eitaa logo
حمید آقاسی زاده
5.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍀...... کودکی سختی داشتم مادرم بیمار بود و من غصه دار!😔 پدرم سخت کار میکرد پدری مهربان و خانواده دوست. کارگر کارخانه بود، تمام حقوقش خرج دارو و درمان مادر می شد. کمی هم البته برای گذران زندگی می ماند.😢... از وقتی چشم باز کردم و چیزفهم شدم نفس های تنگ مادرم را دیدم صدای آرام و دلنوازش همیشه با خس خس بود. طفلی مادرم، باحال نزاری که داشت تمام حواسش به من و خواهرم نرگس بود مادر خیلی هوای پدر را داشت پدر هم بی نهایت او را دوست داشت اما گاهی پیش می آمد که مادر از بیماری و نداری خسته میشد و کمی هم غر میزد.  راستی من راحیل هستم دختری که کم کم وارد نوجوانی میشد با اینکه محبت و گذشت را از پدر و مادر خوب آموخته بودم ولی گاهی بلوغ نوجوانی جو گیرم می کرد و طلبکارانه خواسته های رنگارنگم را به زبان می آوردم اما نمی دانستم که تک تک آرزوهایم، غصه ای برای پدر است.💔 تا اینکه روزی پدر تصمیمی پنهانی گرفت، و به مادر گفته بود تا وقتی مجبور نشده با دختران حرفی نزند پدرم دیگر مثل گذشته نبود ساعت رفت و آمدش هم تغییر کرده بود. گاهی چند روز به خانه نمی آمد وقتی هم که می آمد خاکی وخسته جان بود که یک روز کامل را می خوابید من و نرگس وقتی از مادر می پرسیدیم چرا پدر چند روز است نیامده؟!🤔🙁 مادر میگفت خوب پدر باید سخت کار کند تا زندگیمان بهتر شود من و پدر تمام تلاشمان را می‌کنیم تا شما راحت تر و شادتر زندگی کنید. اما من که شاد بودم😍!! ولی گاهی نادانسته سر بزرگی می کردم و فقط نداشته هایم را می دیدم. پدر و مادر مهربانم نمی خواستند که ما کمبودی داشته باشیم. تا اینکه یک روز صبح زود پدرم من را با نوازش بیدار کرد و گفت راحیلم امروز حال مادر زیاد خوش نیست و من باید سر کار بروم حتما تا سه روز دیگر برمیگردم حواست به مادر و نرگس باشد اگر کاری پیش آمد خاله مهتاب را خبر کن. من هم با حالت خواب آلوده و گنگ پدر را بوسیدم و قبول کردم و دوباره به خواب رفتم. خاله مهتاب تنها خویشاوندی بود که رابطه اش باما برقرار بود! سالها پیش هنگام عروسی پدر و مادرم اختلاف بزرگی بین دو خانواده افتاد وخانواده ها تصمیم گرفتند این وصلت سر نگیرد ولی این تصمیم پدرو مادرم نبود آن دو عاشق هم بودند و به هیچ وجه حاضر نبودند از پیوند پاک و عاشقانه خود منصرف شوند. برای همین خانواده ها آنها را تهدید کرده بودند که اگر جدا نشوند آنها را برای همیشه طرد خواهند کرد!!!🥺😢 پدر هم در جوابشان گفته بود اگر هنوز عقد نکرده بودیم شاید قبول میکردم ولی الان که عقد خوانده شده دیگر حاضر به جدایی و طلاق نیستم، مادر که نمی توانست از خانواده‌اش دل بکند بسیار پریشان حال و افسرده بود ولی در آخر با پدر هم نظر شد. آن روزها خوراک مادرم شب و روز گریه بود😭😭 شاید بیماری سخت او هم به خاطر همان غصه ها بود .  این طور بود که همه ما را رها کردند به جز خاله پدرم، خاله مهتاب. که شیر زنی بود و حرفش دوتا نداشت.  بالاخره سه روزی که پدر نبود سپری شد هنگام غروب بود هوا تاریک و تاریک تر میشد و مادر بدحال تر! دل شوره ای عجیب وجودم را گرفته بود و هر چه می گذشت بیشتر می شد. مادر هم کمی نگران به نظر می آمد ولیخودش را در آشپزخانه سرگرم کرده بود تامن و نرگس متوجه نشویم. من و مادر هر دوسکوت کرده بودیم و منتظر آمدن پدر بودیم. نرگس گفت پدر کی می یاد؟ چرا نیومد؟ منکه از صبح وعده آمدن پدر را داده بودم گفتم: خواهر جانم! گل پونه ام! پدر در راهه،زودی میاد قول میدم دست پر هم می یاد.  کمی آرام گرفت و گفت: کار پدر نزدیکه؟ یعنی زود میاد؟ من مانده بودم چه بگویم چون خودم هم اصلا نمی دانستم پدر کجا کار می کند با نگاهی پرسش آمیز به مادر نگاه کردم . . .!🤔🙁🙃 نویسنده: 📝