نمیدونم میفهمی یا نه، ولی اینجا امن نیست. مدرسه امن نیست. اتاقم امن نیست. شنبه و یکشنبه و دوشنبه و بقیهی روزای هفته امن نیستن، شبا امن نیست، صبح که میشه امن نیست، گوشی امن نیست، سایه حتی امن نیست، باید فرار کنم.
همه میخوان به من آسیب بزنن ، اینجا امن نیست ،
باید فرار کنم .
اولش فقط شوخی بود. میرفت و برای کل کلاس بستنی میآورد از یخچالِ مدرسه. میخندیدیم و میگفتیم شهریه دادیم، باید بخوریم. شیرینی میدزدیدیم و میگفتیم شهریه دادیم، حقمونه. اولش فقط شوخی بود. میگفتیم تقلب هنره، کی میتونه بدون اینکه هیچکس بفهمه، همهی امتحان و بنویسه درحالی که یه جمله رو هم بلد نیست؟ دست میزدیم. میخندیدیم. خوشحال بودیم. افتخار میکردیم.
افتخار میکردیم.
افتخار میکردیم و نفهمیدیم که چقدر ترسناکه. چقدر ترسناکه افتخار کردن بهش. چقدر ممکنه بیوفتیم تو چاه و دیگه بیرون نیایم. بچها سرِ کلاسِ تاریخ بحث میکردن. میگفتن "وای ، نزول خورا ، اینا همه دزدن." دوستام میگفتن "اینا دارن حق مردم و میخورن. حق مارو خوردن. دارن دزدی میکنن."
اولش فقط شوخی بود. اولش هیچوقت فکر نمیکردم به اینجا برسه. با اینکه هنوزم جای بزرگی نیست، با اینکه هنوزم چیزمهمی نیست، ولی برای اولین بار، احساس کردم که خطقرمزها زیر پا گذاشته شده.
نجلا، الان میدونی که کی میتونه همهی امتحان رو خوب بنویسه بدون اینکه چیزی خونده باشه؟ همون کسی که الان نزول خوره. همون کسی که الان دزده. همون کسی که "حقِ مردم و میخوره" و پاشو میندازه رو پاش، میخنده و میگه "کیف کردین؟ چجوری گولشون زدم؟" .
و "آدم بده شدن" از همینجا شروع میشه. آدم بدا اولش فکر میکردن "گول زدن آدما" یعنی زرنگن. یعنی باهوشن. یعنی تیزن. یعنی هنرمندن. مشکل از همونجایی شروع میشه که بدی کردن به مردم عادی میشه.
من نمیخوام اینجا بمونم.
میخوام دست دوستامو بگیرم و تو چشماشون نگاه کنم. یادشون بیارم. بگم پس آینده چی میشه؟ مگه به هم قول ندادیم که بزرگ شیم و همهی دزدارو بکشیم؟ مگه قول ندادیم که بذاریمشون روی تردمیل کنارِ دره؟ مگه به هم قول ندادیم بزرگشیم و بسازیم؟
من میترسم. میترسم که بمونم و اینجوری بشم. برای همین اینو نوشتم. اینو نوشتم که بگم قول میدم، قول میدم هیچوقت اینجوری نشم. من هنوز سرِ قرارمون هستم. من هنوز منتظرم بزرگ بشم، و بچها رو نجات بدم.
(من هنوز اینجام، بچهها، من هنوز سر قولم هستم، صدامو میشنوید؟)
تو بهم یاد دادی که امیدوار باشم حتی وقتی ناامید شدن خیلی راحتتر بنظر میاد. برای همینه که هنوزم دارم میدوعم با اینکه انگار چیز زیادی باقی نمونده .
بهت گفتم دوییدم ولی نرسیدم بهت. گفتی تو زندگیت انقدر آروم راه نرفته بودی هیچوقت. منم همینطور. منم هیچوقت انقدر تند ندوییده بودم. پس همیشه آخرش اینجوری میشه. همیشه تو آروم راه میری و من میدوعم و هیچوقت نمیرسم. پس همیشه اینجوری میشه. گفتی دنیا که به آخر نرسیده، فرداهم هست. پس فردا هم هست. ولی من از همین الانشم میدونم. میدونم که آدم هرچقدرم بدوعه به سایهش نمیرسه .
من عاشق اینم که به من میرسید و حرفامو بهم برمیگردونید. عاشق اینم که تو چشمام نگاه میکنید و میگید "از یک تا ده، چند تا خوبی؟" .
زمان میگذره نزدیک میشیم.
وقت میگذرونیم آشنا میشیم.
زمان میگذره..کمرنگ میشیم.
و یهو غریبه میشیم!قاطعانه نگاهامون و از هم میدزدیم
و تردید دلش تنگ میشه برای روز هایی که وجود داشت
برای روزهایی که دوتا غریبه نا آشنا بودیم.
" بروجلو ، برو توی تاریکی ، نترس ، نفس بکش ، من اینجا منتظرت وایسادم ، و دعا میکنم ، تا آخرین قطرهی انرژیم "