eitaa logo
مسیر سعادت⁦🏝️⁩
1.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
53 فایل
🌹نابْ تَرینْ نُکاتِ زندگیِ شهدا و علما ❣فضایی صَمیمی و دُورْ از قیلُ و قالِ دُنیا❣ 🌷کشکول 💗حرف دل 👌 #کوتاه_کاربردی_جذاب_خاص 🍃بعد خواندن مطالب خودتان قضاوت کنید. 💌دوستانتان را به این بزم زیبا دعوت کنید. ارتباط با ادمین: @darabi_mohammdebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
کدام مرد؟ کدام نامرد؟❓ 13 سال داشت، بهنام محمدی! سلاح که به دست می گرفت معلوم نبود کدام بلندترند! تا لحظه آخر در ماند تا نگویند مردی نبود تا در مقابل متجاوز بایستد! ❗️نامردی هم بود در ریاست جمهوری، آخر با لباس زنانه فرار کرد.🏃‍♀ ❓کدام کنوانسیونی از خون هزار هزار ایرانی دفاع می کند به جای دفاع از بنی صدر و رجوی؟ ، سالروز گرامی باد. 🆔 @afzayeshetelaat
1.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👓 اگر به حرف روحانیون دلسوز خرمشهر گوش می‌دادند، آن بخش از سقوط نمی‌کرد! 📌 سخنرانی طوفانی رهبر انقلاب درباره وقایع سال ۵۹ 🔹 آقا برداشته در روزنامه عصر تهران سرمقاله زده که خامنه‌ای را باید محاکمه کنید! 🔹 چرا؟ چون بنده در فلان مصاحبه گفتم‌‌اگر به حرف خرمشهر گوش داده می‌شد آن بخش خرمشهر سقوط نمی‌کرد! 🔹 محاکمه کنید تا ما هم حرفهایمان را بزنیم! 🔻 پی‌نوشت: این نکته رهبر معظم بسیار جای مانور و بررسی و تحقیق دارد که سقوط خرمشهر، بخاطر گوش ندادن به حرف روحانیت دلسوز و انقلابی بود! و شاید هیچ کس تا کنون این مبحث را نشکافته باشد که گروه بنی‌صدر که از این حرف آشفتند، بخاطر سیاست منهای روحانیت حرف روحانیون دلسوز را پشیزی حساب نکردند و سقوط خرمشهر رقم خورد! امروز هم طبق بیان صریح رهبری: خرمشهرها در پیش است و اگر به قول روحانیون عالم و دلسوز انقلابی گوش داده نشود، سقوط حتمی است! 📆 سالروز آزاد سازی خرمشهر
❗️عراقی‌ها وقتی رو تصرف کردند روی دیوارها نوشتند: جئنا لنقبی.. آمده‌ایم که بمانیم!❗️ 👌 دو سال بعد وقتی خرمشهر آزاد شد؛ شهید بهروز مرادی زیر همون نوشت: آمدیم اما نبودید..!❗️😊 🌷روح شهدای مسیر آزادسازی خرمشهر شاد باد 🇮🇷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🆔 @afzayeshetelaat
مسیر سعادت⁦🏝️⁩
#معرفی_کتاب ✅ داستان بهنام 👆 نوشته داوود امیریان فرازهایی از زندگی تا شهادت #شهید_بهنام_محمدی ب
✅ فرمانده تکاورها گفت: «پسر جان، برای من مسئولیت دارد. نمی توانم اجازه دهم تک و تنها بروید تو دل دشمن. تو فرمانده‌ات کیه؟» 👌بهنام گفت: من فرمانده‌ خودم هستم. تمام سوراخ سنبه‎های اینجا را مثل کف دست بلدم. قول می دهم شناسایی خوبی بکنم و برگردم.»😳 فرمانده تکاورها در برابر اصرار بهنام، کم آورد. بهنام نارنجکش را گوشه‌ی حیاط، زیر جعبه خالی میوه پنهان کرد. موهای سرش را آشفته کرد، آستین بلوزش را جِر داد و کتانی سوراخش را از پا کند. 😳 تکاورها با تعجب گفتند: «چرا خودت رو این ریختی کردی؟» بهنام گفت:«توقع داری با لباس پلوخوری جلو بروم؟ من به کار خودم واردم.» بهنام، پابرهنه از آنها دور شد. یک شلوار سیاه گشاد به پا داشت که به جای کمربند، طناب از قلاب کمربندش رد کرده و روی شکم محکم کرده بود. بلوز آبی رنگ چهار خانه  تنش بود. موهای بلند سرش آشفته تر از همیشه بود. شروع کرد به گریه کردن. زار زد و جلو رفت. با دقت به اطراف نگاه می کرد. چند موضع تک تیراندازها عراقی ها را به ذهن سپرد. سر کوچه‌ بلورچی، یک سنگر خمپاره‌ی ۱۲۰ میلی متری را دید. با تعجب نگاهش می‌کردند. 🤔😳 دیدن یک پسرک‌ تنها و گریان آنها را از هر گونه واکنشی برحذر می کرد. بهنام دید که یکی از خانه‌ها، مقر اصلی عراقی‎هاست. رفت و آمد آنجا زیاد بود. رفت تو حیاط. چند سرباز در اتاق خواب بزرگ رو به حیاط استراحت می‌کردند. چند نفر دیگر داشتند اسلحه‎شان را با گازوئیل می‌شستند. چند نفر در حال سق‎زدن نان و خوردن کنسرو تن ماهی بودند. 😱 بهنام جلو رفت کنار عراقی که غذا می‌خوردند، نشست و مظلومانه نگاه شان کرد. یکی از عراقی‌ها با دهان پر، به زبان عربی چیزی گفت. بهنام ، خود را به نشنیدن زد. به دست آنها نگاه کرد. همان عراقی شانه‌ ی  بهنام را تکان داد و غر زد. بهنام به دهان و گوش اشاره کرد و به آنها حالی کرد که کرو لال است !!😳😅 دید که ترحم در چشمان یکی از عراقی ها جا خوش کرده. همان عراقی، کنسرو و کمپوت و نان بهنام داد. بهنام قوطی ها را در یک تکه لحاف پیچید. عراقی‌ها سرگرم کار خود بودند. در یک آن، چند نارنجک و خشاب را هم تو لحاف گذاشت و سریع گره زد و انداخت بر شانه و بلند شد. با اشاره‌ی دست از عراقی‌ها تشکر کرد و از خانه بیرون زد. هر آن، منتظر بود که دنبالش کنند و به خاطر دزدیدن خشاب‌ها و نارنجک‎ها حسابش را برسند. خبری نشد. توی کوچه پیچید. دید که یک تانک، حیاط خانه ای را خراب کرده و در آنجا متوقف شده. خدمه‌های تانک زیر تانک استراحت می‌کردند. ❗️بهنام تصمیم خود را گرفت، به آرامی یک نارنجک از تو بقچه‌اش درآورد. حلقه ضامن را کشید و نارنجک را داخل لوله تانک هل داد. سریع بقچه‌اش را برداشت و فرار کرد. هنوز به سر کوچه نرسیده بود که صدای انفجار مهیبی بلند شد. بهنام تندتر دوید. به کوچه دیگری رسید. از در باریک خانه گذشت. رفت روی پشت‌بام. از آنجا محل تانک‌ها و مقر عراقی‌ها را به خوبی می‌دید. تکه کاغذی از جیبش در آورد و سریع کروکی محل تانک‌ها و مقر عراقی ها را کشید. تکه کاغذ را تا کرد و تو جیبش گذاشت. 👏 هنوز غروب نشده بود که به مقر تکاورها رسید. فرمانده تکاورها با دیدن بهنام نفس راحتی کشید. محمد نورانی هم آنجا بود و خودخوری می‌کرد. نورانی با دیدن بهنام جلو آمد و تشر زد: 😡 «بچه، معلومه چکار می‌کنی؟ جان به سرمان کردی!» بهنام بقچه‌اش را باز کرد و گفت: «بیا آقا محمد! برایتان کنسرو، نارنجک و خشاب آوردم. کروکی تانک‌ها و مقر عراقی‌ها را هم کشیدم.» 😳❗️ تکه کاغذ را به نورانی داد. چشمان نورانی از پس شیشه‌ی عینکش، گرد شد. 😄فرمانده تکاورها خندید و گفت: «برادر نورانی، این وروجک برای خودش یک پا نیروی اطلاعاتی و جاسوسی کارکشته است!» 😄..... 📚 برشی از کتاب «داستان بهنام» نوشته «داوود امیریان» 🆔 @afzayeshetelaat
