من واقعاً نمیفهمم اینهایی که از لحاظ مکانِ زندگیشون بچه محل امام رضا(ع) محسوب میشن چطور باز غم و غصه دارن؟
حالا قبول غم برای آدمیزاده،
اما چطور قد ماها که یه گوشه کثیف تو یه شهر غریب دورافتادیم، غم و غصه دارند؟
اصلا چطور غمهاشون موندگار میشه و تو وجودشون ریشه میکنه؟
یعنی وسط سر شلوغی ها و اینور اونور رفتن های هفته، فرصتش رو نمیکنند تا گلوشون رو بغض گرفت، کار و درس و زندگی رو ساعتی رها کنند و قبل از اینکه بغضشون از چشمشون بچکه خودشون رو برسونن جلو باب الجواد و «أ أدخل یا حجة الله» گویان، غم هاشون رو گریه کنن؟ بعد برن جلوتر خودشون رو دوان دوان برسونند به کنج گوهرشاد و بیمقدمه بگن «غریب و خسته به درگاهت آمدم رحمی...»
یعنی قبل از اینکه از تمام دنیا ناامید بشن یادشون به این نمیافته که با تمام توانشون پناه ببرن به جایی که همیشه یه گوشه خلوت برای گریه کردن و بعد آروم شدن داره؟
حتماً میخواهید بگید «بُعد منزل نبوَد در سفر روحانی» و تو اگه دلتنگ باشی از همون تهران بیملجأِ پر از دود، هفته ای دو بار روحت رو میرسونی دم همین بابالجواد رویایی...
اون بیت رو برا ما نگفتن آخه عزیزم
برای منی که از شش جهت چسبیدم به دنیا و تا چیزی رو با همین پنج تا حس مادی نبینم و درک نکنم، جدی نمیگیرم، نگفتن
اما کاشیهای طوسی منتهی به بابالجواد رو میشه حس کرد
با همین بدن دنیایی
عطر خوشی که خادما توی حرم میزنن رو میشه بویید
میشه دست کشید روی تک مصراع روی دیوار که نوشته « نومید و مفلسیم و نداریم هیچکس...»
خلاصه که گهگاهی اشکهای از سر دلتنگیت رو اگه پاک کنی، بازتاب طلایی گنبد توی همین چشمای دنیاییت میوفته،
صفحههای مفاتیح رو با همین دستهای مادیت میتونی بگیری و بعد ببوسیش
دست آخر هم که سبک شدی و میخواستی بری، وقتی بعد از هزار بار سلامِ خداحافظی دادن، باز برگشتی که برای آخرین بار به آخرین تلألو گنبد امام سلام بدی، میتونی دستهات رو گره کنی بین درهای آهنی فیروزهای رنگ بابالجواد و آهسته بگی: «ممنونم که آرومم کردی، بزار دوباره بیام عزیزم...»
من آدم معنوی و رها از دنیایی نیستم که بتونم این همه بُعد منزل رو نادیده بگیرم و هر لحظه خودم را ایستاده جلوی حرم ببینم.
بچهمحل امام رضا(ع) هم نیستم.
اما راستش همون سالی یک بار که اجازه میدن و چشم میبندند روی سیاهیم و چند روزی یا چند ساعتی راهم میدن، لحظات آخر دستام رو گره میکنم هرجایی که شد و زیر لب ساده میگم:
ممنونم که آرومم کردی
بزار دوباره بیام عزیزم...
این چند روز خیلی خیلی خیلی غمگین و شکسته ام
نه برای غمهای پوچ و بیاهمیت خودم
غم جهان رو میخورم
غم آدمها رو میخورم
هی میشینیم با خودم فکر میکنم الان جنگ غزه متوقف شد،
آرامش دوباره به زندگیشون برگشت
ولی کی جواب اون دختربچه شش ساله ای رو میده که حالا پدرش رو از دست داده و دستش از مچ قطع شده؟
زندگی و بزرگ شدن این بچههای عزیز و مظلوم چی میشه؟
نمیتونم این حقیقت رو بپذیرم که قراره چندین هزار زندگی استثنایی همراه با لحظات ظهور اشک و لبخندهاشون، به فراموشی سپرده بشه.
فکر میکنم این بیانصافیه که اسم جنگ برای ما تموم شده ولی اونها همچنان باید با این سختی دست و پنجه نرم کنند.
بنابراین منطقِ قلبم بهم میگه اگه اونها هر روز با این مصیبتها رو به رو اند، من هم باید شب و روز براشون اشک بریزم و غصهدار باشم
در غیراین صورت احساس میکنم انسانیت در من مرده است.
من حتی نمیتونم برای فرار از این غم وسیع، دقایقی در شهر قدم بزنم.
چون به محض اینکه از کنار کتابفروشی های کوچیک و بزرگ انقلاب میگذرم، مردی رو میبینم که ساعتها کنار خیابون ایستاده و تابلویی به دست گرفته با مضمونِ «ترجمه پایاننامه و مقاله در کمتر از بیست و چهار ساعت»! از چهرهی مرد فلاکت، سختی، درد و از همه بیشتر؛ نیاز میباره.
کمی اونور تر مردی دیگر روی چرخ، سیبزمینی و تخم مرغ آب پز میفروشه و من فکر میکنم آیا صبحها برای بچههاش هم اینطوری لقمه میگیره؟
قلبم باز درد میگیره و از یادآوری لحظات راحتطلبی خودم، نوعی احساس انزجار بهم دست میده
غم دارم
راستش مصیبت یا رنج برای من و در زندگی شخصی خودم، شیرینه! باهاش خو میگیرم، آشِنا میشم و درنهایت جزئی از زندگیم میشه که میتونم ازش لذت ببرم.
ولی درمورد دیگران؛
اعتقاد دارم همهی آدمهای مستضعف مثل شیشههای نحیف و بیطاقتی اند که باید همه جوره مراقبشون بود تا رنجی بهشون نرسه. حالا تصور کن این شیشهها کودک باشند. اوضاع از این هم بغرنج تر میشه. معتقدم هرگونه احساس بیتفاوتی و عدم توجه به این کودکانِ شیشهای، غیرانسانی ترین حرکت ممکنه.
قلبم توی فشاره این چندروز
نمیدونم حتی چرا این چند روزه اینطور شدم
اما این غم رو مقدس میدونم
برای من هیچ چیزی بد تر از بیدردی و مستی و غرق شدن در سرخوشی نیست.
من برای این غم _با تمام فشاری که به قبلم میاره_ قدردانم!