هروقت میام ببافم یاد کیانا میوفتم. با اینکه خیلی آدم خوبی برای من نبود، ولی اولین بار که قلاب و توی دستم گرفته بودم، دستاش دور انگشتام بودن و بهم یاد داد که چجوری کاموا رو بکشم بیرون و روحمو بذارم لابهلای گرهها .
دلم میخواد همیشه خوشحال باشه و بخنده. هرچند نمیشه شاید، امیدوارم هیچوقت ناامید نشه.
امروز سایه بهم گفت "حتی اگه همه بخوان نابودت کنن برو جلو، شمیم پشتته."
سایه فقط وقتی پشتم میمونه که نوری باشه، نه؟
من عاشق اینم که آدما کنارم غمگین باشن. احساس میکنم اینجوری یعنی آدم امنیام و خوشم میاد