عصر روز سه‌شنبه در مراسم یادواره شهدای دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین (ع) گفت: ☝️امروز رژیم صهیونیستی جرات شلیک حتی یک تیر را به حزب‌الله لبنان ندارد ❌ 🎤 فرمانده نیروی قدس سپاه: 🔸پیروان تفکر دوم خرداد یا اهل مقاومت نبودند و یا بریده‌های صحنه انقلاب و مقاومت بودند 🔸هیچ کدام از آن‌ها مرد میدان مقاومت و استمرار آن نبودند. 🔸امروز رژیم صهیونیستی جرات شلیک حتی یک تیر را به یکی از نوجوانان و جوانان حزب‌الله ندارد. 🔸سال گذشته یکی از بچه‌های حزب‌الله در سوریه به علت تعرض رژیم جنایتکار صهیونیستی به شهادت رسید، حزب‌الله لبنان اعلام کرد که مقابله به مثل می‌کند. 🔸از روزی که حزب‌الله قهرمان اعلام کرد، شما در سرتاسر جبهه صهیونیستی حتی یک نفر با لباس افسری مشاهده نمی‌کردید و همه فراری بودند. 🔸این عظمت مکتب امام (ره) است، ارزش آزادی خرمشهری که خدا آزادش می‌کند به این است که چنین انسان‌هایی در مکتب آن تربیت می‌شوند.👌 🆔 @afzayeshetelaat
✅ امام خمینی (ره) در باره و آزادسازی خرمشهر فرمودند: "فتح فتح خاک نیست، فتح ارزشهای اسلامی است. خرمشهر شهر لاله های خونین است. 🌷 خرمشهر را خدا آزاد کرد.🌷" گرامی باد🇮🇷🌷 🆔 @afzayeshetelaat
4.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 لحظاتی از حضور «رهبر انقلاب» در خرمشهر در کنار «شهید جهان آرا» ‌‌ 🔹‌ رهبر انقلاب: دشمن راز پیروزی ما در خرمشهر و خرمشهرها را به چشم دید و امروز سعی میکند همین پرچم را سرنگون کند. 🔹‌ بازنشر به مناسبت سالروز آزادسازی 🆔 @salambarebraHem
❗️عراقی‌ها وقتی رو تصرف کردند روی دیوارها نوشتند: جئنا لنقبی.. آمده‌ایم که بمانیم!❗️ 👌 دو سال بعد وقتی خرمشهر آزاد شد؛ شهید بهروز مرادی زیر همون نوشت: آمدیم اما نبودید..!❗️😊 🌷روح شهدای مسیر آزادسازی خرمشهر شاد باد 🇮🇷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🆔 @afzayeshetelaat
3.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 شهید حاج قاسم سلیمانی: عواملی که ما را در و در جنگ هشت ساله پیروز کرد، آن عوامل بعنوان یک عوامل موفق باید پیوسته مد نظر ما قرار بگیرد، چراغ راه ما و راهنمای ما باشد برای غلبه بر مسائل مختلفی که پیش رو داریم 🆔 @afzayeshetelaat
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایت شهید سلیمانی از نقش موثر شهید حسن باقری در فتح 🗓 به مناسب ، سالروز فتح خرمشهر
🤔❗️ التماس تفکر در حفظ یک پیمان نامه نانوشته : 🇮🇷 فتح یک پیمان نامه نانوشته بین رزمندگان فاتح خونین شهر، با شهیدان و همرزمان خود بود.... 👌و ملت ایران نیز پیمان بستند که بر آرمان‌های بزرگ انقلاب و رزمندگان اسلام تا آخر بایستند... ❗️و هر سال با سالگرد ، هر کس به خود بنگرد که آیا بر پیمان خود استوار مانده‌ است؟🤔❗️ 🆔 @afzayeshetelaat
مسیر سعادت⁦🏝️⁩
#شهید_بهنام_محمدی
✅ فرمانده تکاورها گفت: «پسر جان، برای من مسئولیت دارد. نمی توانم اجازه دهم تک و تنها بروید تو دل دشمن. تو فرمانده‌ات کیه؟» 👌بهنام گفت: من فرمانده‌ خودم هستم. تمام سوراخ سنبه‎های اینجا را مثل کف دست بلدم. قول می دهم شناسایی خوبی بکنم و برگردم.»😳 فرمانده تکاورها در برابر اصرار بهنام، کم آورد. بهنام نارنجکش را گوشه‌ی حیاط، زیر جعبه خالی میوه پنهان کرد. موهای سرش را آشفته کرد، آستین بلوزش را جِر داد و کتانی سوراخش را از پا کند. 😳 تکاورها با تعجب گفتند: «چرا خودت رو این ریختی کردی؟» بهنام گفت:«توقع داری با لباس پلوخوری جلو بروم؟ من به کار خودم واردم.» بهنام، پابرهنه از آنها دور شد. یک شلوار سیاه گشاد به پا داشت که به جای کمربند، طناب از قلاب کمربندش رد کرده و روی شکم محکم کرده بود. بلوز آبی رنگ چهار خانه  تنش بود. موهای بلند سرش آشفته تر از همیشه بود. شروع کرد به گریه کردن. زار زد و جلو رفت. با دقت به اطراف نگاه می کرد. چند موضع تک تیراندازها عراقی ها را به ذهن سپرد. سر کوچه‌ بلورچی، یک سنگر خمپاره‌ی ۱۲۰ میلی متری را دید. با تعجب نگاهش می‌کردند. 🤔😳 دیدن یک پسرک‌ تنها و گریان آنها را از هر گونه واکنشی برحذر می کرد. بهنام دید که یکی از خانه‌ها، مقر اصلی عراقی‎هاست. رفت و آمد آنجا زیاد بود. رفت تو حیاط. چند سرباز در اتاق خواب بزرگ رو به حیاط استراحت می‌کردند. چند نفر دیگر داشتند اسلحه‎شان را با گازوئیل می‌شستند. چند نفر در حال سق‎زدن نان و خوردن کنسرو تن ماهی بودند. 😱 بهنام جلو رفت کنار عراقی که غذا می‌خوردند، نشست و مظلومانه نگاه شان کرد. یکی از عراقی‌ها با دهان پر، به زبان عربی چیزی گفت. بهنام ، خود را به نشنیدن زد. به دست آنها نگاه کرد. همان عراقی شانه‌ ی  بهنام را تکان داد و غر زد. بهنام به دهان و گوش اشاره کرد و به آنها حالی کرد که کرو لال است !!😳😅 دید که ترحم در چشمان یکی از عراقی ها جا خوش کرده. همان عراقی، کنسرو و کمپوت و نان به بهنام داد. بهنام قوطی ها را در یک تکه لحاف پیچید. عراقی‌ها سرگرم کار خود بودند. در یک آن، چند نارنجک و خشاب را هم تو لحاف گذاشت و سریع گره زد و انداخت بر شانه و بلند شد. با اشاره‌ی دست از عراقی‌ها تشکر کرد و از خانه بیرون زد. هر آن، منتظر بود که دنبالش کنند و به خاطر دزدیدن خشاب‌ها و نارنجک‎ها حسابش را برسند. خبری نشد. توی کوچه پیچید. دید که یک تانک، حیاط خانه ای را خراب کرده و در آنجا متوقف شده. خدمه‌های تانک زیر تانک استراحت می‌کردند. ❗️بهنام تصمیم خود را گرفت، به آرامی یک نارنجک از تو بقچه‌اش درآورد. حلقه ضامن را کشید و نارنجک را داخل لوله تانک هل داد. سریع بقچه‌اش را برداشت و فرار کرد. هنوز به سر کوچه نرسیده بود که صدای انفجار مهیبی بلند شد. بهنام تندتر دوید. به کوچه دیگری رسید. از در باریک خانه گذشت. رفت روی پشت‌بام. از آنجا محل تانک‌ها و مقر عراقی‌ها را به خوبی می‌دید. تکه کاغذی از جیبش در آورد و سریع کروکی محل تانک‌ها و مقر عراقی ها را کشید. تکه کاغذ را تا کرد و تو جیبش گذاشت. 👏 هنوز غروب نشده بود که به مقر تکاورها رسید. فرمانده تکاورها با دیدن بهنام نفس راحتی کشید. محمد نورانی هم آنجا بود و خودخوری می‌کرد. نورانی با دیدن بهنام جلو آمد و تشر زد: 😡 «بچه، معلومه چکار می‌کنی؟ جان به سرمان کردی!» بهنام بقچه‌اش را باز کرد و گفت: «بیا آقا محمد! برایتان کنسرو، نارنجک و خشاب آوردم. کروکی تانک‌ها و مقر عراقی‌ها را هم کشیدم.» 😳❗️ تکه کاغذ را به نورانی داد. چشمان نورانی از پس شیشه‌ی عینکش، گرد شد. 😄فرمانده تکاورها خندید و گفت: «برادر نورانی، این وروجک برای خودش یک پا نیروی اطلاعاتی و جاسوسی کارکشته است!» 😄..... 📚 برشی از کتاب «داستان بهنام» نوشته «داوود امیریان» 🆔 @afzayeshetelaat