من به کی بگم [با تمام سیاهی و کدری قلبم] اشکام از دیدن سختی مردم چهارگوشهی جهان بند نمیاد؟
مگه چقدر مهمه؟
اینکه دیگران «آدم حسابت کنند» مگه چقدر مهمه که نداشتنش این همه حالم رو بد میکنه ؟
برمیگردوندم به بچگیم
به زمانی که تنها و بیدفاع بودم و واقعاً کسی آدم حسابم نمیکرد!
کسی حتی در این حد که بپرسه «چته اینهمه گریه میکنی؟» هم حسابم نکرد.
این شد یکی از خطهای زندگیم
از یه جای کوچیک شروع شد وقتی خودم هم آدم بزرگ نبودم
اما این خط ادامه پیدا کرد و رسید تا اینجا که از «به حساب نیاوردن آدمهای مظلوم» متنفر شدم. نمیتونم ببینم، بشنوم یه آدم مظلوم و بیچاره داره بهش ظلم میشه و کسی هم حسابش نمیکنه.
بعد حسین(ع) رو شناختم و شد تکآدم زندگیم.
کسی که ایستاد و تن نداد به ظلم و ذلت
بعد ماجرای غزه پیش اومد
از همیشه سختتر و تلختر و مظلومانهتر
یه جایی اواخر بیست و دو سالگی خطهای زندگیم به هم رسیدند تا منو به اینجا برسونند؛
زهرای شکستهی پر از خودخواهی که یک گوشه توی تاریکی نشسته و برای بچه های سرزمینی دیگه گریه میکنه و میلرزه...
اینجا چیزی اتفاقی نیست؛
[تو خط های زندگیم رو کشیدی عزیزم]