eitaa logo
𝘤𝘪𝘵𝘺 𝘰𝘧 𝘴𝘵𝘢𝘳𝘴
150 دنبال‌کننده
157 عکس
31 ویدیو
2 فایل
You made me hate this city . https://daigo.ir/secret/21380842165
مشاهده در ایتا
دانلود
چی‌شد که انبوهی از آدم‌ها بی‌وجدان شدن ؟
می‌دونم که داشتی اذیت می‌شدی راستش یه‌جورایی منم همین‌طور؛ ولی حسش شبیه این بود که انگار توی بهشت بودم .
آدم‌ها فکر‌می‌کنند که لازم نیست به خودشان سر بزنند. آدم ها فکر می‌کنند چون کنارِ خودشان به‌خواب می‌روند و از خواب بیدار می‌شوند، دیگر اهمیتی ندارد که باخودشان حرف بزنند و حال‌ش را بپرسند‌. فکر‌می‌کنند چون آن را احساس کرده‌اند، حالا کامل می‌دانند که چه حالی دارد. اما متوجه خواهند شد، که سال‌هاست خودشان را ندیده‌اند. سال‌هاست که نمی‌دانند ترس‌هایش، خوشحالی‌َش، غم‌هایش، زخم‌هایش، علایقش، واقعا چه‌چیزهایی هستند. آدم ها سال‌هاست که خود را گم‌‌کرده اند و همگی لباس‌هایی رنگارنگ و تو خالی هستند که در خیابان ها سردرگم راه می‌روند. لباس‌هایی که می‌خواستند جان داشته باشند. همه دارایی ها و دانایی هایی هستیم که می‌‌خواستیم مالِ یک انسان باشیم. مالِ یک مغز. مالِ یک دست. می‌خواستیم یک "من" باشیم؛ "من"،همانی که سال‌ها گمش کرده‌ایم . راستش ، در خیابان نیست. بیا جای‌دیگری را دنبالش بگردیم...
احمق داری چی‌کار می‌کنی؟ الکی دور خودتو پر می‌کنی که احساس تنهایی لعنتی رو کمرنگ کنی؟ کیو داری گول‌ می‌زنی؟ به کی‌ می‌خوای بفهمونی که تنها نیستی؟ وقتی تک تک رگات از خالی بودن داره می‌ترکه به کی می‌خوای ثابت کنی که هنوز نفس می‌کشی؟ تقلای زندگی‌ رو برای چی می‌کنی؟ بس‌کن این استقامت بیهوده رو. همیشه فراموش می‌کنی که برای دوباره زنده شدن باید بمیری.
خیلی دلم می‌خواد بگم "وای من باید خودم باشم و خودم رو دوست داشته باشم و من چقدر کافی و خوب هستم" ولی همچنان آدم "کاش یه جوری بودم که تو دوسم داشتی" هستم .
قول می‌دم بهت صداتو یادم می‌مونه .
من عاشق وقتایی‌م که خودمو توی آدما پیدا می‌کنم. من عاشق آدمایی‌م که انعکاس حرفام میوفته تو چشماشون. (ممنونم که وجود داری)
𝘤𝘪𝘵𝘺 𝘰𝘧 𝘴𝘵𝘢𝘳𝘴
زمین خورده‌ام. از بین کفش‌های خاکی جمعیت، دنبال کفش تو می‌گردم. سراسیمه چشمانم را می‌چرخانم تا رنگ آشنایی ببینم. اما نور تند خورشید، به چشم‌هایم اجازه‌ی دقت نمی‌دهد. گرمای هوا تا مغز جمجمه‌ام را می‌سوزاند و نفسم تنگ شده است. تقلا می‌کنم که خودم را پیدا کنم؛ تو را پیدا کنم؛ اما تو زودتر این کار را انجام می‌دهی‌. جفت کتونی‌های سفیدت جلوی صورتم متوقف می‌شوند و قامتت، جلوی تندی خورشید را می‌گیرد. سایه سرم را خنک می‌کند. چشمانم دیگر نمی‌سوزند. پلک می‌زنم تا تصویرها واضح شوند. چشمانم برق می‌زند. نفس راحت می‌کشم، حالا تو اینجا هستی. حالا من گم نشده‌م. نگاهم را بالا می‌آورم تا صورتت را ببینم‌. می‌خواستم چشم‌هایت را ببینم و از جهان گم شوم. اما چشمانت برخلاف همیشه، تصویر صورت من نبود. به سمت دیگری خیره شده‌ای و حواست به من نیست. لبخند روی لب‌هایت می‌درخشد. "عجیب نیست؟ حتی چشمانش لبخند زده‌اند. عجیب نیست؟ سایه دارد می‌خندد!" نگاه متعجبم را می‌چرخانم‌. به دنبال چیزی که تورا خوشحال کرده‌است. خوشحال؟ واژه‌ی غریبی برای تو به‌نظر می‌آمد. "فردی که روبرویت ایستاده تورا خوشحال می‌کند‌". دستت را می‌گیرد، دستش را فشار می‌دهی و لبخندت عمیق‌تر می‌شود. مغزم پراز سوال است. سایه، تو داری لبخند می‌زنی؟ . سرم تیر می‌کشد‌. آسمان گفته بود که من اسیرِ سایه‌ شده‌ام. گفته بود سایه مرا فراموش خواهد کرد. گفته‌بود که سایه دروغ می‌گوید، او هم می‌تواند لبخند بزند. که او هم اسیرِ من شده. سرما وجودم را پر می‌کند. مردمک چشمانم می‌لرزد. انگار سال‌هاست که نور را ندیده‌ام. من سال‌هاست که با تاریکی زنده‌ام. سایه‌ی من، فراموشم کرده‌. سایه‌ی من، لبخندش را پیدا کرده. می‌دانم که باید برود . می‌دانم که باید بروی. دستت را می‌کشد و تو را از اینجا می‌برد. سایه‌ی من را با خودش می‌برد و نور تیز خورشید، دوباره صورتم را نشانه می‌گیرد. این‌بار اما چشمانم دنبالِ‌ کسی نیستند. کفش‌هارا دنبال نمی‌کنم. و تقلای زندگی نمی‌کنم. سایه دیگر برای من نیست. این بار دیگر، زمین نخورده ام. زانوهای زخمی‌ام را فشار می‌دهم و روی پاهایم می‌ایستم. گم‌شدن، برای کسانی‌ست که منتظر کسی باشند. این بار دیگر، گم نشده‌م‌. این بار، فقط من اینجا هستم. من و خورشید. که شاید سوزان است، اما راهم را روشن کرده‌ . این‌بار من ، بدونِ‌سایه زنده مانده‌م . زخمی، و زنده .