[کشتیِکاپیتانآگاتا]
ای قلعه بزرگ رازت را نگه دار
هنوز وقت آشکار شدن نرسیده
به راستی راز تو کمتر از الماس نورانی قلعه آشوک نیست !
اما کمی صبر کن و به تماشا بنشین
تا روزیکه من رازت را در میان همه مردم فریاد بزنم
آن روز تنها کسانی که میخندند من و تو هستیم
پس صبر کن روز موعود فرا خواهد رسید!
Aghata
I don’t say that you must not fall in love when you first look at someone
but I believe you must take a look for the second time
Victor-Marie Hugo
To live a creative life, we must lose our fear of being wrong
《For you》
If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn
《For you 》
Good things come to people who wait, but better things come to those who go out and get them
《For you 》
هدایت شده از 𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
Sea Shanty - Wellerman.mp3
5.89M
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅 ...
𝒂𝒅𝒎𝒊𝒓𝒆𝒔 𝒚𝒐𝒖, 𝒎𝒚 𝒅𝒂𝒓𝒊𝒏𝒈!
00:39
𝐅𝐨𝐫 𝐝𝐞𝐚𝐫 :@agata1
[کشتیِکاپیتانآگاتا]
_
بهترین و زیبا ترین و تلخ ترین و غمگین ترین حس موقع کتاب خواندن زمانیست که میدانی صفحه بعد همه چیز تمام میشود!
و زمانی که تمام شد فقط خودت میمانی و خودت!
خودت و خاطراتی که هیچ وقت وجود نداشته اند...
Aghata
THE READING OF ALL GOOD BOOKS IS LIKE A CONVERSATION WITH THE FINEST MINDS OF PAST CENTURIES. RENE DESCARTES
@agata1
_We all live in stories and every day is the beginning of a new chapter of our story...
[کشتیِکاپیتانآگاتا]
_
فرق بین ما این بود
تو نمیتوانستی واقعیت را درک کنی
من نمیتوانستم رویایی داشته باشم
تو نمیتوانستی بی احساس باشی
من نمیتوانستم عواطف را داشته باشم
در هر حال هردو عاشق بودیم
عاشقانه برای زادگاهمان جنگیدیم
و عاشقانه کشته شدیم...
In this lifetime, you don’t have to prove nothing to nobody – except yourself. And after what you’ve gone through
if you haven’t done that by now, it ain’t gonna never happen
اولین باری که دیدمت نمیدانستم چقدر دوستت دارم
نمیدانستم چقدر به خنده هایت برای تسکین درد هایم که وجودم را زخمی کرده بود نیازمندم
تو معصومانه میخندیدی و درونت با بیرونت هیچ فرقی نداشت این من بودم که هیولای درونم را در قفس ترس مخفی کرده بودم تا مبادا کسی بفهمد کیستم
خاطراتی مبهم از تو مدام در ذهنم میچرخد نکند هیبنوتیزم شده ام؟
چرا دیگر با من حرف نمیزنی؟، چرا دوباره به من نمیگویی همه چیز درست میشود؟
مگر قرار نبود مرگ هم ما را از هم جدا نکند؟
چرا هرچه برایت دست تکان میدهم نگاهم نمیکنی؟
چرا مدام گریه میکنی؟
چرا روی آن سنگ لعنتی نشسته ای ؟
همانی که به جز نام و چند تاریخ مسخره چیزی ندارد
چرا آن دسته گل را به من نمیدهی؟
چرا از کنارم میروی؟
چرا کم کم مرا یادت میرود ؟
من همیشه دوستت داشتم و هرکاری برایت کردم
اما آن روز تورا از من گرفت همان روز نفرین شده زمانی که موجود وحشی درونم بیرون آمد و حقیقت تلخ را به تو گفت همان روزی که مدام صدای ماشین پلیس ها می آمد همان روزی که آرام گفتم فرار کن من برمیگردم!
هرچه قدر برایت حرف میزنم نمیشنوی، ناراحت نمیشوم فقط... دلتنگت هستم
امضا مرد مرده