تاحالا شده فکر کنید که کاش هرکسی بودید بجز کسی که هستید، و هرجایی بودید بجز جایی که هستید؟
تاحالا شده احساس کنید از هیچ دیدگاهی متعلق به خودتون نیستید؟ .
بچها یه چیزی که من خیلی سخت، ولی درنهایت بلاخره تونستم یادش بگیرم این بود که هیچوقت به خودم اجازه ندم که تلخیِ مقصر بودن رو بچشم. به هرقیمتی هیچوقت صداقت و له نکنم و صاف و ساده بودن رو زیر پا نذارم و هیچی نمیارزه که ارزش های خودت رو فداش کنی. هیچی.
و میخوام همیشه ترجیحم این باشه که بارها قربانیِ کارای آدمها باشم ولی هیچوقت هیچ قدمی رو کج نذارم. و هیچوقت نذارم این احساس که "تقصیر من بود" بیوفته به جونم. میخوام همیشه بشکنم با حرفای آدما ولی هیچکس رو نشکونم. و درنهایت حتی اگه زخمی و خاکی بودم، لجن از قلبم پمپاژ نشه ، همین .
𝘤𝘪𝘵𝘺 𝘰𝘧 𝘴𝘵𝘢𝘳𝘴
زمین خوردهام. از بین کفشهای خاکی جمعیت، دنبال کفش تو میگردم. سراسیمه چشمانم را میچرخانم تا رنگ آ
من و سایه گولِ همدیگر را خوردهایم .
برمیگردد و به گوشهی پنجره که از پوشیدگیِ پرده بیرون زده خیره میشود. آبیآسمان توی ذوق میزند.
"بذار پرده رو بکشم، احساس میکنم یکی داره نگاهمون میکنه".
سایه بلند میشود، اما به جای پرده، با پارچهی نازک زیرپردهای چشمانِ آسمان را میبندد. میدانم که هنوز دارد نگاهمان میکند. آسمان دارد نگاهمان میکند.
ولی انگار برایم اهمیتی ندارد؛ سایه اینجاست، انگار هیچچیز اهمیتی ندارد. در تاریکی غرق میشوم. برای یک ساعت؟ دو ساعت؟ سه ساعت؟ نمیدانم. در تاریکی، زمان بعد دیگری دارد .
من و سایه گول همدیگر را خوردیم و جهان را دور زدیم. زمان را، آسمان را، از همهچیز فرار کردیم . آسمان حالا نارنجی شده. با خشم نگاهم میکند.
" کاش حق با آسمان نبود "
یسری آهنگا رو هم باید تو دلت گوش بدی. تو خفگی، تنهایی، درحالیکه جمع شدی تو خودت و نمیدونی حتی اسمت چیه .