eitaa logo
حمیدآقاسی زاده
5.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۶ 💚🍀...... چشمانم از نگرانی گرد شده بود گوشم را محکم به در چسبانده بودم، که جواب رئیس کلانتری را بشنوم..... آقای رئیس گفت: خداروشکر گشت کوهستان ما، دیشب همسرتون را در کوه پیدا کردند و ایشون را برای معاینه و اطمینان از حالشون پیش دکتر بردن! مادر پرسید: کدوم دکتر؟ رئیس کلانتری گفت: بیمارستان واحدی !🌿 مادر سریع تشکر و خداحافظی کرد و بیرون آمد. دستم را گرفت و شتابان راهی بیمارستان شدیم. هنگامی که به بیمارستان رسیدیم، با پرس و جو و کمی این طرف و آن طرف رفتن. اتاقی که پدر آنجا بود را پیدا کردیم با کمی مکث وارد اتاق شدیم... وای... خدای من پدرم! چه به حال صورت و دستش آمده؟ کل صورت پدرم پانسمان داشت و دست چپش آتل بسته و پر از زخم بود.. مادر از دیدن پدر نفس راحتی کشید، و هر دو او را بقل کردیم و گریستیم.... مادر سجده شکر کرد و گفت کجا بودی ابالفضلم؟!😢 پدر که زیر آن باندهای خونین اشک می ریخت‌، گفت : به آبروی آقام ابالفضل نجاتم دادند!! در این لحظه بود که فهمیدم دعای خاله مهتاب موقع نماز صبح، مستجاب شد... مادر که دیگر تاب نداشت تا جریان را بداند، از پدر خواست ماجرا را بگوید. پدر حس و حال خوبی نداشت ولی مارا منتظر نگذاشت و کل اتفاقات را به سختی تعریف کرد: روزی که از خانه رفتم، راهی مرز شدم تا بار بگیرمو برگردم. لب مرز آدمهای زیادی داد و ستد می کنند من منتظر ماندم تا صاحب باری پیدا کنم، کمی بعد مردی پیشم آمد و بدون پرسیدن اسم و رسمم، بارش را به من سپرد و گفت، وقتی به شهر رسیدم بار را به خانه ای که آدرس داده بود ببرم. و در آخر یک جمله‌ مبهم گفت: بار سنگینه چون دیدم قوی هستی بهت دادم، از اینجا یک راست می بری به آدرس. سربسته، نه حرفی نه نگاهی! با این حرف کمی جا خوردم ولی قبول کردم چون می خواستم خودمو نشون بدم که بعدهاهم بهم کار بدن!🙃 باری که قبول کردم خیلی سنگین بود، ولی راه افتادم. با رفیع کولبر همسایمون بودیم بین راه دیدم دیگه نمی کِشم باید میان بر بزنم، از رفیع جدا شدم. رفیع گفت نرو راهش بده ولی ... بین راه جایی نشستم نون، نمکی بخورم، یه طرف دره یه طرف کوه بود. یهو سربالا کردم دیدم دوتا گرگ وحشی از روبرو دارن میان طرفم...😱 انقدر بزرگ بودن که خیلی وحشت کردم! چوبی کنار وسایل جا داده بودم، برداشتم، داد زدم که بترسنو فرار کنن ولی یکیشون خیلی جَری بود پرید بهِم! اونجا بود که اَشهدمو خوندم.... گفتم کارم تمامه! یهو پام سر خوردو لیز خوردم بطرف‌پایین کوه. گرگه هم با من سر خورد ولی خیلی عجیب شد که ناگهان از من کنده شدو رفت ته دره و من وسط راه به سنگا گیر کردم! گرگ دیگه هم یِکم موند دید دستش بهم نمی رسه رفت!نفس عمیقی کشیدم.🙂 اما مثل مرده نمی تونستم تکون بخورم! دستم شکاف کوچیکی خورده بود صورتم می سوخت، می دیدم‌که هوا تاریک و تاریکتر می شد که دیگه از حال رفتم.... نیمه های شب به هوش اومدم هوا خیلی سرد بود، نفسم بالا نمیومد. درد و خونریزی و سرما، داشت روحم را از تنم جدا می کرد! خیلی ناامید بودم به یاد شما افتادم که الان منتظرمید! پدر مرا به سینه اش فشرد و گفت : به یاد راحیل و نرگس جانم! شروع کردم با خدا حرف زدن! با خانم فاطمه زهرا س... گفتم یاحضرت زهرا س من همنام علمدار کربلایم منو اینطوری ازین دنیا نبرید، منو بحق آقام ابالفضل فدای حسین جانم کنید......😍 گفتمو ناله کردم... مادر می گفت یا فاطمه زهرا... پدر ادامه داد: نه نوری بود نه صدایی... جز صدای باد و زوزه گرگا! ساعتی گذشت دیدم چراغی داره سوسو می زنه. می خواستم داد بزنم نتونستم، گلوم تنگ شده بود یهو به ذهنم اومد یه سنگ بردارم بکوبم به سنگ دیگه! محکم می زدم تا صداش بلند بشه! هی می زدم... تا بالاخره سرو صدامو شنیدن. صدارو دنبال کردن بعد بار کنار راهو دیدن! بعد پیدام کردن.. دیدم دوتا سرباز درشت هیکلن که برای نجات من اومدن... از خوشحالی باصدای گرفته داد زدم : خدا جان .... یا زهرا .... یازهرا. او جوونمردا با طناب کشیدنم بالا. تمام اون مسیر سختو نوبتی کولم کردن. خدا حفظشون کنه! تا جایی رسیدیم که با ماشین آوردنم اینجا.‌‌‌.. 🙂🙃 اما الان خیلی نگران بارهای تو راه مونده ام! نمی دونم بار امانت چی شد؟! جواب صاحب بارو چی بدم؟! من گفتم : پدر ناراحت نباشین من می دونم بارتون کجاست؟!!!!....😊🤔 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh