حتی برای هزارمین بار، دیدن بغض بچهای کوچولو وقتی دارن با دوستاشون خدافظی میکنن درحالیکه فقط قراره فردا دوباره همو ببینن منو متعجب میکنه. همیشه برام یادآوری میکنه که "هردیدار ممکنه آخری باشه" . که "یه روز ممکنه طولانی تر از همیشه باشه" و اینکه "باهم بودن انقدر ارزشمنده که بخاطر از دست دادنش حتی برای یه زمان کوتاه باید همینقدر غمگین شد."
تاحالا شده فکر کنید که کاش هرکسی بودید بجز کسی که هستید، و هرجایی بودید بجز جایی که هستید؟
تاحالا شده احساس کنید از هیچ دیدگاهی متعلق به خودتون نیستید؟ .
بچها یه چیزی که من خیلی سخت، ولی درنهایت بلاخره تونستم یادش بگیرم این بود که هیچوقت به خودم اجازه ندم که تلخیِ مقصر بودن رو بچشم. به هرقیمتی هیچوقت صداقت و له نکنم و صاف و ساده بودن رو زیر پا نذارم و هیچی نمیارزه که ارزش های خودت رو فداش کنی. هیچی.
و میخوام همیشه ترجیحم این باشه که بارها قربانیِ کارای آدمها باشم ولی هیچوقت هیچ قدمی رو کج نذارم. و هیچوقت نذارم این احساس که "تقصیر من بود" بیوفته به جونم. میخوام همیشه بشکنم با حرفای آدما ولی هیچکس رو نشکونم. و درنهایت حتی اگه زخمی و خاکی بودم، لجن از قلبم پمپاژ نشه ، همین .