eitaa logo
حمید آقاسی زاده
5.8هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
22 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس #قسمت_۷ 💚🍀...... من گفتم : پدر ناراحت نباشین من می دونم بارتون کجاست؟!!!!..
۸ 💚🍀...... فردای آن روز از راه رسید. من و نرگس خیلی خوشحال بودیم که بالاخره پدر به خانه برمی گردد.‌‌..😁🙂 از صبح زود به خانه آمده بودیم تا مادر و پدر از بیمارستان بیایند. خاله مهتاب ناهار هم پخته بود. عطر قرمه سبزی خانه را پر کرده بود، من هم برای اینکه از خاله عقب نمانم گفتم چای را من درست می کنم پدر عطر گل محمدی در چای را خیلی دوست دارد! بالاخره صدای در آمد، نرگس که پشت پنجره بود داد زد: پدر اومده پدر اومده! اینقدر خوشحال بودم که انگار بال درآوردم و تا حیاط پرواز کردم. خاله برای پدر اسفند دود کرده بود و با زبان شیرینش شعر محلی اسفندونه را می خواند.🙂😇 پدر وارد خانه که شد به سجده افتاد و بخاطر عمر دوباره اش، بخاطر بودن در کنار ما خدا را شکر کرد. خاله می گفت: دالَکَم بیا اینجا دراز بکش، بیا که برایت تخت سلطنت آماده کرده ایم... من و نرگس کمک کردیم تا پدر روی تخت دراز بکشد.😌 بعد هم با افتخار به آشپزخانه رفتم و با سینی چای برگشتم. پدر با شوق چای خوش عطر گل محمدی را نوشید و از من خواست تا دوباره برایش چای بریزم. مادرم به شوخی گفت: ابالفضل جان، چای داغ نبود!؟ پدر که محو عطر و طعم چای شده بود گفت: راحیلکم برام چای گلاب درست کرده، اگر قوری چای هم بود با قوری می خوردم! نرگس هم که بغل پدر نشسته بود با تعجب به پدر نگاه می کرد که چطور چای داغ را می نوشد و نمی سوزد... 😳🧐😅🙂 کمی دور هم نشستیم و دل از دلتنگی رهاندیم. پدر که همیشه وقت اذان را قبل تر از صدای اذان می فهمید از مادر سجاده اش را خواست... نماز را که خواندیم دیگر نوبت ناهار خوشمزه خاله مهتاب شده بود. پدر موقع ناهار هم آنقدر غذا را سریع و با ولع می خورد که خاله به شوخی گفت: انگار می گی چند روزه تو بیابون گیر کرده بوده!🙃 پدر و خاله که از قدیم خیلی باهم جور بودند، شروع به کل کل کردند و می خندیدند. من هم قند در دلم آب میشد چراکه دوباره وجود نازنین پدر و مادرم را در کنارم داشتم. بعد از ناهاری دلچسب خاله آماده رفتن شد، و در حیاط با مادر، کمی حرفهای در گوشی زدند! ✨👌🏻 من که حسابی کنجکاو شده بودم بعد از رفتن خاله، پیش مادر رفتم که بپرسم ولی از حالت مادر متوجه شدم که تمایلی به گفتن ندارد! و هیچ نگفتم. مادر کنار پدرنشست و من و نرگس هم پایین پای پدر نشستیم، دوباره خانواده کنار هم بودیم. آرامشی وصف ناپذیر وجودم را پر کرده بود. خواستم پای پدر را ببوسم که اجازه نداد و مرا در آغوش گرفت...😌🙂 ساعتی که گذشت پدر به مادر گفت قرار است فردا با آقا رفیع، امانتی ها را ببرند. با اینکه بارهای امانتی در شهر بود و رفتن به کوه و کوهستان در کار نبود امّا رگه ای از دلواپسی در وجودم پیچید...  😔🙁 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh