من بعد از اینکه تصمیم میگیرم خوشحال باشم و همه چیو بگیرم به کتف چپم همون لحظه مامانم:
از این به بعد اگه حالتون بد شد به جای اینکه فکرکنید چه چیز بدی خوردید به این فکر کنید که چه کار بدی کردید/دل کیو شکستید
ممنون
اون روز که داشتیم از مدرسه برمیگشتیم یگانه بهم گفت "انگار آدم وقتی کنارته پکر میشه. حتی وقتی بلند میخندی بازم میری تو خودت و انگار غمی که داری خیلی عمیقتر از چیزیه که حواست ازش پرت بشه. خیلی ترسناکه"
و من یاد روزایی افتادم که آدما بهم میگفتن خوشحالن از اینکه پیش منن. میگفتن حس خوبی بهشون میده وقتی حتی برای آبیِ آسمون ذوق میکنم. میگفتن شور و شوقِ زندگی و زیاد میکنم، چون بابت همه چیز خوشحال میشم.
چقدر عجیب که من حالا آدم هارو مایوس میکنم؟ چقدر عجیب که من اینجوری شدم. [چقدر عجیب که تاریخ مصرفم گذشته]