ساعت پانزده و چهاردهدقیقه ،
یک،دو،سه تا ساعت دور سرم میچرخن. باد میخوره تو صورتم، چشمامو میبندم. میگم گم شدم توی فکرام؟ خونههای خالی خرابه، چراغای نیمهجون کنار جاده، کسی هم اینجا زندگی میکنه؟ صدای زوزهی سگها، دوباره تو میای توی فکرم. دوباره تو میای توی فکرم، دوباره تو میای تو فکرم. یک،دو،سه،چهارتا کلوخ سنگی گیر میکنه تو گلوم. صداممیکنی، میخوای که کمکت کنم، دستپاچه میشم. صدای گریهت، صدای گریهت میپیچه تو سرم، اسممو صدا میکنی، میگی ولمکن. ساعت شانزده و پانزده دقیقه، یک،دو،سه،چهار،پنج تا چکش توی سرم فرود میاد. بخار روی شیشه، نوشته "شاید"، بیادامه. میدونم ادامهش چیه. میتونم غروب رو ببینم، اگه دود بذاره. اینجا آخر دنیاست، فکرمیکنم اگه از همینجا شروع کنم به دویدن ممکنه برسم بهت؟ یک،دو،سه،چهار،پنج،شیشتا گلوله توی مغزم. اگه همهجا ناامن بود همو بغل میکنیم و چشمامونو میبندیم، همو بغل میکنیم و چشمامونو میبندیم. میدوعم که برسم بهت، نمیشه، نمیرسم. ساعت هفده و شانزده دقیقه؛ هیچی سر جاش نیست. یک،دو،سه،چهار،پنج،شیش،هفت تا چاقو تو قفسهی سینهم. کور میشم از نور سفید چراغا، کور میشم از سیاهی مطلق. چشمامو میبندم، صورتمو قاب میگیری تو چشمام نگاه میکنی، میگی ولت نمیکنم، چشمامو باز میکنم، نیستی. نیستی. یک،دو،سه،چهار،پنج،شیش،هفت،هشت بار پلک میزنم. نیستی، نیستی. ساعت هجده، و هجدهدقیقه؛ سر جاشه، دقیقه سر جاشه، "بعدتو همهجا جهنمه واسم". امروز چندمه؟ یازدهم، یازده آذر، یازدهم، نیومده. یازدهم نشده. آهنگت ولی تو گوشمه، یک،دو،سه،چهار،پنج،شیش،هفت،هشت،نه تا بوق بدون جواب. "گفت تا ابد پیشتم، چه زود ابدش عفو خورد" وای، لبات، از چونهت داره خون میچکه، بسه، بسه، بسه.
ده،نه،هشت،هفت،شیش،پنج،چهار،سه،دو،یک، نفس بکش، کم نیار، بیدار بمون. بیدار بمون. بیدار بمون.
هدایت شده از first of March
از وسطِ گریههای بیصدا ، از پشت چینِ پردهها ، میاد خدا .
من همیشه میتونم ببخشم، همیشه زود میبخشم و قلبمو از سنگینیش راحت میکنم. ولی تورو خیلی وقته انداختم ته ته زبالههای افکارم و نمیتونم حتی بهش فکر کنم که ببخشمت. و این واقعا بهم حس حقارت میده. واقعا حس حقارت میکنم که نمیتونم ببخشمت.