𝘤𝘪𝘵𝘺 𝘰𝘧 𝘴𝘵𝘢𝘳𝘴
زمین خوردهام. از بین کفشهای خاکی جمعیت، دنبال کفش تو میگردم. سراسیمه چشمانم را میچرخانم تا رنگ آ
من و سایه گولِ همدیگر را خوردهایم .
برمیگردد و به گوشهی پنجره که از پوشیدگیِ پرده بیرون زده خیره میشود. آبیآسمان توی ذوق میزند.
"بذار پرده رو بکشم، احساس میکنم یکی داره نگاهمون میکنه".
سایه بلند میشود، اما به جای پرده، با پارچهی نازک زیرپردهای چشمانِ آسمان را میبندد. میدانم که هنوز دارد نگاهمان میکند. آسمان دارد نگاهمان میکند.
ولی انگار برایم اهمیتی ندارد؛ سایه اینجاست، انگار هیچچیز اهمیتی ندارد. در تاریکی غرق میشوم. برای یک ساعت؟ دو ساعت؟ سه ساعت؟ نمیدانم. در تاریکی، زمان بعد دیگری دارد .
من و سایه گول همدیگر را خوردیم و جهان را دور زدیم. زمان را، آسمان را، از همهچیز فرار کردیم . آسمان حالا نارنجی شده. با خشم نگاهم میکند.
" کاش حق با آسمان نبود "
یسری آهنگا رو هم باید تو دلت گوش بدی. تو خفگی، تنهایی، درحالیکه جمع شدی تو خودت و نمیدونی حتی اسمت چیه .
آدما خیلی عجیب و غریبن . مثلا اگه یه مدت پیام ندی بهت مسیج میدن که "همیشه من اول باید پیام بدم؟". و اگه تو زودتر پیام بدی میگن "چه عجب یاد ما افتادی" .
و چقدر از این آدما خوشم نمیاد. و چقدر خوشم نمیاد که باید پنج ساعت ثابت کنم که بخدا برام ارزشمندی و چقدر مزخرف و پوچ و تهیه . باعث میشه بخوام هیچوقت باهاشون ارتباط نداشته باشم .
𝘤𝘪𝘵𝘺 𝘰𝘧 𝘴𝘵𝘢𝘳𝘴
can't stop crying.
I know you didn't mean to hurt me
So I kept it to myself .
میخواستم بگم یکی از موهبتهایی که خدا بهم داده اینه که حتی وقتی تا حد مرگ گریه میکنم اونقدرا هم از صورتم مشخص نیست، تا وقتی که دوتا کاسهی خون توی آیینهی آسانسور دیدم .