من خیلی دورم
از همه چیز و همه کس
حتی فکر آشنایی و نزدیکی با آدمها توی خیالم نمیگنجه
رویاش رو هم ندارم
اصلا آرزویی برای دوستی و مهر توی سرم نیست
به همین گوشهی بیرونق و ساکت از دنیا قانعم و طالب چیز بیشتری نیستم
این خوبه یا بد؟
چه دست و پا زدنِ پستی!
وقتی که نجات پیدا میکنی،
تازه میفهمی که چقدر
از واقعیت فاصله داشتی.
که تمام این گردباد،
چقدر بیارزش بوده!
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بیقیمت!
که غیر از مرگ، گردنبندِ ارزانی نمیبینم
دنیا تماشایی ست
اما
زندگی اینجا
اندوه دارد،
رنـــج دارد،
خستگی دارد...
من هنری ندارم
حرفه و مهارتی هم بلد نیستم
بعد بیست و دو سال گشتن روی زمین،
واقعاً چیز راه گشایی جمع نکردهام.
من فقط فلسفه خوندم
خیلی زیاد!
و شعرها رو به خاطر سپردم
که هر دو به هیچ کاری نمیآیند!
از باقی چیزها فقط یه کم یاد گرفتم و بعد رها کردم.
یه کم خوشنویسی بلدم،
یه کم انگلیسی،
یه کم نقاشی،
و آشپزی (اونقدری که نمیرم.)
در مجموع به هیچ چیز دل ندادم و تا آخرش نرفتم جز شعر و فلسفه که اون هم آخری نداره و به هیچ دردی روی زمین نمیخوره.
زندگی من همینه!
همین میز کنج اتاقم که روش پره از کتابهایی که میخوام بخونم و فرصت نکردم
و تیکه کاغذهای کوچک و بزرگ از یادداشتهایی که روی هم تلنبار شدهاند.
همین سه روز در هفته پیاده راه افتادن به سمت دانشگاه و سیاه کردن جزوه هام و پیاده برگشتن.
همین که آخر شب وقتی دیدم خوابم نمیبره، چراغ رو دوباره روشن کنم و دست ببرم به سمت کتابهای شعرم و غزلهای تکراری بخونم.
بعد هی فکر کنم و فکر کنم که میخوام با زندگیم چه کار کنم و تهش به همین جاده ای که اومدم برسم!
چند شب یک بار هم کز کنم گوشهی اتاق و گریه کنم تا بلکه آروم بشم یا دست کم، کمی احساس واقعی بودن بکنم.
راستش فکر نکنم چیز بیشتری هم از زندگی روی این زمین بخوام
به آنچه یافتهام قانعم،
چه کم چه زیاد!
اگر بس است
همین چند خردهریز بس است