شیم :) - - «🌱» ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @afsaranjangnarm_313 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
یکی از دوستانش هنگام دفن رسول میگفت: خوشا به حالت رسول‌ حالا دیگر راحت و آسوده بخواب از بس‌ این بچه تلاش میکرد از طرفی ارتباطش با شهدا را قطع نمیکرد، شب های جمعه بهشت زهرا سر قبور شهدا میرفت و سنگ قبرهایی که رنگشان رفته بود را بازنویسی میکرد قلم و رنگ هایی که با‌‌ آن ها این کار را میکرد الان درموزه اتاقش است... به روایت دوست شهید رسول خلیلی🕊🌷 ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿'' @afsaranjangnarm_313 🌱
☘: ✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... @afsaranjangnarm_313