خوب نیستم عزیزِ من
دیگه خوب نیستم
دیگه چیزی برام نمونده
اشکام بی اختیاره
سردی قلبم بدجوری تو ذوق میزنه
دیگه نمیتونم وانمود کنم به خوب بودن
کوتاه بیا عزیزِ من
من رو همینجوری بپذیر،
مغموم و گمشده و اشک آلود...
حالا دلم یه فاضل نظری ای چیزی میخواد
بیاد کمی برام از ناشناخته بودن عشق حرف بزنه
کاش حداقل یه معلمی استادی داشتم که روح فوق العاده لطیفی داشت و ساعات کلاسش از اونا بود که همه چی رو فراموش میکردی و روحت به پرواز در می اومد
در این گوشه از دنیا
کاش حداقل یه معلمی استادی داشتم که روح فوق العاده لطیفی داشت و ساعات کلاسش از اونا بود که همه چی رو
اونوقت تموم هفته انتظار کلاسش رو میکشیدم...
حالا که احساس دور افتادگی میکنم و بی اهمیتی،
آیا کسی هست که خلافش رو بهم ثابت کنه؟